loading...
داستان کوتاه | رمان کوتاه
سعید امیدی بازدید : 681 دوشنبه 02 شهریور 1394 نظرات (0)

روز روزگاری دختری کنار رودخانه نشسته بود ، آرزوی بسیار بزرگی داشت ولی نمی دونست چطوری باید به آرزوش برسد .

پیرزنی مهربان و خوش رو کنارش ظاهر شد و با صدای آرام و دلنشین از او پرسید : دخترم به چه می اندیشی ؟

دختر به پیرزن نگاهی کرد و گفت : آرزوی دارم ، ولی نمی دانم چطور باید به آن برسم

پیرزن گفت : امشب بلند ترین شب سال است یعنی شب یلدا ، اگه تا صبح بیدار بمانی و طلوع خورشید را ببینی به آرزویت خواهی رسید .

دختر خیلی خوشحال شد و کمی فکر کرد و گفت : اینکه خیلی کار آسونیه

و دختر برای اینکه شب خوابش نبرد هندوانه ، آجیل ، شیرینی تهیه کرد و منتظر شب شد.

بالاخره شب یلدا آغاز شد . دختر با خواندن اشعار حافظ ، آجیل و شیرینی خودش را سرگرم کرد و در رویاهایش غرق شد .

ناگهان در کنارش همان پیرزن مهربان را دید که با همان صدای دلنشین گفت : برای دست یابی به آرزویت داری تلاش می کنی ؟ خودت را سرگرم کردی که طلوع زیبای آفتاب را ببینی ؟ متاسفم ای کاش موفق می شدی .

دختر از او پرسید : چرا ؟

پیرزن به طرف پنجره رفت دختر تا خواست به کنارش برود از خواب پرید و دید زمان زیادی از طلوع زیبای خورشید گذشته است .

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 39
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 28
  • بازدید امروز : 12
  • باردید دیروز : 71
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 12
  • بازدید ماه : 12
  • بازدید سال : 2,145
  • بازدید کلی : 57,077