loading...
داستان کوتاه | رمان کوتاه
سعید امیدی بازدید : 247 دوشنبه 07 دی 1394 نظرات (0)

نام رمان : مگر مردها هم عاشق می شوند؟

نویسنده : arefeh20 کاربر انجمن نودهشتیا

حجم کتاب : ۳٫۲ (پی دی اف) – ۰٫۲ (پرنیان) – ۰٫۸ (کتابچه) – ۰٫۴ (ePub) – اندروید ۰٫۸ (APK)

ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK

تعداد صفحات : ۳۲۴

خلاصه داستان :

فصل اول: داستان زندگی دختری رو روایت می کنه که به شکل کاملا سنتی با برادر دوستش نامزد میکنه و حالا میخواد همراه افکار بد یا خوبی که تو سرشه، عشقی که به نامزدش داره و زندگی که سعی داره تغییرش بده با ما همراه بشه…!
فصل دوم: راجب مردیه که از زنش خیانت دیده و دید بدی نسبت به همه داره… با پیشنهاد خواهرش و از روی اجبار با دختری آشنا میشه که…

 

قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)

پسورد : www.98ia.com

منبع : wWw.98iA.Com

با تشکر از arefeh20 عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

 

دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)

دانلود کتاب برای کلیه ی گوشی های موبایل (نسخه PDF)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)

دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)

دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)

 

قسمتی از متن رمان :

فصل اول: زنی مفلوک،لمیده بر عقده های ذهنی!
رژصورتی رنگ را آرام به لب هایم می کشم تا مبادا مورد اصابت داد و بیدا های پدر واقع شوم. نمیخواهم امشب را خراب کنم.نفس عمیقی وارد ریه هایم کرده و با انزجار چادرم را سر میکنم.روی صندلی مینشینم و ذوقم را سر پارچه ی چادر در می آورم.بعد از یک هفته قرار است او را ببینیم و هیچ چیز مانع این شادی نمی شود…نه این چادر سنگین روی سرم و نه ناراحتی که از او در این هفته پیدا کرده ام و نه اینکه باز هم من پیشنهادیک بیرون رفتن ساده را داده ام و او فقط گفت مادرم را به خرید میبرم و دنبالت می آیم…
هیچ چیز!کلافه از جایم بلند می شوم و تصمیم میگیرم تا آمدنش به مادرم برای درست کردن شام کمک کنم… نیم ساعتی مانده بود که دنبالم بیایدو من همیشه اینگونه از شوق دیدنش زودتر از موعد حاضر میشوم!پدرم را نادیده میگیرم و یک راست به آشپزخانه می روم…با دیدن علی که روی زمین در حال پوست کندن سیب زمینیست نا خودآگاه لبخندی می زنم و رو به مادرم می گویم:
- چه عجب ما این شازده رو تو آشپزخونه دیدیم…افت نداشته باشه آقا؟!
علی چشم غره میرود و مادرم تنها میگوید:
- کمرم درد میکنه بچه اومده کمک مثل تو بی چشم و رو نیست که تا نامزد گرفت یه کمک خشک و خالی به مادرش نکنه…
اه…دوباره حرف های بی منطق مادر،باورم نمیشد به خاطر اینکه نیم ساعت زودتر از آشپزخانه خارج شدم تا قبل آمدن مهریار حاضر شوم اینقدر او را ناراحت کرده باشم.نمی خواهم جوابش را بدهم قرار بود امشب را خراب نکنم!به ساعتم نگاه میکنم…هنوز تا آمدنش مانده اما بهتر است در حیاط منتظرش بمانم تا اینکه اعصاب جلا یافته ام خراب شود…سرم را از روی تاسف تکان می دهم و به سمت در خروجی می روم…

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 39
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 15
  • آی پی دیروز : 28
  • بازدید امروز : 18
  • باردید دیروز : 71
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 18
  • بازدید ماه : 18
  • بازدید سال : 2,151
  • بازدید کلی : 57,083