loading...
داستان کوتاه | رمان کوتاه
سعید امیدی بازدید : 351 جمعه 08 آبان 1394 نظرات (0)


نام رمان : حس کمیاب

نویسنده : ghazaal.t کاربر انجمن نودهشتیا

حجم کتاب : ۱٫۳ (پی دی اف) – ۰٫۱ (پرنیان) – ۰٫۷ (کتابچه) – ۰٫۱ (ePub) – اندروید ۰٫۷ (APK)

ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK

تعداد صفحات : ۱۲۸

خلاصه داستان :

یه خانواده به ظاهر آروم… سه تا جوون که همه جوره هوای هم رو دارن… سه هم خون… با ورود آدم های جدید زندگیشون میتونه متفاوت تر از قبل بشه… و البته جذاب تر…
در ظاهر حس می کنید که شخصیت های اصلی آدم های زیادی خوش و بی دردی هستن اما با جلو رفتن داستان زندگیشون متوجه میشید که این جوری نیست…..
این یه رمان عاشقانست اما زندگی یک نفر رو روایت نمیکنه, چون زندگیه شخصیت اصلیه داستان پیوند خورده با دو هم خونِش…

 

قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)

پسورد : www.98ia.com

منبع : wWw.98iA.Com

با تشکر از ghazaal.t عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

 

دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)

دانلود کتاب برای کلیه ی گوشی های موبایل (نسخه PDF)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)

دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)

دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)

 

قسمتی از متن رمان :

-کی میره این همه راهو… چه جیگره این پسره! چشماش تو حلقم… جــــــون چه لبایی! وای قلبم واستاد…ته ریششو ببین تو رو خدا! هیکل چی میگه… قد و بالای تو رعنا رو بنازم! وای مامان جان من می خوامش…
با خنده سر تکون میدم و بُرِس رو به سمت فرزان پرت میکنم تا شاید دست از اداهای دخترونه درآوردن برداره
سریع جاخالی میده و میگه :- خب مگه دروغ میگم؟
بعد دوباره صداشو مثل دخترا نازک میکنه و ادامه میده:
- اوووف چه اخم دلنشینی! ببخشید مستر شما همون استادی نیستی که دل همه دخترای دانشگاه رو برده؟
با خنده میگم:
- چرا خودشم،این دیوونه هم برادر روان پریش بندست.
فرزان:- هنوز فرق روان شناس و روان پریش رو نمی دونی اون وقت استاد مملکت شدی؟ وای به حال اون بدبختایی که دانشجوی تو هستن!
با خنده میرم سمت کمد و تک کت مشکیم رو بر میدارم
فرزان:- اون سرمه ای رو بردار به این پیرهن آبیه بیشتر می یاد! امروز باید تا می تونی دلبری کنی
- مگه اولین باره که میخوام تو اون دانشگاه تدریس میکنم؟! دیگه همه من رو دیدن و میشناسن
فرزان:- نه دیگه داداش! برای اولین بار که میری سر کلاس ترم اولیا, نمیدونی چه تیکه هایی هستن !
کت سرمه ای رو می پوشم و برای آخرین بار موهامو چک میکنم.کیفم رو بر میدارم و میگم:
- بریم؟باز میخوای بشینی فک بزنی؟نیای باید با سواری.
فرزان همراه من از اتاق بیرون می یاد
فرزان:- حالا یه روز ماشینم خرابه ها!چه منتی هم میذاره سرم!
تو راه همش به حرفای فرزان درباره ی مریضای جورواجورش گوش میدم.از بس برای من حرف زده که خودم یه پا روانشناس شدم.
جلوی مطب که می ایستم چشمکی میزنه و میگه موفق باشی آقای جذاب! یه بوس هوایی برام می فرسته و میره سمت ساختمون. زیر لب “چندشی” نثارش میکنم و راه میوفتم سمت دانشگاه.
ماشین رو تو پارکینگ پارک میکنم و وارد دفتر اساتید میشم که خانم سعادت با لبخند نزدیکم میشه
سعادت :- سلام مهندس رادمهر روزتون بخیر

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 39
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 8
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 18
  • آی پی دیروز : 28
  • بازدید امروز : 21
  • باردید دیروز : 71
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 21
  • بازدید ماه : 21
  • بازدید سال : 2,154
  • بازدید کلی : 57,086