loading...
داستان کوتاه | رمان کوتاه
سعید امیدی بازدید : 621 شنبه 21 شهریور 1394 نظرات (0)

رمان خاطره ها – قسمت اول

url

 

تیام در حالی که چهره اش از فرط هیجان ناخوشایندی که از وجودش فوران می شد برافروخته و گلگون بود، سری معلوم نیست کجا رفته! به هر جایی که فکر می کردم و حدس می زدم خبری ازش داشته باشن «تکان داد و گفت: سر زدم، اما همه از اون بی خبر بودن. حتی صاحبخونه شون هم مات و مبهوت بود و نمی دونست چرا به این سرعت  »رفتن و اصلاً توضیح مناسبی به اونها ندادن. برای تو مهم نیست! نه! اصلاً چه فرقی «بعد از چهرۀ منقبض و بی تفاوت خواهرش کفرش بالا آمد، با عصبانیت گفت:  » می کنه که اون توی این شهر باشه یا بی خبر با خونواده اش به شهر دیگه ای رفته باشه، این طور نیست؟ و وقتی پاسخ مأیوس کنندۀ او را شنید، بدتر دچار انسداد قلبی شد و کنترل اعصاب خودش را از دست داد.  » نه، معلومه که مهم نیست! اون دیگه تو زندگی من نقشی نداره. ما برای همیشه راهمون رو از هم جدا کردیم! « بله! خوب اینو می دونم. لازم به یادآوری تو نبود! یه شبه عاشق شدی و یه شبه جا زدی! کسری بیچاره قربونی « هوس بازیهای تو شد! آه، وقتی فکر می کنم با همۀ سنگدلی ت چطور با احساسات پاک اون بازی کردی، می خوام از  » غصه و ناراحتی داد بکشم و سرمو به دیوار بکوبم! از اینکه تو وصال شما سهیم بودم، نمی تونم «بعد انگار که داشت با خودش حرف می زد، زیر لب به حالت نجوا گفت:  »خودمو ببخشم. آه، طفلکی کسری! سر «سرش را میان دستهایش گرفت و همان طور که در طول اتاق نشیمن مشغول قدم زدن بود، با صدای بلند گفت: در نمی آرم چطور پدر و مادر انقدر راحت می تونن با این مسئله کنار بیان! به دخترشون اجازه می دن تو سن چهارده سالگی تن به یه ازدواج عاشقانه بده و یه سال بعد راحت تر از قبل دستهاش رو برای جدایی باز می ذارن! شاید باید  » به وجود چنین پدر و مادر روشنفکر و متمدن و باکلاسی به خودمون ببالیم! تمنا از گوشۀ چشم نگاهش کرد و لب روی لب فشرد و منتظر ماند تا برادرش هر طور که دلش می خواهد از حرفهای بی ربطش نتیجه گیری کند. اما از لبخند تمسخرآمیزی که روی لبان او منقوش بود، به قدری مشمئز شد که حس کرد سراپای وجودش دچار کرختی و رخوت بی حس کننده ای شده است. فکر کرد: چرا باید هر بار به طریقی منو به یاد اون بندازه؟! چرا اصرار دارن عفونتهای سرپوش نهادۀ قلبی مو باز کنن و زهر تلخ حسرت رو به زور بهم بچشونن؟ من باید اونو فراموش کنم! اون هم لابد به قصد فراموش کردن من این شهر رو ترک کرده! هرچند می دونم حالا دیگه باید قلبمو برای همیشه از اون رها شده ببینم، اما نمی دونم چرا حس جنون آمیزی منو به دلتنگی ش دچار می کنه! نه! به خودم نمی تونم اون طور که به دیگرون دروغ می گم، کلک بزنم و با تظاهر به بی تفاوتی سوختگیهای قلبی مو پنهان و سرپوشیده نگه دارم! خوب می دونم که تا چه حد از دوری و دلتنگی اون رنج می برم و مجبورم این رنج رقت انگیز جانگداز رو با تحمل چه سختی ای به خودم آسون بگیرم. کاش تیام می دونست هر بار که اسمی از اون به میون می آره، چطور قلب بیچاره منو درهم می شکنه و خرد می کنه!

۳
تو با « تیام بعد از قدم زدنی بی حاصل خودش را روی مبل رها کرد و خیره به نقطه ای نامعلوم با لحن مغمومی گفت: اون بد کردی، تمنا! با کسی که به طرز احمقانه ای دوستت داشت و همۀ دنیا و آرزوهاش رو برای تو موجود بی لیاقت سنگدل می خواست… مطمئنم که یه روز تقاص بدیهات رو به اون پس می دی! آه! از جلوی چشمهام دور شو! تا این  »غم تو دل من تازه س، نمی خوام تورو ببینم! تمنا یکه خورده از کلام زهر آلود و گزندۀ برادرش با دهانی باز مانده از حیرت و تعجب فکر کرد: چطور می تونه با چنین کلمات آتشینی وجودمو بسوزنه و بعد در کمال راحتی بگه که دیگه نمی خواد منو ببینه؟ به جهنم! فکر کردی «همان لحظه با غیظ از جا بلند شد و با لحنی که بوی لج و عداوت فوران شده ای می داد، گفت: من خیلی مشتاق دیدن روی نامبارک تو هستم! مطمئن باش به پدر گزارش می دم که چطور قصد داری دل منو  » بچزونی! اون بهتر از من می دونه چطور حقت رو بذاره کف دستت، شازده! و بعد دستش را به تندی جلوی دهانش گرفت و جیغ بلندش را لا به لای انگشتان دستش خفه کرد. چرا یادش نبود این واژه او را به یاد کسری می اندازد؟ چطور یادش نبود او را به نام شازده کوچولو لقب می داد و حالا با چه تهوری ناقوس یاد و خاطر او را با دستهای خود در دهلیز تاریک ذهن تب آلود خویش به صدا درآورده بود؟ تعجب آمیخته با تأثر قلبی برادرش را که در نگاه او دید، به سرعت پا به فرار گذاشت. در حالی که نمی دانست چشمهایش با چه سرعتی باران گرفته اند و به چه طرز ناشیانه ای رد خیس نگاهش را روی مردمک چشمان زیرک و هشیار برادرش به جا گذاشته بود.
۲
از اینکه دوباره به مدرسه می رفت، با دو احساس ضد و نقیض خود را درگیر و مواجه می دید. از طرفی خوشحال بود از اینکه بعد از پشت سر گذاشتن کابوس ازدواج اول، که به راحتی نوشیدن یک لیوان آب در چهارده سالگی رقم خورده و به فاصلۀ کمتر از یک سال به نقطۀ پایان رسیده بود، بار دیگر این فرصت را به دست آورد که خودش را از نو پیدا کند و با شرکت در اجتماعات کوچک و شاد و پر خاطرۀ دوستان و همکلاسیهای سابق به مرمت و آبادانی ویرانه های برجا مانده از عشق ناکامی که تا پلک بر هم زدنی او را با تمام حسرتهایش بر مزار سرد آرزوهایش نشانده بود، بر روح و روان خویش همت گمارد و با بازگشت به لحظه های شیرین و شورانگیز نوجوانی یاد و خاطره او را برای همیشه از ذهن خود پاک کند و به قلبش بیاموزد که بعد از این برای همیشه باید او را فراموش کند و حتی برای لحظه ای خاطر خویش را با تداعی خاطرات بر جای مانده از او مکدر و آزرده نسازد. نمی دونم اگه دوستهام بفهمن من تو سن پانزده سالگی بیوه شدم، چه عکس العملی نشون می «به مادرش گفته بود:  »دن! به « مادرش که با نگاه کردن به چشمان او ترس و دلواپسی اش را از این بابت به خوبی احساس کرده بود، گفت:  »نظرم از این بابت نگران و مضطرب هستی؟ بله، مامان! حتی خودم هم هنوز نتوانستم باور کنم که به این سرعت همه چیز پیش رفته و به اینجا رسیده! همه چیز « برام مثل یه خواب و کابوس بود… آه! وقتی فکرش رو می کنم که چطور با دستهای خودم باعث بدبختی و بیچارگی  »خودم شدم، دلم می خواد که…

۴
دیگه لازم نیست به گذشته ت فکر کنی و از بابت اشتباهاتی که تاوانش رو به سختی پس دادی تا آخر عمرت با « احساس سرخوردگی و ندامت قلبی خودت رو پریشون و دردمند و افسرده ببینی. باید باور کنی اون خواب و کابوس که گفتی برای همیشه تمام شده و بعد از این دیگه هرچی ببینی، قسمتی از رویای شیرین و جذاب زندگی ت خواهد  »بود! تمنا به صورت مادرش نگاه کرد و تا اندازه ای از تماشای قیافۀ مطمئن و نگاه ملاطفت آمیز او توانست به خودش دلداری بدهد و با این احساس تسکین بخش، سوزش عمیق قلب نگون بختش را تحمل کند. اما نمی توانست باور کند که می شود تمام یادبودهای او را در معبد ذهن متروک خویش زیر گرد و غبار فراموشی ابدی به حال خودشان بگذارد و به راحتی به سرنوشت دیگری روی خوش نشان بدهد. گذر زمان دوای هر دردی یه! اینو من نمی گم، خیلیها به اون معتقدن و خوب و بد زندگی شون رو «مادرش می گفت: به دست زمان می سپارن. خوب می فهمی چطور با گذشت زمان زخمهای قلبت التیام پیدا کرده و به تدریج کس دیگه ای شدی که هیچ وقت نبودی! منتظر باش و ببین چطور دست تقدیر شکستگیهای قلب تورو بند می زنه و روی تاول سوختگیهاش مرهم می ذاره! دست تو نیست که خواهی نخواهی از بند افکار گذشته ت برای همیشه رها می شی و خودت رو ملزم می بینی که تنها به زمان حال و آینده ت فکر کنی! تا به خودت بیای، همۀ آمال و آرزوهات رو در تلاقی نقطه های عطف روشنی می بینی! به پشت سر که نگاه کنی، می « بینی همه چیز به شکل یه تصویر مات و مبهم تو غبار و مه غلیظ فراموشی فرو رفته و هرچی نگاه کنی، هیچی نخواهی دید. چرا که چشمهای تو از برق شادی و امید به روزهای آتی چنان درخشنده و تابانه که با سایه های پشت سرش نمی تونه درهم آمیخته بشه. و اون سایه های درهم شکسته و محو هیچ وقت نمی تونن روی پرده های نور چشمهات رو بپوشونن. اگه من جای تو بودم، هیچ وقت برنمی گشتم تا به عقب نگاه کنم. چون همه چیز اون رو به روست و  »پشت سر چیزی نیست جز پلهای درهم شکسته ای که تورو با آرزوهای زیبایی که داری پیوند نمی ده! تمنا حس می کرد مادرش با زبان دیگری با او حرف می زند. انگار کلامش را نمی فهمید. خودش هم نمی دانست ممکن است تا این حد خرفت و احمق باشد که نفهمد منظور مادرش چیست. قیافۀ آدمهای خنگ و ابله را که به خود می دونی! حتی خود منم نمی تونم باور کنم تو با این سن و سال و با این قوۀ درک و «گرفت، مادرش به خنده افتاد. احساس ضعیف یه زندگی رو پشت سر گذاشته باشی! گاهی با خودم می گم کاش پدرت در مورد تو سختگیری بیشتری به خرج می داد و زندگی ت تو این سن و سال کم فدای لج و لجبازیهای اون نمی شد! البته کم و بیش توی این چند سال با لجبازیهای دردناک خودش کم باعث ناراحتی و پشیمونی و پریشونی نشده! مثلاً در مورد تکین! هیچ کدوم از شما نمی دونین که او صرفاً به خاطر دل نازکی بی مورد خودش که خیال می کرد « می تونه آمپول پنی سیلین رو بهتر از یه پرستار مجرب به دختر یک ساله ش تزریق کنه که درد کمتری بکشه، با ناشی گری تو پای اون فرو کرد و طفلی تکین رو تا آستانۀ مرگ پیش برد. البته تکین از مرگ نجات پیدا کرد، اما نتیجۀ بی فکری و لجاجت پدرت این شد که تکین دچار نقص عضو بشه! اگرچه این اتفاق باعث پشیمونی قلبی پدرت شد، اما باعث نشد هیچ وقت لجبازیهای سفیهانه شو تو خیلی از موقعیتها کنار بذاره و مثل یه آدم عاقل، سنجیده و منطقی رفتار کنه. خصوصاً در مورد ازدواج تو که بدون هیچ احساس ندامتی می گفت تو با پشت سر گذاشتن این زندگی ناموفق برای « زندگی بعدی ت به قدر کافی تجربه و آمادگی پیدا می کنی. من هیچ وقت نتونستم به اون بفهونم تحمیل شکست از

۵
روی تدبیر نسنجیده ش بیشتر از اونکه نتایج مطلوب و کارسازی برات داشته باشه، تا چه حد اثر مخربی تو روحیه و احساسِت گذاشته و خیلی زمان لازمه تا خرابیهای ناشی از این شکست مرمت و بازسازی بشه. فقط می تونم از روی ناچاری امیدوار باشم که تو با شکیبایی و سعۀ صدر این مرحلۀ تاریک و اسفناک زندگی تو با موفقیت پشت سر  »بذاری و دوباره خودت رو پیدا کنی! تمنا در حالی که سر در گریبان اندیشه فرو برده بود و با لبانی غنچه شده و چشمانی تنگ و باریک نگاهش را جایی میان خود و مادرش جا گذاشته بود، با خودش فکر کرد. ولی من می تونم زودتر از حد تصور مادر از این مرحله عبور کنم و خودمو به مقصد دیگه ای برسونم که قاعدتاً باید از همه جهت مطلوب نظرم باشه. نگرانیهای مامان از این بابت کاملاً بی مورده. به اون و همه ثابت می کنم که چقدر برای خودسازی و فراموشی شکست قبلی و امید به فتح آینده، آرزو دارم و از خودم اراده و صلابت نشون می دم. من چاره ای جز این ندارم که اشتباه بزرگ گذشته مو با موفقیتهای چشمگیری که باید به دست بیارم پیش چشم همه چنان کمرنگ جلوه بدم که رفته رفته همه از خاطرشون محو بشه. من روزی تو چهارده سالگی و در نهایت خامی و شیرین عقلی عاشق شدم و بعد که به سرعت برق و باد همه چیز با هم جور دراومد، با همون سرعت برق آسا ناجور شد و عشقی که به زیبایی نقش یه حباب تو سرابی دور جلوه گری کرده بود، به تلخی زهری کشنده تو کام من نشست و باعث بی سرانجامی زندگی م با اون شد! آه! باز هم بی احتیاطی کرده بود و ناقوس یاد و خاطر او را در ذهن سرد و خاموش خویش با نوای دلگیر و غریبانه ای به صدا درآورده بود و حالا با چه دستپاچگی بی ثمری تلاش می کرد نوای بی قرار کننده و نفسگیر آن ناقوس کذایی را نشنیده بگیرد و افکار از هم گسیختۀ خویش را روی نقطۀ مشخص دیگری متمرکز نماید! نقطه ای که به تاریکی شب بود و با خوش باوری فکر می کرد که به تابندگی ستارۀ دنباله داری است که به کهکشان خیال او پرتوافشانی می کند. با این همه هرچه می جست آن ستارۀ دنباله دار را پیدا نمی کرد.
۳
»کی گفت پنجره ها رو باز بذاری؟« »اوه! انگار خیلی ناراحت به نظر می رسی؟« » بله، ناراحتم! و اگه بخوای ناراحت ترم بکنی، به حسابت می رسم! « »می شه بگی چت شده؟«تمنا مات و مبهوت به چهرۀ خشمگین برادرش نگاه کرد و پنجره را بست.  »به تو مربوط نیست!«تیام خودش را روی مبل رها کرد و با همان برافروختگی غیرمعمول خود جواب داد: تمنا که احساس می کرد برادرش در شرایط روحی و روانی نامطلوبی به سر می برد و بهتر است او را به حال خودش بگذارد، بی آنکه بخواهد خودش را با او درگیر سازد. پشت چشمی نازک کرد و با دلخوری از سالن نشیمن بیرون رفت. تمام خانه را در جست و جوی خواهرش گشت و عاقبت او را ته باغ پیدا کرد که به اتفاق لیلا در حال خوردن پرتقال و نارنگی بود. مثل همیشه از اینکه لیلا را در آن حد صمیمی و دوستانه به خواهرش نزدیک می دید عصبانی بود. با ترشرویی   نیلوفر لاری – )۲رمان ناقوس خاطره ها (به تلخی زهر
» بهتره به خونه برگردی، می خوام با تکین تنها باشم! «خطاب به او گفت:

۶
لیلا نگاهی به چشمان مهربان و عذرخواه دوستش انداخت و بعد از جا بلند شد. دو قدم که از آنها فاصله گرفت، تمنا نمی شه این بوزینه رو انقدر «با صدای بلندی که به گوش او برسد، خطاب به خواهرش با لحن سرزنش آلودی گفت:  » به خودت نچسبونی؟ چرا انقدر اصرا داری فاصلۀ بین اون و خودت رو پر کنی؟ اون بهترین «تکین که نگاهش با حسرت و ناراحتی به دور شدن با عجلۀ لیلا از آنجا بود، با صدای غمگینی گفت:  »دوست منه و هیچ برام اهمیت نداره که من و اون تو چه فاصله ای از هم قرار گرفتیم! این هم از حماقت و بی عقلی ته! حالا سگرمه هات رو از هم باز کن! من برای موضوع دیگه ای خلوت تو و بهترین « »دوستت رو به هم ریخته م! تأکید ورزیده بود که انگار به این ترتیب دشنام تند و تیزی به  »بهترین دوستت«چنان با تلخی و بدجنسی روی لازم نیست به خاطر « خواهرش داده بود. او را که برآشفته و غضبناک دید، لبخند موذیانه ای بر لب نشاند و گفت: کسی مثل لیلا به خواهر خودت خشم بگیری. حالا همۀ اینها به کنار، اومده بودم ازت بپرسم که تیام چه مرگش  »شده؟ چرا مثل مرغ سرکنده بال بال می زنه و چند روزی یه که آروم و قرارش رو از دست داده؟ »من چه می دونم! چرا از من می پرسی؟«تکین همراه با نگاه و لحن قهرآلودی گفت:  »از تو می پرسم چون مطمئنم می دونی که اون چش شده!«تمنا با صدای محکم و کوبنده ای گفت: تکین مثل همیشه که در برابر جذبه و صلابت و تحکم رفتاری خواهرش چاره ای جز تسلیم و سازش در خود نمی  به احتمال زیاد بابت تحقیری که شورانگیز« دید. دستهای نوچش را با دستمالی که به همراه داشت پاک کرد و گفت:  »تو مهمونی سه روز پیش خونه خاله مهری بهش کرد، ناراحت و عصبانی یه! »تحقیر؟ اوه!« با دستش چانه اش را گرفت و به فکر فرو رفت. پس چرا او متوجۀ این اتفاق ناخوشایند و تأسف آوری که بر قلب و روح برادرش چون تازیانه ای دردناک فرود آمده، نشده بود! عجیب بود! چیزی که از مهمانی سه شب پیش در خاطرش بود تنها برق نگاه شوخ و شنگ و عاشق پژمان بود که همه جا به دنبال او پرتوافشانی می کرد و لحظه های رمانتیکی را برایش رقم زده بود. که تیام به خاطر سبکسریهای شورانگیز این طور آروم و قرار « سربلند کرد و خیره به چشمان خواهرش گفت: خودش رو از دست داده! منو بگو که خیال می کردم ممکنه دلیل موجه تری پشت عصبانیت و ناراحتی اون پنهان  »باشه! لحظه ای لب روی لب فشرد. تاپ تاپ قلبش که لحظاتی بعد از تداعی پژمان فرو نشست، لب روی لب فشرد و این پسر یه احمق تمام عیاره! کی حاضره به خاطر دختری مثل شورانگیز که مثل میمون توی مهمونیها و «گفت: مجالس شادی برای جلب توجه بالا و پایین می پره و ادا و اصول از خودش درمی آره و دنبال پسرها موس موس می  »کنه، فکر خودش رو آزار بده و قلبش رو جریحه دار کنه! خودم به حسابش می رسم! نمی ذارم با احساسات لطیف و خام تیام بازی « بعد سری به نشان تأسف تکان داد و گفت: کنه! اوه، خدای من! وقتی فکرش رو می کنم برادر احمق من از عشق اون آروم و قرار خودش رو از دست داده، می و به درخت کاج بلندی که تکین به تنۀ قطور آن تکیه زده بود، اشاره  »خوام خودمو از بالای این درخت آویزون کنم! کرد.

۷
تکین بی آنکه اظهار نظری بکند، نفسی شبیه به آهی خفیف کشید. بعد برگشت و نگاهی از سر تعجب به درخت کاج انداخت.  * * *   »برو به جهنم! برو به جهنم!«از در که آمد تو، اول از همه سر تیام داد کشید: بعد در حالی که نگاههای متعجب و هاج و واج پدر و مادر و خواهر و برادرش را پشت سرش جا می گذاشت، به حالت دو از پله ها بالا رفت. در اتاق را محکم پشت سرش بست و خودش را که روی تخت پرت کرد، های های به گریه افتاد. همچنان که بر بالشش مشت می کوبید، با صدای بغض گرفته ای زیر لب با خودش تکرار کرد: باید می کشتمش! باید به خاطر بدجنسی اون و دخترخالۀ موذی و آب زیرکاهم هر دو نفرشون رو می کشتم! آه، خدای من! چرا نکشتمشون؟ چرا؟ چرا مثل آدمهای ترسو و بزدل مقابلشون کوتاه اومدم و کاری نکردم که از پلیدی شون تا حد مرگ پشیمون بشن؟ در حالی که تند و تند فینش را بالا می کشید و بر ملافۀ تختش چنگ می انداخت و زیر لب دشنام و ناسزا می داد، رفته رفته آن حالت عصیان و تهاجمگری و برافروختگی در وجودش فرو می نشست. دقایقی بعد به طور کامل که از تک و تا افتاد و با کمی گریه و به کار بردن تمام الفاظ رکیکی که بلند بود به آرامش خاطر نسبی رسید، فکر کرد: لازم نیست خودمو به خاطر این موضوع کم اهمیت تا این حد ناراحت و افسرده و پریشون کنم! فتانه و شورانگیز فقط همین آتو توی دستشون بود که امروز این بندرو به آب دادن. خیلی وقت بود که منتظر بودن توی مدرسه جار بزنن من با این سن و سال کم یه زن مطلقه م و حالا که تمام مدرسه اینو فهمیدن دیگه لزومی نداره ترسی از بابت رسوا شدن خودم داشته باشم! اونها دیگه هیچ نقطه ضعفی از من ندارن. چقدر افسوس می خورن که دیگه نمی تونن از من زهر چشمی بگیرن و من دیگه هیچ رازی برای فاش شدن پیش اونها ندارم! اوه، من چقدر احمق بودم که نفهمیدم این طوری بیشتر به نفع من شد! تا به حال به خاطر بسته موندن دهن گل و گشادشون چه خوار و خفتی رو تحمل کرده بودم! چقدر در مقابلشون کوتاه اومده بودم و از در سازش با اونها وارد شده بودم! اما دیگه تمام شد! فتانه نتونست بیشتر از این زیپ دهنش رو ببنده. اصلاً خوب شد که قضیۀ ازدواج و طلاق من لو رفت! چه اهمیتی داره بعد از این بچه های مدرسه چه دیدی نسبت به من داشته باشن و در موردم چه فکری بکنن؟ جداً که قیافه های مسخره ای پیدا کرده بودن وقتی فتانه راز منو با داد و قال به گوش همه رسوند! اوه، راز! این راز تلخ و گزنده بالاخره برای همه آشکار شد! حالا دیگه هیچ نگرانی ای از این بابت ندارم. می تونم با خیال آسوده توی مدرسه خال چشم فتانه و دخترعموی کفتارش باشم. خوب شد امروز جلوی همه به اون گفتم میمون بدقیافه! خوب شد با اون سیلی آبدار برق از چشمهای فتانه پروندم و شاخ غرورش رو شکستم! چه کیفی کردم وقتی دیدم در خروجی مدرسه رو گُم کرده! حقشون بود! باید این اتفاق می افتاد و خوشحالم که افتاد! بعد از این دیگه می دونم چطور دمشون رو بچینم که حظ کنن. اصلاً چه اهمیتی داشت که بچه های مدرسه بفهمن من… من… ازدواج زود هنگام و ناموفقی داشتم؟ چرا این چند وقت مدام خودمو با چنین افکار مخدوش و عذاب آوری شکنجه کردم؟ بهتره یه نفس راحت بکشم! اَه، چقدر خر بودم که انقدر خودمو به خاطر چنین موضوع بی اهمیتی ناراحت کرده بودم!

۸
بعد در حالی که اشکهایش را پاک می کرد و خنده بر لب می نشاند، با خودش گفت: بعد از این دیگه می دونم با هر دوتاشون چطور رفتار کنم! تا به حال به خاطر مسکوت موندن این راز تو مدرسه بهشون اجازه دادم که مقابلم قد علم کنن و پیش چشم پژمان خودی نشون بدن، اما بعد از این دیگه مجبور نیستم فرصت هیچ خودنمایی ای به اونها بدم. چنان با تحکم و اقتدار در برابرشون بایستم و چون سیل بر سرشون فرود بیام که نتونن خودشون رو از زیر آوار آمال و آرزوهای قشنگی که برای خودشون بافتن بیرون بکشونن! با این فکر شیرین، همراه با تک خنده ای سرش را میان شانه هایش کشید و نگاه براقش را از فرط خوشحالی و شادکامی برای ترسیم لحظه های خوشی که پیش رویش بود، بر هم گذاشت.
۴
در حالی که سرش را با غرور و تفرعن بالا گرفته بود و در حین گوش دادن به کلمات شیرین و امیدبخش پژمان لحظه ای لبخند از روی لبانش محو نمی شد، گوشه چشمی هم به دختران حسود و کینه توز دور و برش داشت که به دیدۀ حسرت به او و گل سرسبد پسران جمع می نگریستند و در دل به او که بدون هیچ زحمتی هرجا که می رفت نگاه مشتاق و شیفتۀ پژمان و پسران دیگر را معطوف خودش می ساخت (بدون آنکه گذشتۀ نه چندان دورش هیچ نوع اشکالی در برقراری روابط حسنۀ او با دیگران وارد نماید)، احساس نفرت و خشم می کردند. تمنا بی آنکه اهمیتی به بخل و حسادت دختران نازک دل و حساس اطرافش بدهد، خشنود از اینکه چون سابق در مرکز توجه قرار گرفته و دختران همسن و سالش سخت در حال غبطه خوردن آرزو می کنند که ای کاش برای لحظه ای جای او بودند، چشمانش برق می انداخت و ستاره نشان بود. در حال حاضر به ابروانش طوری گرۀ نازک ماهرانه ای انداخته بود که آن اخم شیرین جذابیت و وجاهت او را دو اوه، پژمان! من با نظر تو در این مورد اصلاً موافق «چندان جلوه بدهد و از این بابت مایۀ مباهات خودش گردد.  » نیستم! تو می تونی همین جا هم تو رشتۀ مورد نظرت ادامه تحصیل بدی! البته که نمی تونم! می دونم که به خاطر دوری و جدایی و دلتنگی از هم مخالف رفتنم هستی، ولی من فکرهامو « »کردم. پدر و مادرم هم با این تصمیم کاملاً موافق و هم عقیده هستن! فکر هیچ چیزرو نکن! تا تو دورۀ دبیرستان رو به پایان برسونی، من درسم تمام شده و به ایران «و ادامه داد:  »برگشتم! تمنا مثل کسی که خبر ناگوار از دست رفتن عزیزی را به او داده باشند، چنان چهره درهم کشیده بود و نگران و چطور می « مضطرب به نظر می رسید که به هیچ وجه قادر به پوشیده نگه داشتن احساسات برانگیخته شده اش نبود. تونم فکرش رو نکنم؟ تو بهم قول داده بودی حتی لحظه ای از کنارم دور نمی شی! قسم خوردی هیچ وقت تحت هیچ  »شرایطی بین من و تو جدایی نمی افته… عزیزم، من که برای تفریح و خوشگذرونی نمی خوام بین خودم و تو فرسنگها فاصله بندازم! تو باید خوشحال باشی« که من بعد از کلی بطالت گشتن تصمیم جدی مو برای ادامۀ تحصیل گرفتم. تورو به خدا این طور اخم نکن و عبوس  »نشو! تو که می دونی من طاقتش رو ندارم! نه! تو دروغ می گی! اگه این ادعای تو «تمنا در رد ادعای او، سرش را به شدت تکان داد و با خاطری آزرده گفت:  » حقیقت داشت، حاضر نمی شدی تحت هیچ شرایطی بین ما جدایی بندازی!

۹
تو فکر می کنی دوری و جدایی از تو برام «پژمان درمانده از تسکین بخشیدن به تمنا، آهی با افسوس کشید و گفت: سخت و طاقت فرسا نیست؟ فکر می کنی من می تونم به راحتی دلتنگی تورو تحمل کنم و از عذاب بی تو بودن  » شکنجه نشم و زجر نکشم؟ !خب، پس قید رفتن رو بزن«تمنا لحظه ای با خوشحالی برگشت و مشتاقانه نگاهش کرد و با لحن امیدواری گفت:  »اگه تو هم مثل من تاب این جدایی رو نمی آری، نرو و همین جا ادامۀ تحصیل بده! اما چون شور نگاهش از یخ نگاه غم گرفته او گم و ناپدید شد، سرش را به زیر انداخت و با لحن مغموم و آزرده ای و بی آنکه به حرفهایش ادامه  »می دونستم که برخلاف ادعاهات دوستم نداری و اصلاً برات مهم نیست که…«گفت:  »تو همیشه در حال تظاهری!«بدهد، در حالی که روی از او می تافت، سری جنباند و گفت: پژمان حرکتی به ابروها و چشمهایش داد. آمد و مقابلش ایستاد و همراه با نگاهی شاکی و گله مند به چشمانش خیال می کنی دارم ادای یه عاشق رو برات درمی آرم؟ روزی بهم گفتی هیچ کس نمی تونه تورو به اندازۀ اون «گفت: پسرۀ یه لاقبا دوست داشته باشه، حالا می خوای جلوی این جمع داد بزنم که چقدر دوستت دارم و تا چه حد برام عزیز هستی که می خوام به عنوان یه مرد تحصیل کرده در کنارت باشم و همه تورو به خاطر انتخاب شایستۀ مرد دوم زندگی ت تحسین کنن و شادباش بگن! تمنا، من دوستت دارم! اگه تو بخوای، حاضرم همین جا با صدای بلند  » این عشق و علاقۀ قلبی رو به گوش همه برسونم و حسودهارو غصه دار تر کنم! تمنا که دستها را روی سینه اش چلیپا کرده بود و نگاه تنگ و نمناکش به زیر پایش افتاده بود، در حالی که از یادآوری خاطرۀ عشق و علاقۀ کسری منقلب و پریشان بود، لرزش خفیفی اندام او را در برگرفت و فکر تب آلودی  » بله! هنوز هم معتقدم هیچ کس نمی تونه منو به اندازۀ اون پسرۀ یه لاقبا دوست داشته باشه! «را از سر گذراند.  دختر عمو سهیلا می خواد«پژمان خواست حرف دیگری در مقام دلجویی از او بر زبان براند که تکین آمد و با گفتن دست تمنا را گرفت و بی حتی عذرخواهی کوچک و مؤدبانه ای  »تو شب تولدش تورو با دوستهای تازه ش آشنا کنه! از پژمان او را با خودش به سمت دیگری کشاند.  * * *   »چه مهمونی خوبی بود! به من که خیلی خوش گذشت. مگه نه، تیام؟« »اوه! تورو به خدا بس کن، تکین! بی روح تر و کسل کننده تر از این جشن به عمرم ندیده بودم!« تمنا با اینکه گوش به حرفهایی که میان خواهر و برادرش رد و بدل می شد داشت و خیلی دلش می خواست با زخم زبان به برادرش بگوید چون شورانگیز طبق معمول حواسش به پسران دیگر بود و هیچ توجه و روی خوشی به او نشان نداده به او خوش نگذشته. اما چون فکر خودش را با موضوع بغرنج و ناراحت کنندۀ رفتن پژمان درگیر و مغشوش می دید، ترجیح داد در سکوت بنشیند و بی آنکه از رانندگی خونسردانۀ پدرش لذتی ببرد، به خیابانهای خلوت و سوت و کوری که با سرعت ملایمی از برابر دیدگانش می گذشت نگاه کند و در اندیشۀ این باشد که چطور می تواند جلوی رفتن او را بگیرد. هنوز در افکار خودش به طور کامل غوطه ور نشده بود که تکین با صدای بلند- انگار که داشت از پشت بلندگو برای دوستان هم دانشگاهی سهیلا چه دخترهای شاد و سرزنده « جمعیت مشتاق و علاقه مندی سخنرانی می کرد- گفت:

۱۰
خزان  « ای بودن! چه سرودهای زیبایی رو دسته جمعی و هماهنگ با هم اجرا می کردن! من که خیلی از تصنیف لذت بردم. اگه خجالت نمی کشیدم، از اونها می خواستم دوباره اونو با هم اجرا کنن. فرناز چه انگشتهای  »زندگی هنرمند و ظریفی داشت! شما هم دیدین چطور استادانه پیانو می زد. هم زمان آواز می خوند و می خندید! من که از  » خنده هاش خیلی خوشم اومده بود! فکر می کنم بعد از تمنا اون بیشترین نگاههارو به خودش جلب کرده بود! تمنا عصبی و دلخور از تعریف و تمجید خواهرش از یک دختر غریبه، لبهایش را جمع کرد و با قساوت و اوقات تلخی اندیشید: اون دختر رنگ و رو پریدۀ مینور چطور می تونست با اون خنده های وقیح و چندش آور که دندونهای نخراشیده شو در معرض نمایش قرار می داد، با من تو جلب توجه دیگرون رقابت کنه؟! گاهی فکر می کنم تکین درک و شعورش بیشتر از یه گوسفند نیست!  پس هنوز تو گل«همان لحظه پدر از آیینه نگاهی به چهرۀ دمق و گرفتۀ تمنا انداخت و با لحن تمسخرآمیز گفت:  » سرسبد هر مجلس و شمع شب تار هر بزم و انجمنی هستی! متأسفانه «قبل از اینکه تمنا بخواهد به ریشخند پدرش جواب آبداری بدهد، تیام از کنار دست تکین با پوزخند گفت: یا خوشبختانه، این دختر استعداد عجیبی هم تو خاموش کردن شمعهای دیگه داره! من امروز با چشمهای خودم دیدم که چطور وقتی فتانه با سر به پژمان سلام کرد، اون اخمهاش رو درهم کشید و پژمان دست و پای خودش رو  »گم کرد و فتانه رو تو آرزوی نیم نگاهی حسرت به دل گذاشت! در حالی که کلمات آتشین و گزنده لبهای تمنا را می سوزاند، اما ترجیح داد بر خشم خودش غلبه نماید و واکنش شدیدی نشان ندهد. پدر و تیام هر دو متعجب از خاموشی و سکوت مرموز و اسرارآمیز تمنا که در چنین مواقعی تقریباً بی سابقه بود،  ، به آن بحث خاتمه داد. »با بدجنسی باعث ایجاد تشنج نشین!«نگاهشان از آیینه با هم تلاقی پیدا کرد. مادر با گفتن کسی نمی دانست چه افکار درهم و مغشوشی ذهن تمنا را به تمسخر خود درآورده که ترجیح می دهد سر از لاک خود بیرون نکشد و همچنان موشکافانه نگاهش به شیشۀ اتومبیل باقی بماند.
۵
با اینکه با گفتار عجیب و غریب خود مادرش را بر جای میخکوب کرده بود، اما بی آنکه اهمیتی به اوج ناباوری و  به هر حال من و پژمان« شگفت زدگی او بدهد، در حالی که با انگشتان کشیدۀ دستش بازی می کرد در ادامه گفت: که باید بالاخره با هم ازدواج کنیم! دیر یا زودش چه اهمیتی می تونه داشته باشه! حالا که اون تصمیم گرفته برای  »ادامۀ تحصیل به اروپا بره، چرا من هم با اون نرم؟ مادر مثل آدم سیلی خورده ای که ناگهان به خودش آمده باشد، گردن برافراشت و در اوج عصبانیت از تصمیم نمی دونم تو چطور می تونی تو زندگی فقط نگران مسئله ازدواج باشی؟ نمی «گیریهای خودسرانۀ دخترش فریاد زد: فهمم چرا کمی از ازدواج شتاب زدۀ قبلی ت درس نگرفتی؟ تو به من و پدرت قول داده بودی تا دبیرستان رو تمام  »نکردی فکر شوهر کردن و ازدواج رو از سرت بیرون کنی! اوه، پناه بر خدا! و دستش را روی قلبش گذاشت و همان طور که ناراحتی و آشفتگی از سیمای گلگون و مشوشش پیدا بود، با صدای بلند لیلا را مخاطب قرار داد و از او خواست

۱۱
یک قرص آرام بخش و یک لیوان آب سرد بیاورد. بعد که نگاهش به چشمان فراخ شد و گرد شدۀ دخترش افتاد، دارم از دست بچه بازیهای تو سرسام می گیرم! اگه «دستش را روی شقیقه اش گذاشت و با حالتی مستأصلانه گفت:  »بدونی یه دفعه منو گرفتار چه سردرد غیرقابل تحملی کردی! پس این لیلا چرا پیداش نیست؟ برگشت که بار دیگر با صدای تحکم آمیزی او را به جانب خویش فرا بخواند که دید لیلا با لیوان آبی در دست با شتاب به سویشان می آید. تمنا صبر کرد لیلا برود و مادرش آن قرص سفید را با آب به معده اش بفرستد، بعد که او ولی، مامان؟ شما متوجۀ منظور من از « را سراپا گوش دید حالت مظلوم نمایی به خود گرفت و با لحن غمگینی گفت: اجرای این تصمیم نشدین. من همۀ فکر و دلواپسی م سر مسئله ازدواج نیست، بلکه می ترسم پژمان وقتی پاش به  »اروپا باز بشه، دیگه به ایران برنگرده! » خب، به جهنم که برنگرده! بذار پدر و مادرش غصۀ برنگشتنش رو بخورن، نه ما! « حالا چرا عصبانی می شین، مامان؟ مگه ما قول و قرار ازدواجمون رو با هم نذاشتیم، خب پس چرا با هم ازدواج « »نکنیم و بعد به اروپا… مادر مثل فنر از جا پرید و در حالی که دستهایش را در هوا تکان می داد و چهره برافروخته و ملتهبی داشت، داد زد: چرا می خوای همیشه حرف حرف خودت باشه؟ چرا فکر می کنی برای خودت عقل کل هستی و این اجازه رو داری « که برای سرنوشت خودت هر طور که دلت خواست تصمیم بگیری؟ وای! همین حالا از جلوی چشمهام دور شو! به  » قدر کافی سرمو درد آوردی! لازم نیست با اصرار تو اجرای نقشه های کودکانه ت مغزمو از هم متلاشی کنی. اوه! (حالا دستها را بر کمر زده بود و با نگاهی خشمگین و غضبناک به خیال خودش زهره اش را می ترکاند). باید در مورد تو به طور مفصل با پدرت صحبت کنم! این بار دیگه فقط با من طرف هستی، نه با پدرت! محاله بذارم اشتباه گذشته رو به فاصلۀ یک سال و اندی باز هم تکرار کنی. حالا برو توی اتاقت! من جای تو بودم تا شب توی اتاقم می  »موندم و آنقدر فکر می کردم تا بالاخره به این نتیجه برسم که تو گستاخی و خیره سری نظیر ندارم!
* * *  تکین، می شه پای شلت رو از روی دمم برداری! چرا متوجه نیستی که در حال حاضر حتی حوصلۀ خودمو هم ندارم، « »چه برسه به کسی مثل تو که این جور وقتها مثل سریش به آدم می چسبی! تکین در حالی که قلباً از لحن تلخ و گزندۀ خواهرش دلگیر و ملول شده بود، اما مثل همیشه با بزرگواری و گذشت می دونم حوصله مو نداری، ولی من به خاطر خودت گفتم برای «رفتار سنگدلانۀ خواهرش را نادیده گرفت و گفت:  »خرید بریم بیرون! گفتم در این صورت هم می تونی هوایی تازه کنی، و هم اگه دلت خواست با من حرف بزنی! حرف بزنم! با تو؟ درسته که تازگیها آدم قحطی «تمنا حالت تمسخرآمیزی به چهره اش داد و پوزخندزنان گفت: اومده، اما هنوز اوضاع انقدر قاراشمیش نشده که من بخوام با مرزنگوشی مثل تو درددل کنم! برو که اصلاً حوصله تو ندارم! تازه گذشته از بی حوصلگی، امروز از دستت عصبانی هم هستم. نمی تونی خودت رو با این چهرۀ مسخره ای که گرفتی به بی خبری و موش مردگی بزنی! توی مهمونی دیشب حواسم بود که اصلاً رفتار مناسبی با پژمان نداشتی! درسته که اون از روی بزرگواری ش از برخورد مغرضانۀ تو با خودش چیزی به روم نیاورد و شاکی نشد، اما من

۱۲
خوب فهمیدم که چقدر از این بابت ناراحت و دل چرکینه! باید بگم حقش نبود مثل فتانه و دخترهای دیگه به خواهر  » خودت حسودی کنی و با چنین رفتار سبکسرانه ای حسد و غرض خودت رو مثل تابلو به نمایش بذاری! تکین که زیر آماج کلمات آتشین و ناگوار خواهرش خود را باخته و یکه خورده می دید، نگاه حاکی از دردمندی و من حسودی م بشه؟ «بی گناهی اش را به زحمت در نگاه عصیان زدۀ خواهرش جولان داد و با صدای مرتعشی گفت: به تو؟ به خاطر پژمان؟ وای، خدای من! چرا فکر می کنی من باید تا این حد احمق و ابله باشم که مثل فتانه و  »دخترهای دیگه چشمم دنبال… دنبالِ… انگار خجالت می کشید در دنبالۀ حرفهایش بیفزاید که چشمش دنبال پژمان است و از این بابت در رنج و کینه و حسد می سوزد که او همۀ فکر و حواسش معطوف خواهرش تمناست. گامی به عقب برداشت و با حالتی از قهر و عتاب که در نگاهش مواج بود، خشم درونش را چون نیزه های تیزی به سوی خواهرش شلیک کرد و با بغض گفت:  » من… من… هیچ وقت به تو حسودی نکردم! در مورد پژمان هم بهتره بدونی… بدونی که… « خودش هم از تهور و جسارتی که در برابر تمنا پیدا کرده بود، متعجب و حیران بود و برای اینکه این شجاعت و بی بهتره بدونی که من از این پسرۀ موذی بدجنس «باکی را از دست رفته نبیند، با شتاب دنبالۀ کلامش را گرفت و گفت: متنفرم! از اون بدم می آد! راستش رو بخوای، می خوام سر به تنش نباشه! اَه! اصلاً چطور می تونم به باعث و بانی شکست تو ازدواج و طلاق خواهرم روی خوشی نشون بدم. حتی اگه روزی اون داماد ما هم بشه، من همین احساس  »رو نسبت بهش دارم! ناگهان چشمان وق زده و فراخ تمنا را خیره به خود دید. سرش را به زیر انداخت و بعد به سرعت برق و باد از اتاقش بیرون رفت. تمنا روی تخت نشست. با اینکه می بایست به امتحان فیزیک روز بعد خود می اندیشید، اما نمی دانست چرا نمی تواند به جز مسئله ازدواجش به هیچ چیز دیگری فکر کند. از یادآوری حرفهای تکین همه وجودش حرصی و آتشفشانی می شد. دخترۀ احمق با چه جرئتی تو روی من ایستاد و گفت که از پژمان متنفره! اما… اما اگه متنفر باشه، بهتر از اینه که از اون خوشش بیاد تا به من حسودی ش بشه. یادم باشه به موقع اونو به خاطر این گستاخی ش تنبیه کنم. اما من باید با پژمان ازدواج کنم! پدر و مادر چاره ای جز موافقت با تصمیم من ندارن. من باید با اون به اروپا برم. چطور می تونم اجازه بدم بدون من چند سال اونجا بمونه و به دور از من… اوه! حتی فکرش رو هم نمی تونم بکنم! به هر حال، من پدر و مادرمو مجبور می کنم که با ازدواج من و پژمان ظرف چند روز آینده موافقت کنن. در این صورت با همراهی اون دیگه هیچ نگرانی و اضطرابی ندارم. خیالم برای همیشه از هر جهت راحت می شه. وقتی اونو به دست بیارم، دیگه چه غم و غصه ای خواهم داشت؟ این مزخرفه که من به خاطر اشتباه گذشته م ممکنه باز هم اشتباه کنم. اتفاقاً این بار لازمه که عجله و شتاب به خرج بدم. من نمی خوام پژمان رو از دست بدم. هر چند مطمئنم که عاشقش نیستم، اما می خوام با ازدواج با اون شکست قبلی مو جبران کنم و با این اعاده حیثیت باز هم سری توی سرها بلند کنم. مادر و پدر باید بفهمن که این بار همه چیز با دفعۀ پیش فرق کرده و اگه بخوام صبوری پیشه کنم و چشم به چند سال بعد بدوزم، قسمت و قضای من به جز باد هوا چیزی نیست!

۱۳
همان لحظه قلبش از احساس شکستی که ممکن بود در انتظارش باشد، چنان درهم فشرده شد که اشک سوزانی به چشمانش دواند. هر بار که از ازدواج گذشته اش به عنوان اشتباه شتاب زده و احمقانه ای یاد می کرد، دچار این حالت عصبی و تپش قلب می شد و نفسش راه خودش را به نحو دردناکی در سینه اش گم و گور می کرد. باز قبل از اینکه ناقوس خاطره ها به طرز دلخراشی در ضمیر افکارش نواخته شود، به سرعت از روی تختش پایین آمد و از اتاقش خارج شد. ۶ بعد از اینکه پدرش و مادرش بی آنکه روی خوشی به او و خواسته اش نشان بدهند و در مورد ازدواجش به توافق برسند، با لحن محکم و قاطعانه ای متوجه اش ساختند که تا قبل از پایان دبیرستان او حق ندارد به ازدواج بیندیشد. حالا گوشه اتاقش زانوی غم بغل گرفته بود و خود را چون پرندۀ بی پر و بال می دید که مجبور بود در کنج قفس غم و اندوه و حسرتی که برای خود ساخته بود، بخزد و به بخت بد خویش بد و بیراه بگوید. پدر و مادرش تهدید کرده بودند در صورت لجبازی و اصرار و پافشاری بی موردش، با او رفتار سختگیرانه ای پیش خواهند گرفت و چنان عرصه را بر او تنگ خواهند کرد که برای همیشه فکر ازدواج را از سر خود دور بریزد. تمنا هرچه اشک ریخت و لابه و زاری کرد، هیچ افاقه ای نکرد. پدر و مادرش حاضر نبودند تحت هیچ شرایطی مثل قبل افسار اختیارش را به دستش بسپارند و او را به حال خودش بگذارند. خیال کردی می ذاریم این بار هم هر غلطی دلت خواست، بکنی؟ این پنبه رو از توی گوشت بیرون کن! تا قبل از « دیپلم حق نداری به ازدواج فکر کنی! هر وقت دورۀ دبیرستان رو تمام کردی و پژمان هم فارغ التحصیل شد، اون وقت به طور جدی در این مورد با هم صحبت می کنیم. ولی تا اون موقع نمی خوام هیچ حرفی در رابطه با ازدواج از دهنت خارج بشه. اگه انقدر که دغدغۀ ازدواج رو داری قدری به فکر درس و تحصیلت بودی، ممکن بود من و مادرت تورو هم برای ادامۀ تحصیل به اروپا بفرستیم. اما به قدری خیره سر و لجوج و خودرأی هستی که نه تنها از اشتباه گذشته ت درس عبرت نگرفتی، بلکه می خوای باز هم با اصرار احمقانه ای سرت رو به سنگ بکوبی! دفعۀ قبل شاید گول احساسمو خوردم و با تو به سر لج افتادم و باعث شدم هم خودت، و هم زندگی اون جوون « بدبخت رو به روز سیاه بنشونی، اما این دفعه اگه لازم باشه خونت رو هم بریزم این کاررو می کنم، اما اجازه نمی دم از روی بچگی به ازدواج نگاه کنی و برای خودت رویاهای پوشالی ببافی! یادت باشه اگه بخوای با من و مادرت کلنجار بری و بیشتر از این با اعصاب ما بازی کنی، مجبورم با رفتار خشونت آمیزی تورو چنان سرجات بنشونم که تا  »ابد فکر شوهر کردن از سرت بیفته! تمنا با اینکه متوجه تحکم و قاطعیت کلام پر توپ و تشر پدرش بود، اما آخرین شانس خودش را برای به دست ولی بابا، اگه اون همون جا موندگار شد و دیگه به «آوردن قلب پدر و رأی موافق او امتحان کرد و با عجز و لابه گفت: ایران برنگشت، اگه چند سال دیگه از ازدواج با من منصرف شد، من چی کار باید بکنم؟ چطور می تونین بذارین که  »دخترتون یه چنین خفت و بیچارگی ای رو تحمل کنه و انگشت نمای خاص و عام بشه؟ تو همین حالا هم انگشت «پدر چهرۀ برافروخته و گلگون از خشم خود را به طرفش گرفت و با لحن کوبنده ای گفت: نمای خاص و عام هستی و خودت خبر نداری! به هر حال اگه این پسره نخواست با تو ازدواج کنه، خودم حق خودش و خونواده شو می ذارم کف دستشون! در ثانی، اگه با این همه ادعای عاشقی بخواد چند وقت دیگه تورو برای ازدواج کنار بذاره و کس دیگه ای رو برای خودش انتخاب کنه، پس همون بهتر که همین حالا دست از سرش برداری و

۱۴
فراموشش کنی! این جور مردا لیاقت گریه و زاری تورو ندارن و بهتره که به درک واصل بشن! ببینم، آیا همۀ ترس تو اینه که چند سال بعد نخواد با تو ازدواج کنه؟ جداً که دلم به حالت می سوزه! اگه چنین خیالی می کنی و به عشق و علاقۀ اون ایمان قطعی نداری، پس چرا بی « جهت این همه اشک بی گناه رو به خاطر موجود نالایق و بلهوسی مثل اون به هدر می دی؟ گاهی وقتها از داشتن دختر ساده و احمقی مثل تو که خیلی ادعای عاقلی و بزرگی هم می کنه، به حال خودم متأسف می شم و از خودم می پرسم در گذشته چه گناه بزرگی مرتکب شدم که خدا خواسته منو به وسیلۀ حقارت و سرافکندگیهایی که تو به من  »تحمیل می کنی، تنبیه کنه! تمنا صدای نامفهوم و بم جیغ مانند کسی را شنید که بعد فهمید آن صدای ضجه وار و شیون قلبی خودش بود که از دهانش به شکل خرناسه ای ضعیف بیرون آمد. دستش را جلوی دهانش گرفت و با دلی زخمی از نیش کلمات زهرآلود پدر، با چشمانی به اشک نشسته و حیرت زده نگاهشان کرد و بعد به سرعت از سالن نشیمن پا به فرار گذاشت. شاید فقط در حصار تنهایی اتاق خودش می توانست آن همه ناراحتی و دل شکستگی را به جان بخرد و با گریه های زارِ خود قدری مایۀ تسکین آلام و جراحات عمیق قلبی اش شود. ۷ دانه های درشت برف غلتان بر سر و رویشان فرود می آمد و با کرختی محسوسی پوست صورتشان را سیخونک می زد. تمنا در حالی که توی پالتوی پوست خزدارش از گزند سرما خود را به خوبی مصون می دید و گهگاهی برای احساس گرمای بیشتری در خودش فشرده تر می شد و با همان دقت و تیزبینی در چشمان پژمان زل زده بود، گفت: من اهمیتی به خط و نشونهای پدر و مادرم نمی دم. تو باید با خونواده ت صحبت کنی و موافقت اونهارو برای « همراهی من با خودت به دست بیاری! البته حتی اگه اونها هم حاضر نشن به خاطر مخالفتهای پدر و مادرم روی خوشی نسبت به این قضیه نشون بدن، من با تو می آم. مشکلی از نظر پاسپورت و ویزا ندارم. مقداری پول هم توی  »حساب پس اندازم هست که فکر می کنم برای تهیه بلیت کافی باشه. مکث کرد و لحظه ای به بخار غلیظی که از دهانش خارج شده بود، خیره ماند. با وجودی که سعی داشت با تظاهر به آرامش و خونسردی کلمات را آرام و شمرده بیان کند، اما از متغیر گشتن نگاه و صورتش پیدا بود که چه انقلابی را در خودش فرو می کشد. پژمان با استفاده از مکث و تأمل او، لبخند باوقاری تحویلش داد و ضمن اینکه دوباره در کنار هم در سراشیبی تند تو همیشه دختر عجول و بی تابی هستی! مدام « یکی از خیابانهای عریض دربند به قدم زدن مشغول می شدند، گفت:   »دوست داری به هر چیزی بدون کوچک ترین صبر و حوصله ای دست پیدا کنی! »خب، کجای این بده؟« تمنا عصبی و برافروخته بود و پژمان متوجه این حالت تهاجمی شد. می دانست باید در برخورد با او جانب احتیاط را من که نخواستم انتقاد بکنم، عزیزم! فقط خواستم بگم « رعایت کند و اندکی بیشتر ملایمت و ملاطفت به خرج دهد.  »این مسئله دیگه شوخی بردار نیست و عجله ممکنه کار دست هر دومون بده! مثلاً چه کاری؟ تو هم که حرفهای «تمنا لگدی به برفهای زیر پایش زد و همراه با نگاه ناموافق و غیظ آلودی گفت:  »پدر و مادرمو می زنی!

۱۵
حالا چرا انقدر عصبانی می شی! من فکر می کنم این طور که تو از کوره درمی ری، از این بحث به نتیجۀ درستی « »نرسیم! پژمان زیرکانه از او و حالت عصبی و ناشکیبایی اش انتقاد کرده بود و تمنا با اینکه همۀ فکر و حواسش به موضوع رفتن و جلب موافقت او بود، متوجه این امر شد و در واکنش به این مسئله گرۀ نازکی به ابروانش انداخت و با لحن نه اصلاً به جهنم که این بحث به نتیجۀ درستی نرسه! من فکر می کنم تو مخالف سرسخت «چندان دوستانه ای گفت:  »همراهی من با خودت هستی! لابد برای این امر دلیل داری! خب، چرا رک«بعد که او را از نگاه مرموز خود گیج ساخت، دستها را به بغل زد و تندتر و گزنده تر از قبل ادامه داد: و پوست کنده نمی گی نمی خوام تو مدت اقامت چهار ساله م تو انگلستان یه آقا بالا سری داشته باشم که تمام رفتارها و رفت و آمدهامو زیر نظر داشته باشه، هان؟ از اینکه می تونم ذهنت رو بخونم چه حسی داری؟ لابد کارت  »رو آسون کردم و جونت رو هم از این بابت خریدم؟ پژمان حرکتی به نشان اعتراض و آمادگی برای توضیح مقصود خویش به خود داد. تمنا با کله شقی و عناد به او اجازۀ شاید اگه « هیچ واکنشی نداد و دنبالۀ حرفهایش را با سرسختی و قلدری تمام گرفت و با حرارت سوزاننده تری گفت: منم جای تو بودم، نمی خواستم یه سر خر با خودم داشته باشم که از هر جهت کنترلم کنه و دست و پامو ببنده و با پتکی تو دست مدام آمادۀ کوبیدن به سرم باشه! خب، البته اونجا می تونی به تنهایی اسیر وسوسه های کاذبی بشی و دور از چشم آشنایان خودت هر غلطی دلت خواست، بکنی! من مزاحم آسایش و خوشگذرونیهای احمقانه و کثافت کاریهای مد روز غرب تو هستم، مگه نه؟ چرا قیافۀ بوزینه هارو به خودت گرفتی؟ از اول هم می دونستم تو مردش نیستی. می دونستم اون دری وریهایی که به عنوان شعر و غزل عاشقونه زیر گوشم می خوندی عرعر الاغ بود و عوعوی شغال! برو به جهنم! اگه فکر کردی من خودمو به زور و التماس به تو می چسبونم، باید بگم که کور خوندی! از اول هم دلمو بهت خوش « نکرده بودم. تو همیشه مایۀ سرگرمی و تفریح منی، پژمان! حالا هم خیال می کنم یکی از تفریحات سرگرم کنندۀ خودمو از دست می دم. خب، مهم نیست! به زودی سرگرمی دیگه ای برای خودم پیدا می کنم و در نهایت این تو  »هستی که به درک واصل می شی. دیگه نمی خوام ببینمت! تمنا که خود از حرارت کلمات آتشین و گداخته شده اش به سوز و گداز افتاده بود، بدون اینکه اهمیتی به هاج و واج ماندن و درماندگی پژمان بدهد، در امتداد یک نگاه کینه توزانه و خشمگین روی برفها افتان و خیزان به حرکت افتاد. حرکتی که بیشتر شبیه سریدن بود. پژمان که انگار یک باره از خواب و کابوس وحشتناکی بیدار شده باشد، نگاه گیج و مبهوتی به دور شدن تمنا انداخت. چشمان گشاد و فراخش را تنگ کرد و با خودش گفت: نفهمیدم چطور شد که یه دفعه مثل بمب منفجر شد! بعد که به ذهنش رسید باید هرچه سریع تر در پی او برود و به هر قیمتی که شده قلب رنجور و آزرده اش را به دست بیاورد (البته بی آنکه موضع خودش را در مخالفت با همراهی او در سفر و اقامت چهار ساله اش در انگلستان عوض کند)، به سرعت در قفای او دوید.  * * *

۱۶
تیام با چشمانی گرد شده از فرط حیرت و تعجب نگاهی از بالای چند جلد کتابی که در دست داشت به او انداخت و  »چی؟ درست متوجه نشدم!«گفت: تمنا در حالی که بیش از حد کلافه و عصبی نشان می داد، دندانهایش را به هم قفل کرد و از زیر سایش دندانهایش  »گفتم اون هیکل تن لشت رو از جلوی چشمهام دور کن! به قدر کافی حالم داره به هم می ریزه!«گفت:  مثل اینکه «تیام کتابها را روی میز پییشخوان گذاشت و همان طور که حیران و گیج نشان می داد، با خنده گفت:  »امروز از همیشه بیشتر ترش کردی! ببینم، طلب تازه ای از کسی داری که قصد کردی به زور از من وصولش کنی؟ اصلاً حوصلۀ این لوس بازیهای تورو ندارم! اگه همین حالا منو به حال خودم نذاری، جیغ می «تمنا به تلخی گفت:  »کشم! تیام حالت خونسردانه ای به خود داد و در حالی که می رفت تا مبل رو به رویی را به اشغال خودش دربیاورد، گفت: می تونی همین حالا که روی مبل نشستم از ته دلت جیغ بکشی! تو که می دونی من خیلی وقته به جیغهای نخراشیده « و نشست. پا روی پا انداخت و در کمال بی خیالی به روی خواهر برافروخته و مثل همیشه طلبکارش  »تو عادت کردم! خندۀ نامفهومی پاشید و بیشتر از پیش حرصی اش کرد. برای من «لیلا آمد و قهوۀ سفارشی تمنا را توی سینی نقره روی میز عسلی گذاشت و سفارش جدیدی از تیام گرفت. هم اگه زحمتی نیست، با شیر و شکر فراوان بیار! انقدر که تلخی و شوری خلق تنگ خواهر ناز نازی مو بتونم با اون  »تحمل کنم! لیلا لبخند نرم و ملیحی بر لب نشاند و بی هیچ حرفی سالن نشیمن را ترک کرد. به فاصلۀ بازگشت لیلا با شیر قهوۀ خیلی شیرین تیام، نگاه های عتاب آلود و لاقیدانه ای که بین خواهر و برادر مدام در حال رد و بدل شدن بود، به تدریج رنگی هم که به این جمع نه چندان دوستانه اضافه شد و تیام خود را در اکثریت دید، این حق را به خود داد که ببینم، راهپیمایی امروزت زیر برف با «با لودگیهای از سر گرفته شده باز هم حال تمنا را بگیرد و خلقش را تنگ کند.  »جناب مهندس فرنگی پژمان خان قدسی انشاءالله که ختم به خیر شده! تمنا آمد جواب تند و تیزی به برادرش بدهد که تکین مثل همیشه پادرمیانی کرد و به قول تمنا مثل قاشق نشسته به  »این همه کتاب کپه کردی روی میز برای چی؟«میان پرید و رو به تیام گفت: می خوام خودمو برای کنکور آماده کنم! بله، «تیام به روی خواهر کوچکش لبخند شیرین و مهربانانه ای زد و گفت: خواهر خوبم! تعجب نکن! می خوام تو رشتۀ مورد علاقه م ادامۀ تحصیل بدم. رشتۀ شیرین و دوست داشتنی تاریخ! البته در گذشته زیاد به تاریخ علاقه مند نبودم، یه دفعه این موج علاقه تو من قوت گرفت. می خوام بدونم این مملکت و آدمهاش تو گذشته چه بلاهایی به سر هم آوردن که حالا ما باید یه چنین گندابی رو تحمل کنیم و تاوانش  »رو پس بدیم! کدوم گنداب؟ کدوم تاوان؟ منظورت رو نمی فهمم، «تکین قیافۀ آدمهای نادان و جاهل را به خود گرفت و گفت:  »تیام! شماها « تیام سری تکان داد و در حالی که فنجان قهوه اش را به دست می گرفت، با لحن پر سوز و گدازی گفت: فریاد آزادی و استقلال مردم توی خیابونهارو که با دستهای مشت کرده تو هوا مثل بوق و کرنا بانگ می زننن، نمی  »شنوین. البته حق هم دارین نشنوین چون به عقل و شعور ناچیزتون نمی رسه که معنی این چیزهارو بفهمین! » و لابد به عقل و شعور نداشتۀ تو می رسه! «

۱۷
تیام قهوه اش را فوت کرد و از بالای فنجان نگاه سفیهانه ای به خواهرش انداخت. لبخند تمسخر امیزی گوشۀ لبانش خوش به حال آدمهایی مثل تو که هیچ دغدغه ای جز شوهر کردن ندارن که خودشون رو به اون «را پر کرد و گفت:  »مشغول کنن و به خاطرش به آب و آتیش بزنن! اگه جرئت داری، یه کلمۀ دیگه بگو تا از سقف «تمنا براق شد و دستهایش را به حالت خشم و عصیان مشت کرد.  »همین اتاق آویزونت کنم! خدارو شکر که منو به دوئل دعوت «تیام نگاه مسخره ای به سقف بالای سرش انداخت و بعد چشمک زنان گفت: نکردی چون اصلاً دل خونریزی ندارم، ولی تو داری! سقف این اتاق هم چندان برای آویزون کردن من جالب نیست. من جای تو بودم، سقف سالن پذیرایی رو برای این کار انتخاب می کردم که هم بلندتره، و هم با شکوه تر! درست وسط اون لوسترهای شیک و پر اشکی که بابا از توی ژورنال فرانسوی ش سفارش داد. ببینم، شما می دونین این  »لوسترها چقدر می ارزن؟ تکین که از برخورد احتمالی شدید بین خواهر و برادر می ترسید، نگاه خواهشمندی که صلح و آرامش را طلب می کرد به او انداخت و تنها با حرص نفسش را از لبهایش فوت کرد بیرون. برای همین خیلی به تاریخ « تیام انگشتش را روی لبه فنجان کشید و انگار که داشت با خودش حرف می زد، گفت: علاقه مند شدم! می خوام بدونم چه عواملی تو گذشته باعث شده که امروز از سقف خونۀ آدمهایی مثل ما لوسترهای اعیانی و گرون قیمت آویزون و نور بارون باشه، و از سقف خونۀ خیلی از آدمهای دیگه فقر و نکبت و بدبختی بباره!  » البته… البته اگه تاریخ رو تحریف نکرده باشن! دو خواهر با نگاهی آمیخته با گنگی و حیرانی به برادر خود که حالا به طرز اسرارآمیزی سر در گریبان اندیشه فرو برده بود، زل زدند. در حالی که آن سکوت ناگهانی عمیق و سنگین جو حاکم را نفسگیرتر ساخته بود و کسی نمی دانست برای شکستن آن چه حرفی باید زد.
۸  تمنا خودش می دانست که پژمان برای به دست آوردن قلب آزرده اش توانسته بود رضایت پدر و مادرش را برای بر پایی جشن نامزدی جلب کند، والا محال بود تا فارغ التحصیل شدن و بازگشت او از فرنگ حلقۀ نامزدی بینشان رد و بدل شود. تمنا با اینکه از این بابت خشنود و راضی به نظر می رسید و تا حدودی فکر و خیالش به ثبات و آرامش رسیده بود. اما هنوز از اینکه نمی توانست پژمان را در این سفر چند ساله به انگلستان همراهی کند ناراحت و رنجور بود و احساس اندوه و تألم شدید می کرد. پدر و مادر پژمان مراسم گودبای ***** پسرشان را نیز در این جشن نامزدی شتاب زده که باشکوه هرچه تمام تر برپا شده بود، گنجاندند. و بدین ترتیب این تقارن غم و شادی قلب تمنا را از دو جناح زیر فشار استرس به درد آورده بود. چه خوب می شد اگر پدر و مادر او نیز رضایت می دادند که دخترشان در این سفر داماد آینده را همراهی کند و باعث راحتی خیال او از هر بابت شوند. اما وقتی فهمید به هیچ وجه رفتن او مقدور نیست، مجبور شد تن به قضا و قدر بسپارد و به ماندن و انتظار کشیدن و بردباری رضایت بدهد. آن شب، او علی رغم اینکه فکر مشغول و خاطر آشفته ای داشت، اما با چشمانش که آمار مهمانان دعوتی را گرفته بود، فهمید فتانه- این دختر خالۀ حسود و کینه توزش- در جشن نامزدی او شرکت نکرده است. البته توضیح خاله

۱۸
مهری به قدر کافی قانع کننده بود، اما تمنا به هیچ وجه نمی توانست بپذیرد که دخترخاله اش تنها به خاطر اینکه برایشان مهمان ناخوانده ای از راه رسیده در منزل مانده تا به عنوان تنها میزبان از این مهمان ناخوانده- که ظاهراً دختر یکی از عمه های او بود و بدون اطلاع قبلی از وین آمده بود- پذیرایی کند. تمنا در دل گفت: به جهنم! امشب اصلاً حوصله شو نداشتم! حتماً اگه می اومد، تا به حال چشمهای گاوی ش چهار تا شده بود! و خودش از این حدس و پیش بینی مغرضانه خنده اش گرفت. حلقۀ نامزدی را که به دست هم دادند، قول دادند و قول گرفتند که نسبت به هم وفادار بمانند و تا ابد همدیگر را دوست بدارند و در جهت خوشبختی و رضایت قلبی یکدیگر تلاش کنند. تمنا در حالی که عرق نشسته بر پیشانی اش را با دستمال حریر خودش پاک می کرد، در دل گفت: چه خوب که کسی نمی تونه بفهمه من تو علاقۀ خودم نسبت به پژمان تو شک و تردید هستم و معلوم نیست که اصلاً دوستش دارم یا نه! اما چه اهمیتی داره! مهم اینه که من به مقصود خودم رسیده م. چه عاشقش باشم و چه نباشم، اونو از چنگ رقیب های خودم درآوردم. چطور می تونستم ببینم فتانه و دخترعموهای اکبیری من تو دل سیاهشون برای داشتن و به دست آوردن اون نقشه بکشن و هر بار با دلبری و طنازی تازه ای اونو از چنگ من قاپ بزنن و بین من و اون فاصله بندازن؟ من تو این کشمکش و جنگ پنهانی و طنازانه برنده شده م! باقی هم برن به درک!  با این حلقۀ پیوند، من و اون برای همیشه مال هم شدیم. دیگرون از غصه و حسودی بمیرن، خیالی نیست! حتی نمی تونم از خون دل خوردنشون متأثر باشم! هر کس به لیاقتی که داره، می رسه. لیاقت اونها هم اینه که به بخت بدشون لعن و نفرین بفرستن و با قیافه های ماتم زده و گریون به حال من غبطه بخورن و از بدشانسی خودشون تو دل بنالن و بمیرن. کی اهمیت می ده! حالا که دنیا به کام منه. بهتره از فرصت پیش اومده نهایت استفاده رو ببرم. به ریششون از ته دلم بخندم!  * * *  پژمان که با بدرقۀ گرم و پر شور در میان اشک و لبخندهای خاطره انگیزی با پرواز نیمه شب یک روز بهمنی به سوی انگلستان پر کشید، تمنا به یک باره خود را چون پرنده ای در قفس دید که تمام دنیا را با خوشیهایی که داشت در انزوای خودش هضم کرده بود. با اینکه از رفتن او اشک ریخته بود، اما مطمئن بود که آن اشکها را از سر دلتنگی و عشق و غمزدگی به هدر نداده است، بلکه تنها به خاطر جلب توجه پژمان و خانوادۀ او و اینکه تا چه حد از این جدایی گرفتار رنج و عذاب الیم شده است گریه کرده بود و سر روی سینۀ نرم و تپندۀ خانم قدسی فشرده بود. تنها به قصد دلجویی شدن از خودش خود را تا آن حد ناراحت جلوه داده بود و با اینکه در این راه موفق بود و توانسته بود احساس همدردی اکثر بدرقه کنندگان را در سالن فرودگاه به دست بیاورد، اما ته دلش از این همه نقش بازی کردن و هنرپیشگی خجول و شرمنده بود. بارها از خودش پرسید: چرا نباید واقعاً از ته ته دلم از بابت این دوری و جدایی دلتنگ و غمزده و نالان باشم؟ چرا باید این همه تظاهر کنم و به دروغ اشک بریزم؟

۱۹
خودش هم جوابی برای سؤالاتش پیدا نمی کرد. در واقع، نمی خواست با کالبد شکافی بیشتر به این حقیقت دست یابد که تنها به خاطر ساختن پلی برای رهایی خود از شکست دیروز، حلقۀ نامزدی پژمان را به زور و تقلای بسیار به دست کرده است.  * * *   »چرا انقدر توی فکری، تمنا؟ تا کی می خوای توی لاک خودت باشی؟« آره، تا کی؟ دیگه حالمون داره از دیدن قیافۀ قنبرک زدۀ تو به هم می خوره! باور کن پژمان ارزش این همه « »ناراحتیها و غصه خوریها رو نداره. حالا تو هی به خاطرش اشک بریز! تمنا نگاه سست و بی روحی به چهرۀ برادر و خواهرش انداخت. نمی دانست چه جوابی باید به آنها بدهد. اما ترجیح داد به سکوت و بی علاقگی خودش به گفت و گو دامن بزند و آنها را از شنیدن صدای خودش ناامید سازد. تکین نگاهی به تیام انداخت. ظاهراً تیام قصد داشت به عادت معمول، زبان به نیش و تمسخر او باز کند که با دیدن لب گزۀ تکین به کلی منصرف شد.  خبر خوشحال کننده ای برات دارم! فرناز، دوست دخترعمو سهیلا،«تکین کنار خواهرش روی کاناپه نشست و گفت: همون که جشن تولد سهیلا پیانو می زد، تماس گرفته که با هم دیداری داشته باشین. البته با من حرف نزد، با لیلا صحبت کرد. تو خواب بودی، از لیلا خواست که این پیغامو به تو برسونه و تو هم با اون تماس بگیری. می دونی، من همون شب فهمیدم که اون از تو خوشش اومده! یه بار به من گفت چه خواهر زیبا و مغروری داری! دوست دارم با هم روابط دوستانه ای داشته باشیم… البته من اون شب در جوابش خندیدم و بهش گفتم که خواهرم هر چند زیباس  »و به اندازۀ کافی مغروره، اما به هیچ وجه متکبر و از خود راضی نیست! گمان می کردم تو تمام دنیا اگه فقط « تیام دستها را توی جیب شلوار پاچه گشادش فرو کرد و با ملامت و انتقاد گفت: یه دختر صاف و صادق وجود داشته باشه، اون هم خواهر کوچیک خودمه، اما نگو تو هم در نوع خودت دروغگوی بی  »نظیری هستی! تکین از گوشۀ چشم نگاه اخم آلودی به برادرش انداخت. تیام بی آنکه واکنشی نشان بدهد، به سمت پنجره رفت و خب، چه «دو خواهر را به حال خود گذاشت. تکین دست خواهرش را در دست گرفت و با لحن صمیمانه تری گفت: جوابی می خوای به اون بدی؟ باور کن فرناز دختر خوب و سرزنده ای یه و اگه با اون نشست و برخاست داشته باشی، به زودی از این حالت ماتم زدگی و گرفتگی درمی آی. شور و نشاط اون توی روحیۀ کسل تو تأثیر خوبی می ذاره. من جای تو بودم، نه نمی آوردم. می دونی چقدر دخترعمو سهیلا از این بابت که بهترین دوستش از تو خوشش اومده ناراحت می شه؟ می تونی تصورش رو بکنی وقتی شمارو با هم صمیمی و نزدیک ببینه، چه حالی پیدا می کنه! اگه من جای تو بودم، بیشتر به خودم افتخار می کردم و می نازیدم. برای اینکه تو هر جمعی مثل ستاره می درخشی و  »مثل آهن ربا آدمهارو به خودت جلب می کنی. تو باید «بعد دستش را دور گردن خواهرش حلقه کرد و با محبتی سرشار و بی دریغ نگاه در نگاهش دوخت و گفت: طی این چند سال حسابی خودت رو سرگرم و مشغول نگه داری. تا چشم به هم بذاری، کسری درسش تمام شده  »و…

۲۰
تکین به سختی لبش را به دندان گزید و با چهره ای چون گچ سفید شده از بی احتیاطی خودش به حد مرگ پشیمان شد و منتظر تلخ ترین واکنشها از سوی تمنا بود که دید خواهرش بی هیچ توجهی به بند آب دادۀ او هنوز غرق در افکار دور و دراز خودش است. می توانست از این بابت خدا را شکر کند که حواس خواهرش چندان به گفته های او نبوده، والا معلوم نبود از اینکه نام کسری را- ولو بی هیچ تعمدی- بر زبان رانده بود، چطور او را به مجازات عملش می رساند. تمنا از تمام حرفهای خواهرش متوجه یک نکتۀ اساسی و مهم شد. اینکه در هر جمعی چون ستاره می درخشد و از مثال جذبۀ آهن ربایی خواهرش نیز در مورد خودش خوشش آمده بود. برای همین اصلاً متوجه نشد که با بی احتیاطی تکین ممکن بود بار دیگر ناقوس خاطره ها در ذهن او با صدای ملال آوری برای بار چندم در طی این مدت نواخته شود. بخش دوم (از دفتر خاطرات کسری)
۱  امروز بعد از اینکه با موفقیت امتحان کنکور را پشت سر گذاشتم و خوشحال و شادمان از سالن امتحان و از میان انبوه جمعیت خسته و افسرده و کمی ناراحت و عصبی جوانان همسن و سال خودم بیرون آمدم، تصمیم گرفتم به اردو بازار بروم و به قول و وعده ای که به شیدا و شیما داده بودم وفا کنم و برایشان کیف و کفش و لباس محلی بخرم. به قدری خوشحال بودم که فکر می کردم پوست بدنم در حال ترکیدن است. هوا گرم بود و من از بس که عرق کرده بودم جامۀ سفید و اتو کشیده ام خیس شده و به بدنم چسبیده بود. اما اهمیتی به گرمی هوا و تعریق بالای بدن خودم ندادم. امروز هر طور که بود می بایست به وعده ام وفا می کردم. اردو بازار در آن وقت از روز نسبتاً خلوت و سوت و کور به چشم می زد. معلوم بود که گرمای هوا مردم شهر و مسافران را در خانه ها و هتلها نگه داشته بود و کسی جرئت پیدا نمی کرد تا بعد از غروب آفتاب برای تفریح و بازار گردی و گردشهای این چنینی بیرون بزند و وقت گذرانی کند. برای شیما لباس محلی به رنگ بنفش روشن خریدم، و برای شیدا مثل همان به رنگ صورتی پر رنگ! در انتخاب کیف و کفش هم طوری دقت به خرج دادم که برازندۀ لباسشان باشد. و برای مادر نیز چهارقد سفیدی خریدم که دور تا دورش سکه دوزی شده بود. چرخ دیگری توی بازار زدم و چون چیزی به درد بخوری برای نازنینم پیدا نکردم، از بازار زدم بیرون. سر راه به یک مغازه لوازم تحریر فروشی رفتم و همین دفتر خاطرات را خریدم. دیشب که کتاب خاطرات یک خلبان معروف جنگ جهانی دوم را می خواندم (صرفاً برای خلاصی و گریز از فکر کردن به امتحان کنکور و ترس از قبول نشدن و سرنوشت مبهمی که در انتظارم بود)، به این فکر افتادم که خاطراتم را به رشتۀ تحریر درآورم. البته مطمئنم که نمی توانم به اندازۀ یک خلبان معروف در جنگ جهانی دوم خاطرات جالب و شگفت انگیزی برای به ثبت رساندن داشته باشم، اما احساس می کنم از این طریق می توانم گاهی خودم و غمهایی که در دلم زق زق می کند و من از آن با کسی سخن نمی گویم با تخلیه بر روی خطوط سیاه دفتر خاطراتم به فراموشی بسپارم و به احساس سبک خیالی و راحتی خاطر دست یابم.

۲۱
من از شور و شادی و شعف خواهرانم به قدری خوشحال بودم که چشمانم از حس غریبانه و گنگی (که در حال حاضر نمی توانم آن را بر زبان بیاورم و تنها می دانم که با حالتی شبیه رقصیدن زیر بارش تند باران به آدم نشاط و سرزندگی و هیجان می بخشد) خیس شدند. هر دو به نوبت دست در گردنم انداختند و از خوش سلیقگی و مهربانی من لب به تعریف و تمجید گشودند. مادر با اینکه به خاطر من اشکهای پر احساسش را به زور و زحمت خاص خودش گوشۀ چشمانش غلاف کرده بود، اما پیدا بود که از درون با قلبی به قول مردم خونگرم شیراز بلال و بریون شده، به حال دلخوشیهای گذرای من خون می گرید و جلز و ولز می کند. را با لفظ شیرین و دوست داشتنی ای ادا می کرد، مست و مدهوش و  »بابا«در همان حال، با شنیدن صدای نازنینم که بی قرار همچون عاشق پاک باخته ای که به دیدار معشوق نازنینی می شتابد به سمت اتاقی دویدم که یکی از دو اتاق آن خانه قدیمی مستأجری مان بود و من و نازنینم شبها زیر پنجرۀ باز آن می خوابیدیم، که تا دو ماه پیش عطر و شمیم خوش بهار نارنج و بعد از آن عطر نرگسها را به تاریکی اتاقمان می ریخت و سرمستمان می ساخت. با دیدن من، توی بسترش نیم خیز شد و چهار دست و پا به سمتم آمد. او را به سبکی پر قو از روی زمین بلند کردم و روی دستم گرفتم و با هم چرخیدیم و تابیدیم. صدای قهقهه های شاد و ملوسش که بلند شد، سر تا پایش را با عطش سیری ناپذیری غرق در بوسه ساختم. و او باز می خندید و دست و پا می زد و باز می خندید. می دانستم مادر همیشه این جور وقتها سر داخل اتاق می کند و با ذوق زدگی و نگاهی پر علاقه به این صحنۀ مهیج و دلچسب و ، و من می دانم که آن حلقه های »اشک شوق«شیرین زل می زند و بی صدا اشک می ریزد. خودش همیشه می گوید اشک تنها از سر آه حسرت و رقت قلبی از گوشۀ چشمان مهربانش آویز می شوند.  * * *  پس شام خودت چی؟ تو که فقط داری به این بچه خدمت می «مادر سر شام نگاهی به ظرف غذایم انداخت و گفت:  »کنی! در حالی که قاشق کوچکش را از پوره غذای مخصوصش پر می کردم و با همۀ علاقه و عشق و محبت به چشمان آبی می دونم که همۀ شما به این محبت پدر و دختر حسودی تون «و فیروزه ای دخترم نگاه می کردم، به شوخی گفتم:  »می شه، لااقل یه کمی ظاهرسازی کنین بد نیست! مادر که برای شام باقلی پلو با گوشت پخته بود، در کنار لبخند مهرآمیزی نگاهی به من و نوۀ شیرین و زیبایش بعد صحبت را به امتحان کنکور و شرایط کاری آقای  »خدا شما پدر و دختر رو برای هم نگه داره!«انداخت و گفت: پیرنیا کشاند. امتحان خوب بود. خودم هم باور نمی کردم انقدر خوب از پسش «آخرین قاشق را به دهان نازنین بردم و گفتم: بربیام! مطمئنم که تو یکی از رشته های خیلی خوب قبول می شم. آقای پیرنیا از مشوقین و حامیان اصلی من برای تلاش تو کنکور دانشگاهی بود. فکر نمی کنم شرایط کاری ش به نحوی باشه که به درسهای دانشکده م بخواد ضربه بزنه. در ثانی، آقای پیرنیا یه روز بهم گفت اگه تو دانشگاه قبول بشی، می تونی کار تو شرکت رو ول کنی و به عنوان رانندۀ مخصوص روزی یه بار اونو به گردش تو تفرج گاههای دیدنی و معروف شیراز ببرم تا به قول خودش صفایی  »کنه و روحیه ای بگیره.

۲۲
بعد اون وقت می دونی حقوقت تا چه حد کم می شه! همۀ ما در حال حاضر از حقوقی که می گیری راضی و خشنود « »هستیم! از گوشه چشم نگاهش کردم و نگرانی و تشویش را که در حالت چهره اش خواندم، با لحن اطمینان بخشی گفتم: خیالتون از این بابت برای همیشه راحت باشه. حتی اگه به عنوان رانندۀ مخصوص در خدمت آقای پیرنیا باشم، « حقوق و مزایا در حال حاضر سر جاش هست. فقط من تو فکر این هستم که برای کسب درآمد و پس انداز بیشتر، شبانه تو شرکت دو سه ساعتی کار کنم. البته اگه آقای پیرنیا قبول کنه، که بعید می دونم ساز مخالفی کوک کنه. از  »خداشه من دور از چشمهای پرسنل شرکت شبانه به حساب و کتابهاش برسم! علی رغم دلگرمی ای که در حرفهایم به چشم می خورد، آرام نگرفت و نگرانی از وجودش رخت بر نبست. به  »پس اگه بخوای شبها هم کار کنی، کی می تونی به خواب و استراحت و درست برسی؟«صورتم براق شد و گفت: دور لبهای غنچه و سرخ نازنین را با دستمال سفیدی پاک کردم و در حالی که او را روی زانوانم می نشاندم، گفتم: همیشه برای استراحت و خوابیدن و از این قبیل کارها وقت هست. در ثانی، من که به شب کاری عادت دیرینه « دارم… می مونه درسهام که سعی می کنم توی دانشگاه به جای وقت گذرونی با اکیپهای دانشجویی سرم به درس و  »کتابم باشه. پس تو کی می خوای بزرگ بشی، « بعد نازنین را بوسیدم و سرم را به سر کوچکش چسباندم و با بی تابی گفتم:  »دختر؟ داداش کسری به قدری از درس و دانشگاه با «از ته دل غش رفت و من صورتش را بوسه باران کردم. شیما گفت:  »جدیت و اطمینان حرف می زنه که انگار حتی به فرض محال هم امکانش نیست که قبول نشه! زبونت رو گاز بگیر، دختر! چرا نباید قبول بشه. این همه زحمت کشید، تلاش کرد، شب « مادر تشری به او زد و گفت:  »زنده داری کشید، چرا نباید مطمئن باشه که نتیجه زحماتش رو به دست می آره؟ »حالا چرا می زنی، مامان جون؟«شیما سرش را پشت سر شیدا قایم کرد و با خنده گفت: من تو یکی « همان طور که صورت نازنین را به صورت خودم می فشردم و صدای خنده توی گلویش می پیچید، گفتم: از بهترین رشته هایی که مورد علاقۀ منه قبول می شم! ببینین و با افتخار تماشا کنین که چطور داداش کسری پله  »های رشد و ترقی رو دو تا یکی بالا می ره و… مواظب باش وقتی داری پله ها رو دو تا یکی می ری بالا، پاهات نپیچن توی هم و یه وقت « شیدا مزه پرانی کرد: »خدایی نکرده با سر نخوری زمین! حالا اگه اون بچه ناز نازی ت رو به «هر سه تایی خندیدند و مادر بعد از اینکه به او هم تشر زد، خطاب به من گفت:  » دست یکی از عمه هاش بسپاری و شام خودت رو بخوری که از دهن نیفته بد نیست! از تذکر به جایی که داد، به خودم خندیدم. اما دلم نیامد نازنین را بسپارم دست عمه هاش. او را توی بغل گرفتم و مشغول خوردن شدم. حالا که دارم اینها را می نویسم، نازنین توی بستر من غلتیده. نرگسها سخاوتمندانه عطرشان را به داخل اتاقمان می ریزند و من خمیازه می کشم و چشمان خواب آلودم را می مالم.
۲

۲۳
بیشتر از چند ماه از آشنایی من با آقای پیرنیا، این مرد پولدار و متشخص و سرشناس و البته خوش قلب و مهربان، نمی گذشت، اما در طی این مدت توانستم چنان اعتماد او را به خودم جلب نمایم که یکی دو ماه بعد از استخدام من در شرکت بازرگانی خود، مرا به عنوان حسابدار مخصوص شرکت در قسمت انبار به کار گماشت. من که بعد از اسکان در یکی از محله های قدیمی شیراز دورۀ حسابداری را به طور فشرده فراگرفته بودم، خیلی خوب توانستم از عهدۀ این کار بربیایم. نحوۀ آشنایی من با آقای پیرنیا، این فرشتۀ نجات پنجاه و پنج ساله در آن شهر غریب، بیشتر شبیه یک قصه بود. از دفتر کاری که برای مصاحبه رفته بودم و بنابر دلایل مجهولی مرا نپذیرفتند و عنوان کردند که قبلاً کسی در مصاحبه قبول شده، با ناراحتی و ناامیدی دست از پا درازتر به خانه برمی گشتم. سر راه نرسیده به ایستگاه اتوبوس در یک فرعی خلوت و کم تردد چشمم به یک مرد گردن کُلفت قلچماقی افتاد که بر سر راه عبور یک اتومبیل امریکایی سد معبر کرده بود و به زور و قلدری راننده را از پشت فرمان پایین کشید و بی محابا زیر مشت و لگد گرفت. بی آنکه بدانم چرا، پاهایم شروع به دویدن کردند و مرا بی اختیار به محل حادثه کشاندند. آن مرد درشت اندام که به نظر می رسید از اراذل و اوباش باشد بعد از اینکه حسابی راننده را لت و پار ساخت، در عقب اتومبیل را گشود و یقۀ مرد دیگری چسبید که نسبتاً میانسال به چشم می آمد. مرد کت و شلوار پوش و بسیار متشخص و موقر می نمود. مرد گردن کلفت سعی داشت او را هم از توی اتومبیل بکشد بیرون. مرد میانسال که صدای فریادش به گوش کسی نمی رسید، بی هیچ تقلایی چاره ای جز تسلیم ندید. مرد گردن کلفت بعد از اینکه او را به سمتی هل داد و کیف مشکی ای را از روی صندلی عقب برداشت، بی هوا شروع به دویدن کرد. مرد میانسال که آن مرد قلچماق را در اجرای نقشه خود موفق دید، به سمت رانندۀ پیر و لاغر مردنی اش شتافت. من که تا آن لحظه با چشمانم آن دزد گردن کلفت را تا آن سوی سروهای خیابان کم عرض که به خیابان اصلی می رسید تعقیب کرده بودم، به سرعت دویدم و تا به خودم بیایم دیدم پشت رل نشسته ام. فقط صدای لاستیکها که بلند شد، باور کردم که این خودم هستم که درحال راندن آن اتومبیل شیک و گران قیمت امریکایی هستم. ندیدم واکنش آن مرد میانسال و رانندۀ زهوار دررفتۀ نی قلیانی اش در آن لحظه که ناگهان جوانی را در حال راندن اتومبیلشان می دیدند چه بود. بعدها آقای پیرنیا به من گفت که خیال می کردند من همدست همان مرد دزد بودم که به زور و قلدری کیف پر از اسکناس تا نخورده شان را قاپ زده بود. با اینکه فقط یک بار توی کارخانۀ روغن نباتی تهران پشت وانت نشسته و آن را از پارکینگ انبار کشیده بودم بیرون، اما به طرز شگفت انگیزی خوب می راندم و به موقع پایم را روی ترمز می کوبیدم. دزد که مسافتی را یک نفس دویده بود و پنجاه متری را با بی خیالی در حال قدم زدن بود، چون صدای چرخای اتومبیلی را از پشت سر شنید و سر برگرداند و دید همان اتومبیلی که او سرنشینانش را طی یک اقدام غافلگیرکننده چاپیده بود در تعقیب اوست، بار دیگر شروع به دویدن کرد و همان طور که کیف پر از پول را که به نظر سنگین هم می رسید روی سینه اش چسبانده بود، هن هن کنان از سربالایی خیابان فرعی بالا می رفت. من که خود را چون قهرمانان فیلمهای اکشن سینمای روز دنیا در یک نبرد و برخورد جانانه ای یکه و تنها با نقشی تعیین کننده می دیدم، با حسی سرشار از غرور و سربلندی پایم را روی پدال گاز گذاشتم و طوری با او تصادم پیدا کردم که نیم تنه اش روی کاپوت افتاد و کیف پول روی سقف اتومبیل پرتاب شد.

۲۴
او که سُر خورد و با آه و ناله و فغان بر زمین افتاد، من پیاده شدم و وضعیت او را از نزدیک مشاهده کردم. جای نگرانی نبود. فقط به نظر می رسید که بدنش کوفته و کوبیده شده باشد زیرلب داشت غرولند می کرد و بد و بیراه می گفت. مرا که بالای سر خود دید، چشم غره ای رفت و همان طور که خراشیدگیهای آرنج دستش را مالش می  »به چی زل زدی؟ نمی ترسی از اینکه بلند بشم و زیر مشت و لگدم تیکه تیکه ت کنم؟«داد، با تشر گفت: فکر نمی کنم انقدر سرحال باشی که بخوای با من دربیفتی! این سزای دزدی «همراه با لبخند تمسخرآمیزی گفتم:  »ناجوانمردانه ت بود. ولی عجیبه که با این هیکل چطور می تونی انقدر خوب بدوی! از گوشۀ چشم با نگاهی کینه توز و پر غیظ براندازم کرد و من بی آنکه فرصت را از دست بدهم، کیف را برداشتم و دنده عقب گرفتم. او هنوز داشت از درد کوفتگیهای تنش بر خود می پیچید که من دور زدم و خیابانهای پشت سر گذاشته را با همان سرعت برگشتم. در حین رانندگی، وسوسه شدم به داخل کیف سرکی بکشم. این فکر به قدری قوی و هیجان انگیز بود که نتوانستم در مقابل وسوسه های آن استقامتی به خرج دهم. به آرامی زیپ کیف را کشیدم. چشمانم از دیدن بسته های اسکناس درشتی که روی هم چیده شده بود و انگار که داشت به من چشمک می زد، چهار تا شد و سرم گیج رفت. من می خوام تو خونۀ مجلل و در «ناخواسته بی آنکه هیچ اراده ای در کار باشد، یاد حرفهای تلخ و گزنده او افتادم: رفاه و آسایش کامل زندگی کنم. می خوام کمدی پر از لباس داشته باشم، با جواهراتی تزئینی و قیمتی! می خوام به  »سفرهای پر هزینۀ دور دنیا برم… تو کدوم یک از این خواسته هارو می تونی برآورده کنی؟ عرق روی پیشانی ام را که پاک می کردم، متوجه شدم چشمانم نم برداشته اند. زیپ کیف را بستم و با صدای دورگه و بغض آلودی به خودم نهیب زدم: نه! من به اون پولها دست نمی زنم! وقتی دیگه اون مال من نیست، این پولهارو می خوام چی کار! چیزی در قلبم هر آن ترک برمی داشت و می شکست. پنجه های تیز و نخراشیدۀ غم و دریغ و حسرتی محنت زا به سینه ام چنگ می انداخت و اشک بیشتری از سوزش آن به چشمانم می دواند. به محل حادثه که رسیدم، هیچ کدام از آن دو نفر را ندیدم. چرخی توی خیابانهای اطراف زدم و چون اثری از آنها نبود، مجبور شدم به ادارۀ پلیس مراجعه کنم. بعد از شرح کامل ماجرا، کیف پر پول و اتومبیل را تحویل پلیس دادم و آدرس و نشانی منزل را هم به رئیس پلیس سپردم و از او خواستم در صورت امکان مرا از پیدا شدن صاحب کیف پول و اتومبیل بی خبر نگذارند. رئیس پلیس از اقدام متهورانه و خیرخواهانۀ من تشکر کرد و دستور تشکیل اکیپی برای دستگیری سارق مورد نظر را صادر نمود. عصر روز بعد، اتومبیلی در منزل متوقف شد. همان رانندۀ پیر و مردنی را دیدم که نامه ای کوتاه به این مضموم به دستم داد.   من جمشید پیرنیا، صاحب کیف پول و اتومبیلی که جوان پاکدل و شجاعی چون شما از چنگ دزد نامردی بیرون « کشید، از شما کمال امتنان و تشکر را دارم و علاقه مندم شما را از نزدیک ملاقات کنم. پاداش کار نیک شما هم حتماً جای خود را خواهد داشت. به من این افتخار را بدهید که با جوان رعنا و صدیق و جوانمردی چون شما بیشتر آشنا شوم. فردا رأس ساعت ده صبح به آدرس ذیل در صورت امکان مراجعه فرمایید و  »بنده را از دیدار خود مستفیض سازید.

۲۵
نمی دانم این چه حسی بود که به من می گفت این حادثه نقطۀ عطفی به یاد ماندنی در تمام طول زندگی ام خواهد بود و من تنها از روی خوش خیالی آن را به فال نیک گرفتم، بلکه ندایی درونی در من فریاد می زد که سرنوشت تو با این دیدار و آشنایی به دوران تازه ای خواهد رسید و روزهای خوش و خرمی با بی صبری انتظارت را می کشد. وقتی همه چیز را برای مادر تعریف کردم، خدا را شکر کرد و به من خاطرنشان ساخت که این حادثه فقط به خواست و ارادۀ خداوند به وقوع پیوسته تا از شعاع آن زندگی مان را به نحوی چشمگیر سر و سامان بدهیم. از من خواست که از فرصت پیش آمده در نهایت خردمندی و هشیاری بهره ببرم و با خلوص نیت و پاکی دل پیش روَم و همیشه و در هر حال به لطف و عنایت خداوند متعال ایمان و یقین قلبی داشته باشم. حالا که چند ماه از آن حادثه و این آشنایی می گذرد، احساس می کنم درهای رحمت خداوندی یکی یکی به روی من گشوده می شود، در حالی که من زبانم از شکرگزاری این همه رحمت و کرامت بی دریغ او عاجز و قاصر مانده است.
۳
البته که کارت «فروغ تابناک نگاه مهربانش را به دیدگان من دوخت و مثل پدری دلسوز در لفافۀ پند و موعظه گفت: رو از دست نمی دی! فقط باید تلاش بیشتری به خرج بدی تا نه از کارت عقب بیفتی، و نه از درسهات! بهت قول می دم با پشتکار خودت بتونی از راه پر سنگلاخ پیشرفت و ترقی عبور کنی و دروازه های سعادتمندی و کامیابی رو فتح  »نمایی! من هم وقتی به سن و سال تو بودم مجبور بودم هم سخت درس بخونم، و هم سخت کار کنم. نگاهش کردم و در دل افسوس خوردم از اینکه چرا نمی توانم مثل یک پسر که با پدر از غمها و محنتهای قلبی اش درددل می کند، پیش او اعتراف کنم که من بدون او هرگز نخواهم توانست دروازه های کامیابی را فتح نمایم. آخر چگونه ممکن است به دور از آن چشمان آسمانی به دنیا نگاه کرد و از زیباییهای دنیوی بهره مند شد. فکر کردم به زودی و در گذر زمان خودش خواهد فهمید که بی او هیچ تمنایی مرا به زندگی نیست. اگر کوشش و تلاشی هم می کنم به عشق دختر نازنینم است که تنها دلخوشی من در این دنیای فانی است. وقتی در رشتۀ مدیریت بازرگانی قبول شدم، آقای پیرنیا با خوشحالی پدرانه ای در آغوشم کشید و با محبتی بی دریغ و لطفی سرشار این موفقیت عظیم را به من تبریک گفت و به عنوان کادو بیست درصد به حقوق ماهیانه ام افزود. من که نمی فهمیدم دلیل این همه سخاوتمندی و کرامت بی شائبه او نسبت به خودم چیست، در حالی که از علاقه و توجه و محبتهای سرشار او گیج و غافلگیر بودم، خدا را در دل شکر می کرد که دست رحمت و عنایتش را از آستین مرد مهربانی چون او به سویم دراز کرده بود. گهگاهی اگر فرصتی دست می داد، او با من از زندگی اش می گفت و مرا از فراز و نشیب گذشته ای که پشت سر گذاشته بود عبور می داد. و من با همۀ حیرت و شگفتی نسبت به عزم و ارادۀ راسخ و پشتکار قوی او در خودم فرو می رفتم و او باعث می شد من به خود بیایم و با تکانهای ضعیف اما به هم پیوسته ای گرد و غبار ناامیدی و افسوس و حسرت نشسته بر تن و روحم را بتکانم و دور بریزم. وقتی با غرور و تفرعن به من می گفت که زندگی اش را از کارگری شروع کرده و با مشقت زیاد موفق به ادامۀ تحصیل شده و توانسته به لطف ایزدی و ارادۀ محکم و راسخ خویش همۀ سدها را از سر راه خود بردارد و رو به

۲۶
سوی خوشبختی و کامیابی پل عبوری برای خویش بسازد، من به دیدۀ تحسین به او می نگریستم و او می توانست حتی با نگاهی آنی و گذرا شور و شعف و علاقه مندی راستین مرا به خودش ببیند که چطور به پاس ارج نهادن به زحمتهایی که کشیده بود در نگاه من جرقه می اندازد. هر وقت که خودم را بسیار به او نزدیک حس می کردم و از او می پرسیدم پس چرا با این همه موفقیت و سربلندی و افتخار تا به حال تنها و بی کس مانده، نگاهش به نقطه ای نامعلوم خیره می ماند و همراه با نفسی عمیق و آهی گرفته لابد اینو شنیدی که می گن چقدر زود دیر می شه! همیشه اول مجبوری ساز دلت رو با ساز «و غمگین می گفت: روزگار کوک کنی. بعد تا بخوای به ساز دل خودت برسی، می بینی دیر شده. تنها آرزویی که می تونم برای تو و  »جوونهای ساده دل و بی ریایی مثل تو داشته باشم، اینه که هیچ وقت برای انجام هیچ کاری دیر نکنی! و من می فهمیدم او در گذشته گرفتار عشقی عمیق و آتشین بوده که هرگز در کام او خوش ننشسته و تنها توانسته بود قلب محنت بارش را در کورۀ داغ مرارتها و تلخیهای بی حد و حصر خویش بگدازد و همۀ آمال و آرزوهایش را چون دود سوخته ای به هوا بفرستد.  فرشتۀ نجات زندگی من با تمام تنهایی و رنج بی کسی اش، همۀ کس و کارم شده بود و چنان گره های بند زندگی مرا با مهارت و سخاوتمندی خویش یکی یکی از پایم می گشود که من بیش از آنکه قدردان و منان محبت و بزرگواری او باشم، همیشه متعجب و غافلگیر و درمانده می ماندم و واقعاً نمی دانستم که چطور می توانم این همه لطف و مهربانیهایش را جوابگو باشم. پاییز رنگهای طلایی اش را که با غرور عاشقانه ای به روی طبیعت می پاشید و رد پای رنگین خود را این سو و آن سو جا می گذاشت و با شکوه و جلال فتنه انگیزی زیبایی و وجاهت خویش را به رخ می کشید، دوباره مرا از نو عاشق کرد. عشقی به شکوه و عظمت یک رستاخیز ابدی در من متجلی شده بود که شوق زندگی را در رگهای تنم چون خون می دواند و تپشهای قلب مرا به نظم و اختیار خویش درآورده بود. باور اینکه باز هم عاشق باشم و عاشقی کنم همچون باور روشنی روز در دل تاریک شب بود. اما من با هر تپش تکان دهندۀ قلب رمیده ام که به خود می رسیدم، صد بار با خودم عهد می بستم که باید از این عشق به عنوان یک موهبت الهی استقبال کنم و وجود خسته و نزارم را به برکت وجودش بیارایم و به مهمانی نور و روشنی بشتابم و در جشن ستاره های شادی بخشی که آسمان قلبم را تابناک و مذین ساخته بود، شرکت کنم. من فردا به دانشگاه می رفتم و این می توانست شروع تازه ای در زندگی من باشد که چند صباحی در قهقرای سردابۀ تاریک و وهمناکی فرو رفته بود و حال به درخواست و مشیت الهی همچون جزیرۀ فرو رفته در آب خود را به سطح زیبایی و خودنمایی فزاینده ای رسانده بود و رفته رفته داشت عظمت از دست رفته اش را باز می یافت. وقتی با نازنین به زیارت شاهچراغ رفتم، همان طور که به ضریح چسبیده بودم و حلقه های اشک بی محابا بر پهنۀ صورتم چون رود خروشانی جاری بود، زیر لب زمزمه کنان گفتم: خدایا! از اینکه توی این شهر غریب همه جوره به دادم رسیدی از تو ممنونم. امیدوارم بتونم الطاف الهی تورو شکرگزار باشم. خواهشی از تو دارم که امیدوارم اونو پای بدجنسی و سیه دلی من نذاری. خدایا! تو که از دل من خبر داری و می دونی که چه روزگاری بی اون سپری کردم و سعی می کنم که به روی خودم نیارم و دلمو به مسیر تازه ای که سرنوشت برام رقم زده خوش کنم. اما می خوام قسمت بدم که اونو برام نگه داری! خدایا! اونو برام حفظ کن! تا هر وقت که تو اراده کردی من و اون بار دیگه تو مسیر هم قرار بگیریم.

۲۷
خدایا! من به امید وصل دوبارۀ اون زنده خواهم بود و تلاش خواهم کرد تا روزی با دستهای پر اون طور که اون دوست داشت پیشش برم و اونو از آنِ خودم کنم. خدایا! اگه تقدیر من و مشیت تو اینه که من نتونم دوباره اونو مال خودم کنم، پس تورو به شاهچراغ قسم که این عشق رو با همۀ حشمت و بزرگی ش از دل من بکن و ریشه شو خشک کن! خدایا! این کاررو بکن. شاید من بی عشق بتونم به زندگی م ادامه بدم. اما بدون اون هرگز! خدایا! تو که بهتر می دونی بدون اون نفس کشیدن برام چه سخت و دردناکه. مثل اینه که هر بار جام شوکران رو بالا بزنم و با حس لحظه به لحظۀ مرگ باور کنم که زنده م. خدایا! یا این عشق رو از من بگیر، یا اونو به من پس بده. خدایا! چه اشکها که پای ضریح نرختم و چه ضجه ها که نزدم. اگرچه مردم با حس همدردی و گاهی با نگاهی متعجب و دلسوزانه از کنارم می گذشتند و چند قدم آن طرف تر خاطرۀ مردی که با همۀ وجودش اشک می ریخت، به ضریح چسبیده بود و گریه و زاری می کرد را از یاد می بردند، اما مطمئن بودم که خدای متعال هیچ وقت این مرد دل شکسته و غمگین و پریشان خاطر را از یاد نمی برد و به وقتش او را به مراد دلش می رساند، من مطمئنم که…
۴
با اتومبیل کادیلاک آقای پیرنیا که به دانشگاه می رفتم و برمی گشتم، همۀ نگاهها را ناخواسته به سوی خودم جلب می کردم. از آنجا که پسری بی قیل و قال و خاموش و سر به زیر بودم و کمتر با این و آن می جوشیدم، پشت سرم به قول امیر، تنها دوست دانشگاهی ام، لیچار بارم می کردند و حرفهای زیادی می زدند. امیر پسر شوخ و سرزنده و پر سر و صدایی بود که به زور خودش را به عنوان یک دوست صمیمی به من تحمیل کرد. تنها عیبی که داشت این بود که زیاد سر به سر دانشجویان دختر کلاسمان می گذاشت و همیشه صدای فریاد اعتراضشان را بلند می کرد. با هم که تنها می شدیم، در حالی که از شیطنتها و مسخره بازیهای خودش کیفور و راضی می نمود، می خندید و با دخترو عین تشر برق بهم غرید و همچین با چشمهای بابُقلی ش نگام «لهجۀ شیرین و غلیظ شیرازی اش می گفت: کِرد که خیال کردم باید مثل آش روروک از خجالت او بشم و تو دل زمین فرو برم. اما من عینهو زنهای خزوک (سوسک) دیده جیغ کشیدم و همچین مثل دیوار پوسیده سرش رُمبیدم (خراب شدم) که بیچاره خودش از حرص بلال و بریون شد و به مو (ما) گفت الهی که قنجه قنجه (تکه تکه) شی. بعد هم با قر و قنبیل (ناز و ادا) از کنار مو گذشت. مو هم به پرش چسبیدم و چشم انداختم تو چشمهاش و گفتم که مو حتی اگه قنجه قنجه هم بشم، ولت نمی  »کنم… ها والو اینو که گفتم بدتر ترش کرد و… اگر یاد نگرفته بودم چطور کلامش را قیچی کنم که به تریشِ قبایش برنخورد، مسلماً با وراجیهایش سرم را می برد. ول کن این حرفهارو، امیر! بهتر نیست با هم یه چایی «این جور مواقع با خنده به میان کلامش می پریدم و می گفتم:  »داغ بزنیم توی رگ تا برای ساعت بعد سرحال باشیم؟ آن روز مثل همیشه امیر داشت از خاطرۀ بازیگوشیهای خودش سر کلاس استاد زبانمان تعریف می کرد و با آب و تاب فراوان از سر به سر گذاشتن یکی از همکلاسیهایمان می گفت. ما در حال قدم زدن توی محوطۀ درختکاری شدۀ دانشکده بودیم و من حواسم پیش نازنین بود که دچار سرماخوردگی شدید شده بود و شب پیش همۀ تنش از تب

۲۸
می سوخت. من و مادر تا صبح سر بالینش بیدار بودیم و پاشویه اش کردیم و مراقب بودیم که تبش بالا نرود. به این فکر می کردم که ای کاش امروز به دانشگاه نیامده بودم و در خانه می ماندم تا به مادر در پرستاری از او کمک می کردم. امیر داشت از خاطرات بامزۀ خودش هرهر می خندید که من بی آنکه حواسم باشد، به کسی تنه زدم و هم باعث بر هم خوردن تعادل خودم شدم، و هم پخش و پلا شدن کلاسور دختر دانشجویی که بعد فهمیدم در بعضی از واحدها کلاسهای مشترکی با هم داریم. من با حالتی شرمنده خم شدم که کتاب و دفترهای روی زمین را جمع کنم و هم مهم نیست! «زمان او نیز به شتاب قامت بلندش را تا کرد و بی آنکه نگاهی به سویم بیندازد، با لحن آمرانه ای گفت:  »خودم جمعشون می کنم! ببخشین که حواسم نبود! و من بی آنکه بفهمم، به او زل زده بودم. با اینکه موهای بلند و صافش نیمی از صورتش را پوشانده بود، اما با زیبایی معصومانه ای که داشت هم مرا مسخ خودش ساخته بود، هم امیر را که دیگر بلبل زبانی نمی کرد و هاج و واج مانده بود و تماشایش می کرد. خواستم بگویم این من بودم که با حواس پرتی خودم باعث این تصادم ناخواسته شدم، اما انگار زبان در کامم نمی چرخید. انگار ته حلقم گره خورده بود و من برای همیشه قدرت تکلم خویش را از دست داده بودم. بعد که نگاه گذرایی روانۀ من ساخت و دوباره قامت افراشت و در سکوت راهش را گرفت و رفت، فکر کردم چه چیزی سبب مسخ و گرفتگی زبان من شده بود. دلیل گیجی و منگی من در آن لحظات نفسگیر که انگار بند دلم را پاره می کرد و جایی از قلبم را نیشتر می زد و به سوزش درآورده بود، چه بود؟ قدر مسلم این بود که نمی توانستم علت دستپاچگی و عدم تعادل فکری ام را از کسی مثل امیر بپرسم که تا دو ساعت بعد از آن حادثه داشت از زیبایی چشمگیر و خیال انگیز آن دختر زیر گوشم قصیده سرایی می کرد. شب هنگام وقتی نازنینم را (که به شکر خدا تب نداشت و حالش رو به بهبودی گذاشته بود) روی پاهای خودم خواباندم و توی بسترم غلتیدم و خیره به سقف اتاق به این موضوع اندیشیدم، به علت این امر پی بردم. چشمهای آبی و زیبای آن دختر بود که بیش از هر چیزی همچون زلزله ای قوی و هولناک قلب مرا به سختی درهم کوبیده و زیر و رو کرد. چشمهای نازنینی که من فقط در او سراغ داشتم و هرگز به گمانم نرسیده بود که ممکن است روزی دوباره چشمم به چشمهایی بربخورند که وجودم را به این راحتی درهم فرو بریزند و باعث تکان شدید روحی ام گردند. خدای من! آن چشمها! چطور ممکن است یک جفت چشم با همان گیرایی و زیبایی بار دیگر در مسیر سرنوشت چشمان مرا میخکوب خودش سازد و موج فزاینده ای از شور دلباختگی را در من برانگیزد که خیال می کردم در وجود من برای ابد فروکش کرده است؟ درد مزمن و جانگدازی که به وجودم سیخونک می زد و با هر تپش انگار که قلبم را نیشگون می گرفت و جانم را به لبم می رسانید، حالا داشت در من توفان عظیمی برمی انگیخت که گویی به قصد درنوردیدن کرانه های اندوه و تألم و غمهای درونی ام خروشیدن آغاز می کرد. آخر چطور امکان داشت آن چشمها را توی شیراز در قاب صورت کسی دیگر ببینم؟ آن چشمهای آسمانی که روزی برای اولین بار قلبم را به مهمانی عشق برد و ذهنم را مثل درخت سیب در گذر بهار شکوفه باران ساخت، فقط می توانست متعلق به تمنای من باشد، نه کسی دیگر! آخ، تمنا! تمنا! تمنا! چطور می توانم او را هر روز و هر لحظه به یاد خود نیاورم وقتی که با ذره ذره وجودم آمیخته است و من تمام هست و نیست خود را در وجود او می بینم؟

۲۹
آیا این گناه نبود که امروز در برابر چشمان کسی مثل آدمهای صاعقه زده بر جایم ماسیدم و قلبم با تپش وحشیانه ای به قفسۀ سینه ام چسبید؟ اوه، خدای مهربان! مرا ببخش! من نباید این طور خودم را در برابر جذبۀ جادویی آن چشمهای بدلی می باختم. بله، چشمهای بدلی! اصل آن چشمهای گیرا و دلکش و خیال انگیز را فقط او می توانست داشته باشد! امروز به طور حتم دچار خطای دید شده بودم، والا این محال است که دو جفت چشم تا این حد مثل هم و شبیه هم باشند. روز بعد وقتی او به کلاس آمد، من با تظاهر به بی اعتنایی خودم را سرگرم ورق زدن کتابم نشان دادم. امیر محکم به عجیبه که «آرنج دستم کوبید و زیر گوشم با صدای زمخت و زنگداری که به خیال خودش شبیه پچ پچ بود، گفت: خودش رو در برابر نگاههای خیره خیره همکلاسیهاش نمی بازه! اگه من جای اون بودم و این نگاههای حریص و  »شیفته رو به خودم می دیدم، از ترس خودمو خیس می کردم! بامقاومت جانانه و سرسختانه ای خودم را گرفته بودم که مبادا در لحظه ای آنی، بی اختیار همچو گل آفتابگردانی که به سمت خورشید می تابید سر به سوی او برگردانم. می توانستم بخل و حسادتی را که در ته نگاه دختران جوان در گوشه و کنار کلاس جرقه می انداخت و قل می زد و می جوشید، ببینم و از لبهایی که به قصد غیبت و بدگویی از او تکان می خورد و پشت چشمهایی که برای او نازک می شد، در دل اندوهگین شوم و به حال آن دختر بی نوا که گناهی به جز زیبایی نداشت دل بسوزانم. اما با تلاش احمقانه ای می کوشیدم همچنان خودم را از میدان مغناطیسی جذبۀ وجود او دور نگه دارم و نسبت به همۀ واکنشهای اطرافیانم خودم را بی اعتنا و بی تفاوت جلوه بدهم. نمی دونم چرا هر چی فکر « امیر که سکوت و خاموشی محض مرا دید، سقلمۀ دیگری به پهلویم زد و با خنده گفت: می کنم، می بینم نمی تونم سر به سر این یکی بذارم! تو می دونی چرا؟ اصلاً فکر می کنی بشه راهی برای اذیت و  »آزار چنین لعبتی پیدا کرد؟ هِی، پسر! با توام! تو اصلاً معلوم هست امروز حواست کجاس؟ سؤالی را از من پرسیده بود که من با همۀ گیجی و منگی ام در پی جوابش می گشتم. بیخود نبود که مدام خودکار و مدادم از دستم به زمین می افتاد و نگاهم گاهی به صورت امیر، گاهی به تختۀ سیاه و گاهی به در و دیوار کلاس مات می ماند. با همۀ سعی و همتی که به خرج داده بودم، حتی نتوانسته بودم نیمی از حواسم را برای خودم حفظ نگه دارم. به قدر کافی با این خودداری بیهوده و بی ثمر باعث عذاب الیم قلبی ام شده بودم. انگار دیگر طاقت این مبارزه و جدال در من نبود. برای همین وقتی برای بار چندم خم شدم تا خودکارم را از زیر میز بردارم، نگاه زیر زیرکی ای به سوی او انداختم. داشت تند تند چیزی توی دفترش یادداشت می کرد. ترسیدم سنگینی نگاه مرا از دو میز این طرف تر احساس کند. به سرعت سرم را دزدیدم و همان لحظه با التهاب گنگی که در وجودم چون کوره می گداخت و حرارت تندی از آن به شکل هالۀ سرخ فامی روی گونه هایم می نشست، چشمم افتاد به چشمان شوخ و شنگ امیر که انگار داشت به خیال خودش به نگاه دزدکانۀ من ریشخند می زد. بهتر بود به روی خودم نیاورم و نیاوردم.
۵

۳۰
اسمش سروناز بود. سروناز! به نظر این اسم کاملاً به او می آمد. چون هم قد بلند و خوش اندام، و هم به قدر کافی زیبا و طناز بود. اما علی رغم ملاحت و غمزه ای که از کردار و رفتارش می تراوید، ساده و بی غل و غش بود و در اکثر اوقات سر توی لاک خودش داشت. بچه های کلاس بی اعتنایی و بی تفاوتی او را نسبت به خودشان به حساب غرور و تکبر و خودپسندی او می گذاشتند و بخصوص دخترها پشت سرش از لغزخوانی و بدگویی کردن هیچ ابایی  »انگار خط کش قورت داده! مثل شاهزاده خانومها رفتار می کنه، اما شنیدم که از زیر بته دراومده!«نداشتند.  »منم شنیدم! به خیالش ما نمی دونیم که این همه جلوی ما قمیز در می کنه!« کاش بهش می فهموندیم که لازم نیست مثل عنتر از خودش ادا و اصول دربیاره. چون ما خوب می دونیم که اون چه « »گذشته ای داره! نمی دانم از کجا فهمیده بودند که او، یک بچۀ پرورشگاهی بود. امیر می گفت دخترها خبرهای تاپ و دست اول را همیشه با استعداد فوق العاده ای که در این زمینه دارند از اینجا و آنجا و هر منبعی ولو نه چندان موثق به دست می آورند. اما هیچ در مورد این استعداد فوق العاده که می گفت توضیحی نداد. آن روز امیر سر کلاس حاضر نشده بود. روز قبل مرخصی گرفته بود که مادرش را برای معاینه نزد دکتر قلب ببرد. ساعت ادبیات بود و من داشتم قطعه ای از گلستان سعدی را با خودم مرور می کردم که با شنیدن صدای ظریف و دلنوازی به خودم آمدم و تقریباً پریدم بالا. با دیدن او که شاید از حالت دستپاچگی و غافلگیری من لبخند معنی داری روی لب داشت، بدتر گیج و منگ ماندم.  »اجازه هست امروز جای دوستتون رو کنار شما پر کنم؟« می دانستم دهانم قد یک سیب بزرگ باز مانده و اصولاً صورت خوشی ندارد که این گونه با حیرت و ناباوری به چهرۀ او زل زده ام. تا من لب تکان بدهم و چیزی در جواب بگویم. چند جفت چشم حسود و کینه توز از این سو و آن سو به سمت من و او شلیک شد. بی توجه به نگاههای خصمانه دخترها و پسرهای میزهای دور و بر، با اینکه هول  و خودم را کمی روی نیمکت سراندم و کنج گرفتم. »البته! خوشحال میشم!«شده بودم، اما لبخندزنان توانستم بگویم: او متعجب و شاید کمی غافلگیر شده بود. لابد از اینکه گفته بودم خوشحال می شوم. واقعاً نمی دانم چرا چنین جملۀ نرم و مهربانانه ای از دهانم بیرون پرید. نمی توانم بگویم مرا در ادای آن اراده و اختیاری نبود. جذبه ای در نگاه و رفتارش بود که دلم را خواه ناخواه به سوی خودش می کشید. نمی خواهم این رفتار دوستانه و حسنه را تنها به حساب این جذبۀ باشکوهی که از وجود او تراوش می کرد بگذارم و تقلا و علاقه مندی قلبم را به همنشینی و هم کلام شدن با او نادیده بگیرم. بله، این قلبم بود که با تپشهای کوبندۀ خود مرا زیر فشار احساسات دوگانه و ضد و نقیض گویی پرس می کرد و طاقت و تاب بی تفاوت گذشتن از او را از کفم می ربود. دیگر نمی توانستم با حواسی جمع و خیالی راحت و آسوده سرم را به داستانهای گلستان سعدی گرم کنم. آهن ربای وجود او با چنان قدرتی براده های ذهن و قلب مرا به سمت خود می کشید که مرا در کنترل حواس پرت خویش اراده ای نبود. وقتی صدایش چون ترنم یک رود در گوش من طنین انداز شد، چنان بر خود لرزیدم که انگار زلزله ای قوی مرا در  »انگار استاد تیموریان قصد ندارن به کلاس بیان!«خود زیر و رو می کرد. چه می توانستم بگویم، جز اینکه سری به نشانه تصدیق تکان بدهم و قلب در سینه مچاله شده ام را با تپشهای هولناک خویش به حال خود بگذارم. برگشت و نیم نگاهی به سوی من انداخت. امیدوار بودم آن قدر رنگ پریده و

۳۱
هیجان زده جلوه نکنم که او در دل پی به برآشفتگیهای درونی ام ببرد و مرا پسر حساس و ضعیف النفسی بپندارد. نمی دانم، به راستی نمی دانم چرا می توانست با نگاهی گذرا به روی من قلبم را، این پاره گوشت تکه تکه شده که با ناله های نخراشیده ای می تپید و با هر تپش سوزناک خویش همۀ وجودم را ریش می ساخت و در عمق دریای اندوه و غم مرا هر دم فرو می برد، گویی که از جا می کند و در مشت خود می گرفت و آن را درهم چنان می فشرد که خون فشان می گشت. اگر از نشستن من پشت این میز معذب و ناراحت هستین، می تونم همین حالا به جای خودم برگردم، آقای « »پورانفر! چقدر به حال خودم و او متأسف و رنجور شده بودم که در مورد من و احساسی که طی دقایق سپری شده مرا با خودش درگیر ساخته بود، به طرز فاحشی دچار اشتباه شده و آن را به حساب معذوریت و عذاب خاطر من گذاشته بود. باید حرفی می زدم. چیزی می گفتم که با دلجویی از او سوءتفاهم پیش آمده را رفع و رجوع کنم. برای همین با نه، اصلاً این طور نیست! شما راحت باشین! اِه! مثل اینکه استاد «حالتی شتاب زده و کمی آمیخته با دستپاچگی گفتم:  »تیموریان دارن به کلاس می آن! وقتی قامت کوتاه استاد از در نیمه باز کلاس نمایان شد، نفسی از سر آسودگی از سینه بیرون کشیدم و فکر کردم: چه خوب که استاد از راه رسید، والا من چطور می تونستم خودم و احساسی رو که هر دم در درونم لگدپرانی می کرد، برای اون توجیه کنم! و نمی دانستم این خلاصی به قدری کوتاه و موقت است که باید آن را به هیچ می انگاشتم. قیافۀ خونسردی که برای خودم دست و پا کرده بودم هر لحظه از عطر حضور حرارت بخش او در آن نزدیکی واپس زده می شد و رنگی از اضطراب و دلشوره به خود می گرفت و من باز هم نمی دانستم که این آغاز یک احساس تازه به دوران رسیده نیست، بلکه ادامۀ محنت بار شور و شوق یک قلب رمیده و واژگون شده بود که داشت به خیال خودش زندگی را از سر می گرفت و می خواست که بر ویرانه های آرزوهای خویش قصری از عشق بنا کند. بعد از پایان کلاس، در حالی که با هم از کلاس بیرون می آمدیم و او کلاسورش را به سینه اش چسبانده بود و چهره شما آدم مرموز و اسرارآمیزی «اش در کنار لبخند دل آرایی زیباتر و خواستنی تر جلوه می کرد، خطاب به من گفت:  »جلوه می کنین! لابد می دونین این طوری بیشتر مورد توجه قرار می گیرین! دلم می خواست جرئت و تهور او را می داشتم و به او می گفتم که من هم در مورد او همین فکر را می کنم، اما نگفتم از تذکری که به من «و همچنان که خود را از شنیدن چنین کلام غیرمنتظره ای شگفت زده نشان می دادم، گفتم:  »دادین، ممنونم! سعی می کنم بعد از این چندان اسرارآمیز جلوه نکنم که جلب توجه نشه! خندید. صورتش چال افتاد. دلم نمی خواست این چال زیبا و نمکین را جز در چهرۀ او در چهرۀ کسی ببینم. اما حالا می دیدم و در دل این حسن خدادادی را تحسین می کردم.  و لبهای قلوه ای اش را غنچه کرد. »تذکر؟ قصد من تذکر دادن به شما نبود!« چنان به نیمرخ زیبا و ملیحش زل زده بودم که کم مانده بود پاهایم در هم گره بخورند و با یک سکندری نقش بر زمین شوم. او متوجه خیرگی نگاه من بود، اما با غرور و نخوت خاصی خود را به بی خبری و بی تفاوتی زده بود و بدتر با این کار به تنور هیجانات و احساسات گداخته شده ام هیزم می ریخت.

۳۲
با دست و پایی گم کرده و حالتی گیج و منگ نگاهم را به زیر پایم انداختم و در دل به خود نهیب زدم: هِی، مواظب باش! مبادا با این نگاههای غیرارادی و خیره خیره اون خیال کنه که تو پسر چشم چرون و هرزه دلی هستی و نه تنها مرموز و اسرارآمیز نیستی، بلکه خیلی موذی و آب زیرکاه تشریف داری و قادری به هر کس هر قدر که دلت خواست با اتکا به این شیوۀ مذبوحانه و زشت نظر بزنی! هنوز داشتم به خودم هشدارهای سفت و سختی می دادم که با تعجب صدای خودم را شنیدم که خطاب به او می  »شما هم آدم مرموز و اسرارآمیزی هستین! و لابد اینو می دونین!«گفت: آن لحظه هر دو رو به روی هم ایستاده بودیم و من هاج و واج مانده بودم که چطور نتوانستم دندان روی جگر بگذارم و این نظر و عقیدۀ شخصی را تنها برای خودم نگه دارم. او با نگاهی صاف و آفتابی نگاهم کرد. تبسمی ملیح و شیرین لبهای سرخ فامش را از هم گشود. اول فکر کردم قصد دارد چیزی به من بگوید، اما انگار از گفتن آن منصرف شده بود. حرفهای ناگفتنی اش را قورت داد و بعد در امتداد همان نگاه شورانگیز و افسون کننده بی حتی خداحافظی ای، راهش را گرفت و از برابر من گذشت و مرا مسخ این برخورد عجیب و پر رمز و راز بر جای خشک زده ساخت.
۶
» کسری! با این عجله کجا، کاکو؟ مگه با مو نمی آی کلوپ؟ « »اوه نه، امیر! ساعت پنج باید سر کارم حاضر باشم. قبل از اون هم باید سری به خونه بزنم. هلاک دیدن نازنینم!« چشماش گشاد شدند و ابروان کُلفتش تاب برداشتن به طرف بالا و لپهایش را با حرصی تنگ پر باد کرد. هر وقت می خواست به من و رفتاهای (مخصوص) من اعتراض بکند، قیافه اش شبیه غوک می شد. یک بار که این را گفتم، بی مثل غوکی که حشره ای از دستش پریده و به زبونش «آنکه به او بربخورد، کلی خندید و با لحن طنزآلودی گفت:  »نچسبیده باشه! و من خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم به طرز زیرکانه ای مرا با حشره مقایسه کرده است. دلم به حالت می سوزه، کاکو! چرا انقدر زود خودت رو انداختی توی هچل! توی این سن و سال که هنوز دهنت بوی « »شیر خشک می ده، کی گفت زن بسونی و عیالوار بشی! وقتی با شنیدن این کلام کم و بیش ملال آور چهره درهم کشیدم و غمزده و ناراحت نشان دادم، به خیال خودش که حالا که جای پشیمونی نیست! ننه ما هم تازگیها نشسته زیر پام که زن «داغ دلم را تازه کرده باشد، با خنده گفت:  »بسون، اما من زیر بار نمی رم. یعنی به قول گفتنی به این راحتیها خر بشو نیستم! »من باید برم. خوش بگذره!« در حالی که به سمت پارکینگ می رفتم و سوئیچ را توی دستم می چرخاندم، گفتم: و او فهمید حوصله مرا با حرفهای بی ربط و صد تا یک غاز خود حسابی سر برده است. و حتماً به همین دلیل با حالتی از تسلیم و رضا برایم دست تکان داد و راه خودش را گرفت و رفت. ار محوطۀ دانشگاه که زدم بیرون، یک نفس راحت کشیدم و با صدای بلند بی آنکه کسی را مخاطب قرار داده باشم، گفتم: خر شدن هم شانس می خواد و اومد و نیومد داره! آیینه بغل را تنظیم کردم و با صدای آرام تری ادامه دادم: به ما که نیومد! خدا کنه…

۳۳
که از آیینه سمت راست اتومبیل او را دیدم که  »یه وقت اگه به قول خودت خر شدی امیر، به تو بیاد.«خواستم بگویم در حاشیۀ خیابان توی ایستگاه اتوبوس با کلاسوری چسبیده به بغل انتظار آمدن اتوبوس را می کشید. جایی از سرم به گزگز افتاد. فکرم منقبض و درهم شده بود. آیا باید بی اعتنا به او پا روی پدال گاز می فشردم و می رفتم، یا باید دنده عقب می گرفتم و به رسم دوستی و ادب به او تعارف می کردم که می توانم شما را برسانم؟ هنوز نمی دانستم آیا روی این کار را دارم یا نه. آیا می توانستم حالت خونسردی را برای خودم دست و پا کنم و بی آنکه هیجان تند ناشی از این دیدار را در ته صدایم جاری نسازم و در نگاهم مواج نگردانم این کار را بکنم، که دلم را با همۀ ناشکیبایی و بی تابی اش به دریا زدم و دنده عقب گرفتم. انگار هیچ حواسش به کادیلاکی که جلوی پایش متوقف شده بود، نبود. نمی دانم اگر صدای بوق را درنیاورده بودم نگاهش را که جلوی پایش افتاده بود بلند می کرد و در چشم من می انداخت یا نه.  »اِه! شما هستین!« شاید در عالم هپروت سیر می کرد، با این همه احساس گناه نمی کردم. لازم باشد باز هم حاضرم در موقعیت مشابهی این کار را تکرار کنم. تا او قدمی به جلو بردارد، من یک نفس عمیق کشیدم و تا حدودی بر التهابات درونی ام فائق آمدم. البته فقط خودم می دانستم که این موفقیت چندان ریشه دار و ممتد نیست و او هر بار که اراده کند قادر است احساسات سرکوب شده ام را طغیان زده سازد.  »سلام!« سعی داشتم تا جایی که امکان دارد پرندۀ نگاهم را در آسمان نگاهش به پرواز درنیاورم. دستهایم را روی فرمان  »می تونم شمارو به مقصدتون برسونم؟« اتومبیل گذاشتم و با لحن آرام و شمرده ای بعد از سلام گفتم: خدای من! کاش از اون لبخندهایی که چال توی گونه ش می اندازه بر لب نشونه. چرا که می دونم در این صورت قادر به کنترل نگاه محجوب و گریزونم نخواهم بود! به هیچ وجه!  » مزاحمتون نمی شم! « »خواهش می کنم! مزاحمتی نیست!« و بالاخره آن تلاقی ناخواسته و حادثه ساز به وقوع پیوست. دیگر چه کاری از دست من برمی آمد وقتی نگاهمان در بند هم گرفتار شده بود. هیاهو و تپشهای شدید قلبم را که انگار داشت درون سینه ام جفتک پرانی می کرد، به وضوح حس می کردم و به این می اندیشیدم که آخر چطور ممکن است یک بار دیگر عاشق شوم. نه، دلم نمی خواست تحت هیچ شرایطی این تزلزلات ناخوشایند آنی و گذرا را به عشق مربوط سازم و این اتفاق سادۀ پیش پا افتاده را یک حادثه عشقی فرض نمایم. محال بود چنین اتفاق نادری به این سرعت در من چنین تحول و دگرگونی شگفت انگیری پدید آورد. یا من گرفتار خیال و اوهام شده بودم، و یا… و یا اینکه خدا پای ضریح شاهچراغ زخم عمیق عشق او را از سر رحمت و شفقت از قلب من شست و شو داد و مرا از بند یاد او آزاد و رها ساخت. آخر چگونه ممکن است او را فراموش کنم، در حالی که همه جا دنبال رد و نشانی از او می گردم، حتی توی چهرۀ دختری که می تواند به راحتی مرا مسحور و مقهور خودش بسازد؟ نگاه کور و مات و حالت گیجی و منگی مرا که می بیند، هول می کند و او هم سرگشته می شود. اما با تمام اینها، نه، مزاحمتون نمی شم! « حجب و حیای دخترانه اش را برای خود محفوظ نگه می داد و باز هم لبخندزنان می گوید:  »اتوبوس دیگه یواش یواش پیداش می شه!

۳۴
نتوانستم چیزی بگویم. انگار چیزی توی گلویم گره خورده بود. فقط در سمت جلو را باز می کنم. چیزی داشت خودش را زیر گردنم می سرید و من از توی آیینه دیدم که خیس عرق شده ام. با حالت معذبی خودش را روی صندلی جلو جمع و مچاله کرد. در این حالت موهای دم اسبی اش نصفی از صورتش را پوشاند. من اتوبوس را که از توی آیینۀ بغل دیدم. پا گذاشتم روی پدال گاز. هم زمان هم ماشین از جا کنده شد، و هم قلب من. در مورد قلب او اطلاع چندانی نداشتم. بعدها فکرکردم که شاید قلب او حتی جلوتر از حرکت ماشین از قفسۀ سینه اش پرید.  او نگاهش به کتابی بود که از لای کلاسورش کشیده بود بیرون و من با اینکه همۀ حواسم در ظاهر به رانندگی ام بود، شما اهل « اما گوشه چشمی به او نیز داشتم و هم زمان در جدال نفسگیر و تنگاتنگی با خودم گرفتار بودم که او گفت:  »کتاب خوندن هم هستین؟ به نظرم بعد از آن سکوت عمیق و سهمگین این بهترین مقدمه چینی برای یک گفت و گوی طولانی بود. یک دستم را به لبۀ شیشه تکیه زدم و یک نگاه به او انداختم. عرق همچنان زیر گردنم سرازیر بود. پشت چراغ قرمز که  »خیلی کم! در واقع، باید بگم به جز رُمان بینوایان کتاب دیگه ای نخوندم!«ایستادیم، گفتم: اوه، بینوایان! من دو «موجی آمیخته با شادی و تعجب چهره اش را از هم شکفت. سرش را به طرفم گرفت و گفت:  »بار خوندمش و از اون خاطرات زیادی دارم. اگر پسر کنجکاو، و یا در بیان عامیانه فضولی بودم، لابد از او می پرسیدم چه خاطراتی. اما بی آنکه چنین جسارتی به اگه وقت و حوصله به اندازۀ کافی بود، حتماً هفته ای یه کتاب «خرج بدهم، با سبز شدن چراغ دنده یک زدم و گفتم:  و فکر کردم: انگار موضوع دیگه ای غیر از کتاب برای ادامۀ گفت و گومون پیدا نمی کنیم! »می خوندم. من هم همین نظر رو دارم. گاهی وقتها چنان «خودش را کمی روی صندلی اش جا به جا کرد و با لحن موافقی گفت:  »سرمون به ورق زدن کتاب زندگی خودمون گرم می شه که… اوه، ببخشین! باید از این خیابون می رفتین! و من با شدت روی ترمز زدم. او خودش را سفت به صندلی چسبانده بود. دلم به حالش سوخت. بدجوری ترسانده  »هنوز خیابونهای شیراز رو خوب بلد نشدم؟«بودمش.  »هنوز؟« شما راست گفتین! «متعجب بود و من لابد باید توضیح می دادم، اما ندادم و در عوض دنده عقب که می گرفتم، گفتم: زندگی ما آدمها خودش می تونه یه کتاب چند هزار صفحه ای باشه… و گاهی بدون اینکه اونو ورق بزنیم، تو عمق  »اون غرق می شیم! »وقت کردین این کتاب رو بخونین!«توی خیابانی که می گفت پیچیدم و او همان کتاب را به طرفم گرفت و گفت: با یک نگاه فهمیدم اسم کتاب دیوید کاپرفیلد است. آن را گرفتم و تشکر کردم و توی داشبورد ماشین گذاشتم و  »از امشب یه ساعت وقت می ذارم برای خوندن اون!«گفتم: و باز هم به نیمرخ شکفتۀ او نظری انداختم و از تماشای آن همه وجاهت و زیبایی محظوظ شدم. وقتی او را در مقصد مورد نظرش پیاده کردم، در کنار نگاه و لبخند صمیمانه ای از من تشکر کرد و رفت. و من او را تا پشت دری که تابلوی بزرگی بر فراز آن افراشته بود، بدرقه کردم و به ناچار متحمل ضجه های دردمندانۀ قلبم شدم که انگار داشت مرثیه خوانی می کرد.

۳۵
وقتی دوباره اتومبیل را به حرکت انداختم، به هر طرف که نگاه می کردم نوشته های روی آن تابلو را می دیدم که کانون «یک لحظه از جلوی چشمانم به کنار نمی رفت. گویی همه جا به شکل برجسته اما تار و لرزان حک شده بود:  »حمایت از بچه های بی سرپرست! بخش سوم
۱
توی سالن نشیمن وضعیت به گونه ای بود که هیچ کس نمی توانست توی صورت دیگری نگاه کند. فضا به قدری سنگین و موحش بود که نفسها به سختی در ریه ها فرو می رفت. هر دمی یک بازدم کُند و طولانی با خود به دنبال داشت. گویی نفس بعد از اینکه به ریه ها می رسید تا چند لحظه زیر فشار هیجان و استرس شدیدی که به انسداد دریچه های قلبی می انجامید محبوس می ماند و بعد از اینکه رها می شد، دم کشدارتر و عمیق تری در انتظار بود. تمنا در حالی که با انگشتان دست چپ خود روی دستۀ صندلی استیل ضرب گرفته بود، با اینکه نگاه به سوی کسی نداشت، اما در این فکر بود که هرگز خانواده اش را در یک چنین بهت سنگین و تکان دهنده ای ندیده بود. حتی مطمئن بود چهار سال پیش که توی نامه ای اذعان داشت عاشق شده است و می خواهد با اولین و آخرین عشق زندگی اش ازدواج کند، چنین ضربه هولناک و غیرمنتظره ای بر کمر باور و یقین قلبی پدر و مادرش وارد نیاورده بود که در حال حاضر تیام در یک اقدام نابخردانه و بدون توجیه و ناگهانی یک چنین ضربۀ کاری ای را در میان بهت و ناباوری همه بر سرشان فرود آورده بود. این ضربه مثل برخورد شدید یک پتک آهنی بود که به ناگاه از جایی میان زمین و آسمان بر گیجگاهشان کوبیده شده بود. با قلبی فشرده فکر کرد: همه چیز به سرعت برق آسایی بر من گذشت و تمام شد! تا به خودم اومدم، دیدم یه زن مطلقۀ پانزده ساله هستم که تنها آرزوش ازدواج با یه پسر احمق بی شعوره! راستی الان چند وقته که ما از هم بی خبریم؟ حسابش از دستش در رفته بود. اول خیال می کرد حدود شش ماه. اما قبل از اینکه پدرش چون غرش سهمگین ابرهای تیرۀ باران زا به صدا درآید، فهمید بیش از نه ماه گذشته و او دیگر نه تلفنی از او داشته، نه نامه و کارت پستالی و نه حتی سلامی دور از سوی خانواده اش. معلوم هست می خوای چه غلطی بکنی؟ درس و دانشگاهت رو به امان خدا ول کردی و اون وقت دست یه دختر بی « » کس و کار پاپتی رو برداشتی و با خودت آوردی اینجا که می خوای با اون ازدواج کنی؟ تیام برخلاف همیشه نه ظاهر خونسرد و آرامی به خود گرفته بود، و نه حالت تمسخرآمیز که همیشه توی نگاهش برق می انداخت. در عرض شب و روز گذشته به حدی تکیده و رنگ پریده شده بود که آدم را از تماشای خود به رقت می انداخت. مادرش هرازگاهی که نگاهش با همۀ حسرت و دلواپسی و ترحم توی گودی پای چشمانش فرو می رفت، دستش را روی قلبی که درون سینه اش به درد می آمد می گذاشت و سری تکان می داد و آه می کشید.  من « اما پدر با بی تفاوتی و سنگدلی هرچه تمام تر نسبت به غمزدگی و افسردگی پسرش با همان توپ و تشر گفت: نمی دونم تو تربیت شما بچه ها چه قصوری از من و مادرتون سر زده که همۀ شما خودسر برای خودتون می برین و

۳۶
می دوزین و بعد با لاقیدی دوخته های خودتون رو جر می دین! می خوام از تو که پسر ناخلفمی بپرسم که من و  »مادرت اینجا چی کاره ایم؟ تمنا که با کنایۀ نیشدار پدرش خودش را جمع و جور کرده بود، سرش را به زیر انداخت. حالا دیگر با هر دو دستش روی دستۀ مبل استیل ضرب می زد. تند و پی در پی و با حالتی خشونت آمیز. تمام صورت گرفته و پکر تیام را لبخند نامفهوم و گنگی پر کرد. نگاهی گذرا به چهرۀ خاموش و متفکر خواهرش اگه پامو از حد گلیمم درازتر کردم، باید منو «انداخت و بعد با یکی از همان دَمهای عمیق و کشدار در جواب گفت: ببخشین. من فقط از شما می خوام که یه کم درکم کنین. همه چیز به قدری آنی و ناگهانی رقم خورد که حتی خود  » من هم هنوز گیج و مبهوتم و باورم نمی شه که با پریسا از اصفهان فرار کرده باشیم! بعد مثل کسی که بخواهد فکر مزاحمی را از سر خودش دور کند، دستش را در هوا تکاند و در ادامه با صدای من و پریسا همدیگه رو دوست داریم! اما خونواده ش می خواستن اونو به زور به عقد پسرعموش «غمگینی گفت: دربیارن. خب، شما اگه جای من بودین و می دیدین خونواد، دختر مورد علاقۀ شما تمام مقدمات ازدواج اونو با فرد مورد نظر خودشون فراهم کردن، چی کار می کردین؟ همین طور دست روی دست می ذاشتین که عشقتون از دست بره؟ چطور می تونستم شاهد عروسی پریسا با یکی دیگه باشم؟ شاید اگر پسرعموی پریسا رو می دیدین، مثل من دلتون به حال دختر بیچاره می سوخت. شما که غول توی کارتون جک و لوبیای سحرآمیز رو دیدین، باور کنین هیچ دست کمی از اون نداشت! فقط چون پولدار بود و همه جا قدرت و نفوذ داشت، می خواستن پریسای بیچاره رو بدن به اون. خب، معلومه که نتونستم خودمو کنار بکشم و بذارم هر اتفاقی که می خواد بیفته! گفتم که چون دوستش داشتم، حاضر بودم براش هر کاری بکنم. حتی گذشتن از درس و دانشگاه و تحمل نگاه « شماتت بار و انتقادآلود شما… حالا که اون به خاطر من از خونواده ش و در واقع از همه چیزش گذشت و خودش رو به من سپرده آیا سزاواره که شما در برابر اون جبهه بگیرین و نه تنها روی خوشی بهش نشون ندین، بلکه رویاهاش رو به کابوس تلخ و هولناک تبدیل کنین؟ پس انصافتون کجا رفته؟ اون به امید من و خونوادۀ من به همه چیزش  »پشت پا زد. حالا من چطور به اون بگم مجبوریم حتی از اینجا هم فرار کنیم؟ تیام سکوت کرد و اجازه نداد بغضی که راه به گلویش برده بود با صدایش بیامزد و پیش از آنکه وجدانهای خفتۀ پدر و مادرش را با کلمات محکم و شمرده و رسا از خواب نخوت و غرور و خودبینی بیدار کند با صدای بغض گرفتۀ خود تنها احساسات ترحم آمیزشان را نسبت به خود برانگیزد. مادر که به شدت تحت تأثیر حرفهای پسرش قرار شما در مورد عشق و احساستون دچار «گرفته بود، لب باز کرد چیزی بگوید که شوهرش اجازه این کار را به او نداد. خبط و اشتباه شدین و به قدری در مورد تصمیم خودتون شتاب زده و احساسی عمل کردین که حتی خودتون هم گیج و منگ و ناباور موندین! چرا همیشه شما بچه های خیره سر من انتظار دارین که من و مادرتون خودمون رو لحظه ای جای شما بذاریم؟ اصلاً چرا شماها خودتون رو جای ما نذارین و فکر نکنین که ما مجبوریم چه شوکهای هولناک و تکون دهنده ای رو تحمل کنیم و چنان وجودمون هر بار به لرزه بیفته که احساسات و عواطفمون درهم بریزه و قلبمون از هم متلاشی بشه؟ بله! خودت رو بذار جای من و مادرت بعد از قضیۀ ازدواج لجوجانۀ چهار سال پیش خواهرت، حالا که تقریباً باید « »آبها از آسیاب افتاده باشه، متأسفانه باید شاهد یه افتضاح دیگه باشیم…

۳۷
ازدواج من و پریسا به هیچ وجه نمی تونه مفتضح باشه« تیام با حالتی معترض و برافروخته به میان کلام پدرش پرید:  »بابا! این نظر و عقیدۀ شخصی توئه. چون نمی تونی خودت رو جای من فرض کنی. «پدر هم متعاقباً تن صدایش را بالا برد: فکرش رو بکن من و مادر بیچاره ت مجبوریم باز هم برای دیگرون توضیح بدیم و پشت سر هم دروغ ببافیم و تا  »چند وقت دیگه باز هم همون توضیحات الکی و دروغبافیهای احمقانه البته به طرح و نوعی دیگه! تمنا بار دیگر به خودش چسبید و با یک دستش روی سینه اش چنگ انداخت. هر بار که پدر به مسئلۀ ازدواج ناموفق و کوتاه او اشاره می کرد، قلبش یک دفعه از جا کنده می شد و بعد به شدت به کوبش می افتاد. کوبشی که بیشتر شبیه نعره و ضجه وار و مظلومانۀ گوسفند در حال ذبح بود تا قلبی درهم شکسته و تکه تکه شده. کاش می توانست از آنجا بلند شود و خودش را به اتاقش برساند و چون همیشه در حصار تنهایی خویش پرندۀ افکارش را به جایی دور و دراز پر بدهد و اجازه بدهد تا هر چقدر که دلش می خواهد اوج بگیرد و به هر جا که دلش خواست سرک بکشد. اما چون بحث باز هم بالا گرفته بود و درگیری لفظی شدیدتر از قبل ادامه داشت، ترجیح داد با تحمل گزش قلبی اش همان جا بماند و در روند گفت و گوهایی که بیشتر شبیه بحث و مجادله ای تنگاتنگ بود قرار بگیرد. حالا می گین چی کار «تیام با خشمی آشکار که هیچ تلاشی در پنهان نگه داشتن آن نداشت، با صدای بلندی گفت:  »کنم! امیدوارم بهم نگین که با پریسا به اصفهان برگردم! پدر از گوشۀ چشم نگاهی به همسرش انداخت. انتظار داشت در چنین موقعیت نفسگیر و ملال آوری که او خود را همیشه در جنگی نابرابر با خودکامگیهای بچه هایش یکه و تنها می دید، او به کمکش بشتابد و بهترین راه حلها را پیش پایشان بگذارد. نه اینکه صم بکم بنشیند و تنها نگاه کند و پی در پی آه جگر سوزی از سینه برکشد. تا نگاه گیج و ویج و سردرگم او را در دام نگاه مستأصل و درماندۀ خویش گرفتار دید، فهمید نمی تواند روی همیاری او هیچ حساب ویژه ای باز نماید و او باید به تنهایی پسر خیره سر خود را سر عقل بیاورد و تا حدودی- هر چند که هیچ امیدی بدان نبود- ارشادش نماید. اما همین که خواست نگاهش را از روی چهرۀ خاموس و سرگشتۀ همسرش باز ستاند، چشمش به دخترش افتاد که با حال غریب و دردآوری سرش را تا روی سینه اش پایین کشیده و نگاهش با حزن اسفناکی روی نقوش قالی مات مانده بود.  ۸۱پایان صفحه احساس می کرد بیشتر از چند دقیقه قادر نیست آن فضای دلگیر را تحمل نماید. کاش هرچه سریع تر این بحث و شور اجباری به یک نتیجۀ قطعی می رسید! هر چند می دانست که این بار نیز چون چهار سال پیش مقهور خودکامگیهای یکی دیگر از فرزندان خویش قرار خواهد گرفت. فکر « به دنبال سرفه ای کوتاه در حالی که نگاهش انگار تا ته در نگاه غمگین و بی قرار پسرش فرو رفته بود، گفت: نمی کنم برای شما چاره ای جز بازگشت باقی مونده باشه. اون به شهر و دیار و خونوادۀ خودش برمی گرده، و تو هم  »پیش خونوادۀ خودت. ترتیبی می دم که تو توی دانشگاه تهران به درست ادامه بدی! ، اما نتوانست. نمی دانست چرا، ولی احساس می کرد طاقت و »تمام!« دلش می خواست با صدای تحکم آمیزی بگوید: تاب دیدن نگاه مأیوس و آشفتۀ پسرش را ندارد.

۳۸
تمنا از زیر چشم نگاهی به پدر و بعد به سوی برادرش انداخت. با اینکه چند لحظه ای بود که نه صدایی شنیده بود و نه اندیشه ای از مغزش گذشته بود، اما از بهت و حیرتی که در سیمای برادرش می دید دانست که پسر بیچاره حتماً باید گفتار عجیب و سکته آوری شنیده باشد که آن طور ماتش برده بود و چشمان فراخش نزدیک بود که از حدقه بزند بیرون. چیزی در قلبش مثل اسفنج فشرده می شد. مغزش مثل ساعت از کار افتاده ای که گهگاهی با تیک ضعیفی اعلام موجودیت می کرد. احساس می کرد به خواب عمیق و بس طولانی ای احتیاج دارد. دیگر مایل نبود که در جریان این بحث و مناظرۀ بی روح و خسته کننده و طاقت فرسا قرار بگیرد. باید می گذاشت و می رفت. می دانست تا همین حالا هم که حوصله کرده بود کار بیهوده ای را صورت داده است. تا از جا بلند شد، اول مادر به طرفش برگشت و گیج و منگ نگاهش کرد. بعد برادرش تیام که خود را برای یک مبارزۀ پیروزمندانه آماده کرده بود و سرانجام پدرش که با آن چهرۀ دمق و افسرده و منقبض که انگار ده سال پیرتر شده بود.
۲
با باز شدن ناگهانی در و متعاقب با آن صدای جیغ شعفناک تکین، پرید بالا. اول به خیال اینکه اتفاق ناگواری به وقوع پیوسته به سینه اش چنگ انداخت، اما تا صورت خواهرش را هیجان زده و شادمان دید توانست با خیال راحت به او  » این چه وضعشه، تکین! هنوز یاد نگرفتی قبل از ورود به اتاق من در بزنی؟ «بانگ برآورد: تکین بی اعتنا به چهرۀ ترش کردۀ خواهرش لبۀ تخت نشست. دستان سفید و کشیدۀ خواهرش را در دست گرفت و تیام و پریسا قرار نیست به «با همان تب و تابی که چهره اش را چون گلی در یک صبح بهاری شکفته بود، گفت:  » اصفهان برگردن. اونها قراره همین جا بمونن و پدر تصمیم گرفته که براشون یه جشن عروسی مفصل ترتیب بده! این تنها صدایی بود که از گلوی تبدار تمنا بیرون پریده بود! »اوه!« پدر خودش گفت! من می دونستم اون هم از پریسا خوشش می آد. دختر بیچاره چقدر این چند روز غصه خورد و « اشک ریخت. می گفت اگه مجبور بشه به اصفهان برگرده، خودش رو می کشه! اومدم بهت بگم که خودت رو برای  »یه عروسی باشکوه آماده کنی! تمنا دستهای خود را به تندی از میان دستان سرد و لاغر خواهرش بیرون کشید و همان طور که با عتاب و خشم غیرموجهی نگاهش می کرد، فکر کرد: این دختر احمق چرا خیال می کنه من الان باید از شدت خوشحالی سر از پا نشناسم؟ خلوت منو به خاطر یه همچین موضوع «در حالی که قلبش چون پیراهن چنگ خورده ای چروک بود، با تشر گفت: احمقانه ای به هم ریختی! چرا فکر کردی من هم مثل تو از این بابت هیجان زده می شم؟ پس پدر قراره یه جشن مفصل براشون ترتیب بده! که این طور! همین حالا برو به اون مرد کله شق لجباز بگو اگه بخواد برای اون دختر  »نکبتی فراری جشن عروسی بگیره، من این جشن رو به عزا تبدیل می کنم! دهان تکین از فرط حیرت شنیدن آن کلام سهمگین و کینه توزانه قد بلعیدن یک هلوی بزرگ باز مانده بود. چطور می توانست باور کند آنچه شنیده است از زبان آتشین خواهرش بوده. نه، این امکان نداشت! آخر تمنا چرا باید با آن دختر عداوت و دشمنی ای داشته باشد؟ حتی دلیلی هم برای این همه نفرت و ابراز خشم و عصیان زدگی با برادرش تیام نمی دید.

۳۹
احساس کرد با طرح چنین پرسش  »آخه برای چی؟« وقتی توانست از میان آن همه بهت و تعجب و شگفتی بگوید: نابجایی زخمهای نامرئی قلب خواهرش نمک سود شده اند. چرا؟ لابد خاطرت نیست چهار سال پیش منو با چه «تمنا با هوم خرناسه شکلی، با نگاهی براق و لرزه آور فریاد زد: خفت و حقارتی عروس کردن! یادت نیست من و کسری با چه آرزوهای سرنگون شده ای توی اون محضر محقر پرت و با حس غم غریبی که سعی می کردیم از همدیگه پنهان نگه داریم دستهامون رو به دست هم دادیم… اوه، خدای من! پدر چطوری می تونه بین فرزنداش تا این حد فرق بذاره؟ چطور می تونه انقدر در مورد یکی سنگدلانه رفتار کنه، و در مورد یکی دیگه سخاوتمند و بخشنده و مهربون باشه؟ بله، به پدر بگو اگه فکر برگزاری جشن عروسی تیامو از سر خودش بیرون نکنه، من دست به کاری می زنم که « برای همه بی تردید بسیار گرون تمام می شه. من و تیام هر دو دست به یه اشتباه زدیم، و اون هم انتخاب خودسر و شتاب زدۀ شریک زندگی مون بوده، پس باید یه جور تنبیه بشیم! به پدر بگو اگه انصاف رو رعایت نکنه، کاری می کنم که… چرا نشستی و بر بر منو نگاه می کنی؟ گفتم برو و به همه بگو که تمنا دیوونه شده! بگو چنان به سرش زده  »که قادره دست به هر اقدام احمقانه و جنون آمیزی بزنه! تکین با تشر خواهرش مثل فنر از جا پرید. در حالی که هنوز مبهوت و سرگشته بود و دلش از آن همه یأس و حرمان قلبی خواهرش چین چین می شد، می دانست که چاره ای جز اطاعت امر خواهرش نیست. نمی دانست آیا باید خودش خجالت بکشد که در نهاد خویش به او حق می داد که تا این حد از عدالت و انصاف نابرابر پدرش گریان و نالان و خشمگین باشد یا نه. حالا که فکرش را می کرد، می دید خواهرش حق دارد خیال کند که در مورد او اجحاف شده و این اجازه را دارد که هر طور دلش خواست برای حق پایمال شدۀ خویش به تقلا و تکاپو بیفتد. اوه، نه! اگه واقعاً بخواد بلایی سر خودش بیاره چی؟ نه! حتی نمی توانست فکرش را بکند! باید می رفت و گزارش احوال ناخوشایند و بیمارگونۀ خواهر بیچاره اش را به اعضای خانواده می داد. مطمئن بود تیام آن قدرها بی عاطفه و بی رحم نیست که بخواهد قلب پاره پارۀ خواهرش را به خاطر جشن عروسی خودش درهم بشکند و بدتر باعث پریشانی خاطر و شعله ور شدن آتش خشم و نفرتش گردد. با شتاب که از اتاق خواهرش رفت بیرون، می دانست که همه چیز با یک ازدواج ساده و بی سر و صدا توی یک محضر خانۀ محقر و پرت ختم به خیر خواهد شد.  * * *  تمنا اشکهایش را- که خیلی به ندرت از ابر چشمانش می بارید- پاک کرد و نگاهش را تا آن سوی افقی که دلگیرتر از روزهای سپری شدۀ قبل می نمود، پر داد. دلش می خواست پرنده ای بود که آزاد و رها به هر طرف که دلش می خواست پر می گشود. با خودش عهد بسته بود تحت هیچ شرایطی خاطر خود را با یادبودهای دل آزار او سرگشته و ملول نسازد. پس چرا هر بار این طور لاقیدانه با عهدشکنی جانگداز خویش دست به یک خودسوزی هولناک می زد؟ مگر نه اینکه این آتش می بایست بعد از گذشت این همه سال در وجودش به خاموشی و خاکستری سرد می گرایید؟ پس چرا هنوز شعله های پر لهیب آن زبانه می کشید و او با این همه تهور و بی باکی چون پروانۀ بیچاره و

۴۰
درمانده ای به دل این آتش می زد و با اینکه سراپا می سوخت و دود می شد و به هوا می رفت، اما باز به خودش برمی گشت و بار دیگر همه چیز با تکرار ملال آوری او را به شوق در بر کشیدن این آتش مخوف و سینه سوز آسیمه سر می دواند؟! نگاهش که چون پرندۀ بی آشیانی با دستهای خالی از افق به این سوی پنجره بال گشود، فکر کرد: یعنی اون الان کجاس؟ آیا از خاطرش رفته که من چه ظلمی در حقش روا داشتم؟ با چه بی وفایی سنگدلانه ای اونو از خودم طرد کردم! آیا فراموش کرده که چه قلبی از اون شکستم و چه دردمندانه اونو پی سرنوشت نامعلومی مجبور به کوچ و گریز ساختم؟! یادش به آن نگاه شوریده و غمزده می افتاد، چیزی مثل تیله توی مغز سرش می لولید! صدایش با طنین دلخراشی در گوشهایش زنگ می زد: به من فرصت بده… ببین چطور دنیارو پیش چشمهای تو زیبا می کنم! خواهش می کنم فقط یه فرصت کوتاه… دوباره اشکهایش از چشمۀ خشک شدۀ چشمانش جوشید. زیر لب با خودش تکرار کرد: فقط یه فرصت کوتاه! و تو نفهمیدی التماسها و خواهشهای تب آلود تو، تو دل سنگ من هیچ اثری نداشت! آخه تو چطور می تونستی تو یه فرصت کوتاه دنیارو برای من گلستان کنی، هان؟ تو فقط یه کارگر بودی! حتی اگه شبانه روز بی وقفه هم کار می کردی، نمی تونستی دنیارو پیش چشمهای من زیبا کنی! هر چند… حالا که نیستی… حالا که از هم دور و جدا موندیم، درک می کنم که بی تو بعد از این هم دنیا پیش چشمهام زیبا جلوه نمی کنه. تازه فهمیدم همه چیز رو نمی شه یه جا از آنِ خودم بکنم! آخر چرا نباید تمام خوبیها و زیباییها و شادیها در کنار هم جمع بشن؟ چرا؟ چرا همیشه باید یه چیزی تو زندگی مون کم باشه! تو زندگی حالا و آیندۀ من، تو همیشه کم هستی و من نمی تونم حتی تو اوج شادیها و خوشبختیها از ته دلم احساس کامیابی و رضایت کنم! چون تورو ندارم! پس به هرچی می رسم، تهی و خالی یه! و هیچ چیز تهی و خالی نمی تونه آدمو راضی و خشنود نگه داره… من تورو از دست دادم! با اینکه هنوز هم گاهی مغرورانه خیال می کنم که تو منو از دست دادی! اما با همۀ وجودم می دونم که هم تورو از دست دادم، و هم خودم از دست می رم! امروز و هر روز که قلبم زیر شلاق جدایی و حسرت و ناکامی تازیانه می خوره و زخم برمی داره، می فهمم که در پس این شب سیاه و ظلمانی که ستاره هاش برای همیشه افول کردن، هیچ امیدی به صبح نیست. چرا که خورشید عشق و دلدادگی، تو قلب من برای همیشه در غروب ابدی فرو رفته! هر جا که هستی، دوستت خواهم داشت! تا ابد! اما با این قلب مرده و سرنگون شده دیگه مارو با هم کاری نیست… هر جا که هستم، بی تو مثل یه قاب عکس خالی روی دیوار سرد زندگی بی هیچ جلوه ای تو خودم فرو می رم و یه روز برای همیشه دستی این قاب عکس خالی رو به زمین می زنه و تیکه تیکه ش می کنه. نگران نباش! عکس تو برای همیشه روی قلب من با نقش جاودانه ای از هر گزند نابهنگامی در امان می مونه! اما به من بگو چگونه قلبی که از ناکامیهای روزگار زخمی و تیر خورده س، می تونه عکس خیال تورو با خون یأس و سرخوردگی ش درنیامیزه و تا ابد تازه و دست نخورده باقی نگه داره؟ تو از جنس طلوع بودی و منِ غروب زدۀ خونین دل هنوز با پندار واهی خودم خیال می کنم که این تو بودی که…

۴۱
۳
همه چیز همان طور که او خواسته بود رقم خورد. تیام و پریسا رضایت دادند که بی هیچ تشریفاتی در یک محضر محقر و پرت به عقد هم درآیند. پدر خانواده اگرچه بدش نمی آمد از سر لج و شیطنت بی هیچ وقعی به خواسته نامعقول و خودخواهانۀ دخترش تدارک یک جشن باشکوه و مفصل را برای عروسی پسرش ببیند، اما تیام با هزار دلیل و برهان او را متقاعد ساخت که با کمال میل حاضر است چون تمنا و در خاموشی سوت و کوری با دختر مورد علاقه اش ازدواج نماید. تمنا اگرچه خوشحال بود که خانواده خواستۀ او را محترم شمرده و انصاف در حد کمال رعایت شده، اما ته دلش از اینکه بدین ترتیب بیش از پیش بر صفات نکوهیدۀ خودبینی و بدخواهی اش مهر تأیید خورده بود، به حال خودش متأسف و ناراحت بود. شاید بهتر این بود که تیام با مقاومت بیشتری او را به مبارزه با خود می طلبید و روی خواسته و تحقق آرزوهای خودش اصرار و پافشاری می ورزید و آن وقت او می توانست با تکیه بر نفس خودرأی و متکبر و مغرور و البته لجباز خویش در این نبرد نظر خود را به او تحمیل نماید و این پیروزی به طور حتم می توانست به کام او حلاوت بیشتری ببخشد. در حالی که حس می کرد فاتح یک جدال نابرابر و ظالمانه ای شده، احساس عذاب وجدان می کرد و پیوسته به خود دلداری می داد که ازدواج بی سر و صدا برای این دو جوان خام و یاغی و مدعی مصلح و معقول خواهد بود. چه بهتر که فامیل و آشنا از شنیدن خبر ازدواجشان چنان شوک زده و متحیر شوند که فرصت کوچک ترین کنکاش و بررسی و خبرچینی و فضولی ای را پیدا نکنند. درست مثل وقتی که او به طرز ناگهانی با کسری ازدواج کرد. یاد کسری دوباره چون خاری در قلبش خلید و زهر عقده ای کهنه و زنگار گرفته را در کامش ته نشین ساخت. از اینکه می دید تیام با رضایت خاطر هرچه تمام تر از بابت ازدواجشان ابراز خوشحالی و سعادتمندی می کند، احساس بدی پیدا می کرد. شاید بهتر بود که چون او آرزوی برگزاری یک جشن عروسی مفصل و باشکوه در قلبش چون غده ای دمل بسته و چرکین بدل شود و خوشبختی و بهروزی به دست آمده را کمرنگ و ناچیز جلوه بدهد. ته قلبش از اینکه با چنین قساوت و کینۀ بیمارگونه ای آرزوی ناراحتی و پریشان خاطری برادرش را داشت، از خودش خجالت کشید و خوشحال بود از اینکه کسی نمی توانست به قلب او سرک بکشد و راه به قلبش بجوید. والا او مجبور بود زیر نگاه شماتت آلود و استنطاق آمیز دیگران چه زجر و خفت و حقارتی را تحمل کند.  * * *  عصر یک روز دلگیر آخرین روزهای اسفندی بود. اقوام و آشنایان دور و نزدیک بعد از شنیدن خبر شگفت انگیز ازدواج پسر آقای تاج ماه با دختری از اصفهان- که پیشینۀ خانوادگی اش بر همگان مجهول بود- دسته دسته و به نوبت برای عرض تبریک و شادباش به دیدار عروس و داماد جوان می آمدند. تمنا معتقد بود که فقط به قصد ارضای فضولیهای خود زحمت این دیدار را بر خود هموار می ساختند. اگرچه این طرز فکر تمنا خیلی به نظر بدبینانه می آمد، اما از پرس و جوهای موذیانه ای که در لفافه ادب و احترام از کس و کار عروس جوان در کنار لبخندهای معنی دار و استفهام آمیز و گنگ و پر طعنه می شد. باید به تمنا حق می دادند و با نظر او هم رأی و هم سو می شدند. آن روز بعد از خلوت شدن خانه از تعداد زیادی از مهمانان ناخوانده ای که همگی از دوستان خانوادگی خانوادۀ تاج ماه بودند، تمنا به مبل استیل تکیه زد و همان طور که برای خودش سیبی پوست می کند، خطاب به زن برادر جوان و

۴۲
بهتر نیست حالا که کار از کار گذشته و تو به وصال برادرم رسیدی، به خونواده ت تو «کمرو و خجالتی اش گفت:  »اصفهان خبر بدی و اونهارو در جریان احوال خودت بذاری؟ عروس جوان با گونه های گلبهی رنگ که شرم و خجالتش را چون تابلو به منصۀ ظهور می رساند چین نازکی به میان ابروان باریک و هشتی اش انداخت و با صدای نازک و ظریفی- مثل کسی که بخواهد لحن دختر بچۀ کم سن و سالی من توی نامه قبلاً همه چیز رو براشون شرح دادم… اونها می دونن که من به قصد ازدواج با « را تقلید نماید- گفت: تیام به تهران اومدم. اما بهتره که دیگه هیچ نشون و خبری از من نداشته باشن چون پسرعموم ممکنه پدر و مادرمو زیر فشار بذاره و اونهارو به اینجا بفرسته… اوه، شما نمی دونین که پسرعموم چه هیولای بدطینتی یه! توی اصفهان همه اونو می شناسن و ازش حساب می برن! یکی از سردسته های گردن کُلفت نیروی ساواک اصفهانه. یه بار برادر  » خودش رو به خاطر پخش کردن اعلامیه دستگیر کرد و چنان شکنجه اش کرد که… بالا گرفته بود، به ته  »خفقون بگیر«باقی حرفهایش را با دیدن دستی که تمنا به نشان سکوت و در معنای صادقانه تر حلقش فرستاد. دختر بیچاره از طرز نگاه خواهرشوهر جوان و در ظاهر عصبی اش طوری به هراس و رعب و واهمه افتاده بود که در دل خود را به خاطر بی ارادگی در کنترل زبان خویش به باد سرزنش گرفت. تکین که چند لحظه ای بود خودش را به سالن نشیمن رسانده و تمام حرفهای زن برادرش را شنیده بود، نگاه متأثری به خواهرش انداخت و بعد همان نگاه را با تأسفی عمیق آمیخته کرد و به نشان همدردی به سوی عروس جوان و رنگ پریده و مشوش دوخت. تمنا بی آنکه مجالی برای اظهار همدلی دوستانه به خواهر مهربان و شفیقش بدهد، با بدخلقی و خشونتی که از واقعاً باید به حال تیام متأسف بود و دل به حالش سوزوند. معلوم شده که چه کلاه «نگاهش تراوش می کرد، گفت:  »گشادی سرش رفته! و تا تمنا به سمت صدای التماس گونۀ خواهرش برگشت، تکین پشیمان از دخالت بیجای خود سرش را به زیر  »تمنا!« انداخت و به عادت همیشه گوشۀ لبش را گزید. تمنا مثل کسی که پای میز محاکمه متهمی نشسته باشد و با بررسی روانشناسانه ای (که هیچ تجربۀ موفقیت آمیزی هم نداشت، چرا که آمار اشتباهاتی که او در مورد شناخت افراد به دست آورده بود دلیل مستندی بر این ادعا بود) در حالی که او را به دقت خاصی زیر نظر گرفته و حالات و دگرگونیهای ظاهری اش را مورد بررسی قرار داده بود، بهتر نیست این قصه رو برای یکی مثل خودت ببافی! بعید می دونم که تو حتی خونواده ای داشته باشی! قیافه «گفت: ت بیشتر شبیه دخترهای هرزۀ خیابونی یه! اوه، متأسفم که با این صراحت توی چشمهات زل زدم و پته تو روی آب می ریزم، اما باید بگم که شاید تونستی برادر ساده و احمق منو با این ظاهرسازی ماهرانه و مظلوم نمایی غلط انداز خودت فریفته باشی، اما نمی تونی منو رنگ کنی! ببینم، از برادرم که قبلاً صاحب بچه نشدی! یا… یا… قبل از  »برادرم… »تمنا! خواهش می کنم بس کن این حرفهارو!« تکین هرچه تحمل به خرج داده و لب روی لب فشرده بود که مبادا حرفهای خواهرش را قطع نماید و موجبات خشم و ناراحتی او را فراهم آورد، نتوانست بیش از این ساکت و بی طرف بایستد و ناظر گزنده گوییها و تهمتهای ناروای خواهرش باشد. فقط یک نگاه گذرا و آنی به چهرۀ گلگون شده و گریان عروس جوان کافی بود تا حتی سنگ نیز برای دفاع از مظلومیت و معصومیت او فریاد برآورد و دادستانی کند.

۴۳
تمنا با اینکه خودش می دانست خیلی بیش از حد تصور خود و خواهر احساساتی اش تندروی کرده و زن بیچاره را با ناگوارترین حرفهایی که می توانست قوی ترین و با طاقت ترین دلها را بفرساید و چون کورۀ مذاب ذوب نماید و بسوزاند بی آنکه به روی خودش بیاورد، نگاه خصمانه ای به سوی خواهرش انداخت و از او که در هر حال نقش یک میانجی دلسوز و فداکار را با مهارت اعجاب انگیزی ایفا می کرد، بی آنکه کینه ای به دل بگیرد و تنها چون همیشه چند بار باید به تو بگم کوچیک ترها حق ندارن «خشم و عصیانش را بر علیه خود برمی انگیخت، خطاب به او گفت:  » تو کار بزرگ ترها دخالت کنن و میون حرفهاشون پابرهنه بدون؟ تکین ترسان و هراسان یک نگاه به چهرۀ خیس از اشک عروسشان انداخت و یک نگاه تند و کوتاه به نگاه غضب کردۀ خواهرش. می دانست بیش از صد بار این تذکر سخت و خودخواهانه بر او تکرار شده، اما او هر دفعه انگار برای اولین بار آن را می شنید. بی آنکه بخواهد توضیح مجاب کننده ای برای خواهرش بیاورد، نگاهش را بار دیگر با آذرخش شفقت و نازکدلی به سمت نو عروس دل شکسته و زبون شده جولان داد و در حالی که روی سخنش با اومده بودم بهت خبر بدم که پژمان آخر این هفته به خونه ش برمی گرده و به همین مناسبت «خواهرش بود، گفت:  »قراره آقا و خانوم قدسی جشن مفصل و بزرگی تو خونه شون ترتیب بدن و… مهم نیست دنبالۀ حرفهامو بگیرم. برای اون مهم فقط این بود که باخبر «و چون بهت خواهرش را دید، با فکر اینکه دستش را به سوی زن برادرش دراز کرد و با محبت خالصانه ای  »بشه پژمان خانش بعد از ماهها به ایران برمی گرده »بیا بریم توی باغ قدم بزنیم!«در نگاه مغموم و خیسش زل زد و گفت: و او انگار از خدایش بود که خود را از شعاع دید خواهرشوهر سنگدلی که از نظر فکری و روحی قدری نامتعادل و نامیزان نشان می داد، دور کند. دستش را به دست خواهرشوهر کوچک که به قول تیام معدن مهربانی و لطف و صفا بود، سپرد و با گریه خندید. قبل از اینکه آنها سالن نشیمن را ترک نمایند، تکین برگشت و از روی شانه نگاهی به خواهرش انداخت که با چشمانی گشاد و نگاهی مات به نقطه ای نامعلوم خیره مانده بود، در حالی که توی مبل فرو رفته و هر دو دستش به آرامی روی دستۀ مبل استیل ضرب گرفته بود.
۴
پژمان برمی گشت! پس چرا خوشحال نبود؟ نه اینکه خوشحال نبود، در واقع یکی از شعفناک ترین لحظات زندگی اش را در عین حال تجربه می کرد. اما خودش می دانست که این شور و شوق تا چه حد مصنوعی و بی روح جلوه می کند و به هیچ وجه باعث تهییج قلب نگون سار او نمی گردد. (هرگاه که در خصوص پژمان به قلب خود مراجعه می کرد و احساسات خود را مورد بررسی قرار می داد، دچار شرمندگی و ناراحتی می شد.) او فقط خوشحال بود از اینکه پژمان برمی گشت تا با تجدید عهد و پیمان گذشته با او لطف و شکوه میثاق دوباره را به وجود یخ زدۀ سرتاسر زمستانی اش ببخشد و از نو دوباره احیایش کند. (هر چند در این مورد تردید داشت و مطمئن نبود که این اتفاق خوشایند بیفتد.) برای همین با التهاب و بی قراری خاص عاشقان برای این دیدار شیرین و هیجان انگیز اظهار بی تابی و ناشکیبایی می کرد. با اینکه خودش را یک عاشق خسته دل می نمود و تلاش می کرد عشق و علاقه ای را که از او در دل نداشت در ظاهری دروغین و ساختگی در خود متجلی سازد، اما نگاه سرخورده و غمگین و دلگیر او باعث می

۴۴
شد که تمام انگاره های تصنعی اش لو بروند و دیگران حتی بهتر از خودش به این نکته پی ببرند که او به هیچ وجه مشتاق حقیقی دیدار با پژمان نیست. حال بچه ای را داشت که دلش را به یک آب نبات چوبی خوش کرده بود، در حالی که قلباً خواهان شکلات داغ بود. نمی دانست آیا باید به حال خودش متأثر باشد و به دیگران اجازۀ همدلی و اظهار تأسف بدهد یا نه! خودش که فکر می کرد: من این دوران نکبت زدۀ لعنتی رو دیر یا زود پشت سر خواهم گذاشت. برای من همه چیز در لحظۀ تمام شدن شروع شده! پس باید خودمو هرچه سریع تر پیدا کنم. والا ممکنه دوباره یه نقطۀ سیاه پایانی دیگه رو تجربه کنم! اوه، نه! حاضر بود بمیرد، اما برای بار دوم در احساس خودش شکست نخورد. هرچند این احساس از هیچ جهات شبیه احساس قدیمی اش نبود و به نوعی تازگیهای خاص خودش را داشت، اما شکست برای او در هر حال تجربه ای بس ناگوار و تلخ و طاقت فرسا بود- ولو اینکه یک احساس نارس پیش پا افتاده ای بر او تحمیل گردد. یک ساعتی بود که از اتاقش آمده بود بیرون. این روزها به ندرت می شد که اتاقش را ترک بگوید. با خودش گفت: طاقت و تاب دیدن رفتارهای عاشقانۀ این زن و شوهر احمق رو ندارم! منظورش به برادر و زن برادرش بود. هر چند که رفتارها و حرکات احساسی و شورانگیز این دو جوان خوشبخت و خوش قلب باعث شور و نشاط و هیجان دیگر اعضای خانواده اش می شد، اما خاطر او را به طرز غیرقابل تحمل مشوش و مکدر می ساخت! برای خودش بسیار مشهود و مبرهن بود که به این طرز برخوردها و کنشهای عطوفت آمیز و لطیف احساس حسادت می کند. ناگهان یکه ای خورد و با اضطراب و دلهره دور و بر خود را از نظر گذراند. باید خدا را شکر می کرد که کسی نمی تواند ذهن او را بخواند، والا چقدر می بایست از خودش خجالت می کشید. صدای خنده های تکین از توی باغ به گوشش می رسید. محض ارضای کنجکاوی خودش را به سنگینی یک سنگ بزرگ به سمت پنجره کشید. با مشاهدۀ تکین که داشت با شلنگ آب تیام و پریسا را خیس می کرد، گره ای سفت و سخت به هلال نازک ابروانش انداخت و زیر لب غرید: دخترۀ سبکسر ابله! معلوم نیست چرا انقدر با این دخترک گرم می گیره و خودشیرینی می کنه! من نمی دونم چطور یه دختر می تونه تا این حد بی عار و سبک مغز و کودن باشه!  با اینکه گهگاه پیش آمده بود که در اختفا حسرت طبع لطیف و بی غل و غش خواهرش را بخورد و در عجب بود که او چطور می تواند تا این حد سبک بال و بی مسئولیت و لاقید باشد و به همه چیز بخندد و از هر چیز لذت ببرد و تفریح کند، اما هرگز دلش نمی خواست که جای او باشد. نه… چطور می تونم تصور کنم با یه پای شل در انظار ظاهر بشم! اگه من جای تکین بودم، به جای این دلقک بازیها از پدر به خاطر نقص عضوی که پیدا کرده بودم تا آخر عمرم شاکی و طلبکار بودم و سعی می کردم که اونو به هر طریقی که به مغزم می رسید سرکیسه کنم. اما این دختر! واقعاً به حالش متأسفم! کی فکرش به این چیزها می رسه! اون فقط بلده مثل میمون… اوه، خدای من! من باید برای مهمونی آخر هفته یه دست لباس زیبا و شیک و تک پیدا کنم! چرا تا به حال به فکرش نیفتاده بودم! اوه، چطور مامان به من یادآور نشده بود که باید… باید… نه! اصلاً نباید به لباسهای توی کمدم فکر کنم. تقریباً همه رو یکی دو بار تو مهمونیها پوشیدم و حالا بعد از یک سالی که قراره با پژمان رو به رو بشم، باید یه لباس بی نظیر برای خودم ترتیب بدم. لباسی که منو بیش از پیش، پیش چشمهای اون جلوه ببخشه و از دیگرون متمایزم

۴۵
کنه. من حتم دارم که این دخترۀ بوزینه- دخترخاله اش فتانه را می گفت- می خواد تو مهمونی خودنمایی کنه و خودش رو به رخ من و پژمان بکشه. ولی من این اجازه رو به اون نمی دم! بله، لباسی که من انتخاب می کنم بی نظیره و این منم که باز هم چون ستاره تو این مهمونی خاطره انگیز درخشش خیره کننده ای دارم. فتانه می دونه که فقط داره وقت خودش رو تلف می کنه. اون کجا و من کجا! اصلاً نباید فکر رقابت به سرش بیفته. انقدرها عقل و شعور داره که دست به چنین حماقتی نزنه. لابد می دونه که در برابر درخشش حضور ستاره نشان من اون مثل یه کرم شب تاب باید به خودش بلوله! اصلاً چرا دارم وقتمو با چنین افکار باطل و بیهوده ای تلف می کنم! اصلاً برام مهم نیست که این دختر بوزینۀ آب زیر کاه قراره چطور تو مهمونی عشوه گری کنه. من به اون فرصت عرض اندام نمی دم. اون مجبوره مثل همیشه خودش رو کنار بکشه. یه گوشه بتمرگه و با نگاهی حسرت بار من و اونو همه جا با هم تعقیب کنه و انقدر آه بکشه که سینه ش آتیش بگیره و بسوزه! بی آنکه نگاه دیگری به آن سوی پنجره بیندازد و حتی فکر کند که بازیهای بچگانۀ خواهرش به کجا رسیده، سراغ مادرش را از لیلا گرفت. لیلا گفت که مادرش توی کتابخانه است. وقتی داشت از راهرویی که به کتابخانۀ بزرگ با قفسه های چوبی ای که پر از کتابهای قطور بود و او حتی یک بار هم لای یکی از آنها را باز نکرده بود می گذشت، اندیشید: فکر نمی کنم وقت این رو داشته باشم که به خیاط سفارش بدم از روی مدل ژورنال فرانسوی برام لباس بدوزه! مثل اینکه مجبورم لباس آماده ای برای خودم تهیه کنم. معلومه که لباسهای آماده هیچ وقت باب دل آدم نیست! اگرچه اثر این فکر نامطلوب باعث شد چهره اش با گردی از تکدر پوشانده شود، اما وقتی به در تقه ای وارد کرد و مادرش وارد کتابخانه شد، لبخند تابناکی بر لبش بود که این چند وقت اخیر خیلی کم نظیر آن  »بله«به دنبال صدای را کسی روی لبهای منقبض او دیده بود.
۵  با اینکه تقریباً به سر و صدا و همهمه و قیل و قالهای مهمانیهای این چنینی عادت داشت، اما خودش هم نمی دانست چرا دچار سردرد خفیف و ممتدی شده است… پشیمان بود از اینکه قرص سردرد را که مادرش پنهان از دیدگان همه از توی کیفش درآورده بود و می خواست که به خورد او بدهد، با غرور بیجا و احمقانۀ خود پس زده بود. یادش من به این قرصهای مسخره احتیاجی ندارم. هر وقت به سن « که به ژست ابلهانۀ خودش می افتاد، عصبانی تر می شد. و چه قیافۀ تلخ و ترشی هم آن لحظه به خود بخشیده بود.  »و سال شما رسیدم، خودمو به این چیزها وابسته می کنم. در حالی که خودش را از میان ازدحام عبور می داد و زیر لب غرولند می کرد، نگاهش مدام در بین جمعیت- که هر گوشه ای در دسته های چند نفری شادمانی می کردند- دو دو می زد. یعنی چه؟ او قرار بود ستاره باشد! قرار بود درخشندگی کند و همه را زیر پرتو پررنگ حضور خود تحت الشعاع قرار بده! پس چرا به نظر می رسید نقش سایه ای بر دیوار است؟ اول دلش نمی خواست در مورد خودش چنین نظری داشته باشد، اما بعد که توانست تعارفات و تعصبات واهی را با خودش ندید بگیرد، در دل به این حقیقت تلخ اعتراف کرد و بس ناراحت و دلچرکین شد. خوب معلوم بود از چه! همه چیز آن طور که او پیش بینی کرده، رقم نخورده بود.

۴۶
این را دیگر حتی تکین هم با وجود بی توجهیهایی که نسبت به قضایای این چنین از خود بروز می داد، درک کرده بود. خواهر مغرور و متکبر و از خودراضی اش آن چنان که در گذشته به چشم عاشق پژمان جلوه گری می کرد، نتوانسته بود نگاه هواخواه او را اسیر و در بند خود سازد و همه جا با خودش همراه کند. وقتی به یک زن میانسال که شال نازکی روی شانه های خود انداخته بود تنه زد، فهمید که دارد دور و بر او اتفاقاتی می افتد که او تا امروز با تکبر بیجای خود سعی داشت آن را ندید بگیرد. اتفاقاتی که هر چند در خفا رقم می خورد و آن چنان بی سر و صدا پیش رفته بود که تا به خود آمد، دید کرم شب تاب خود اوست که زیر تشعشع ستاره تابناک دیگری که به ناگه از سویی (که حتی فکرش را هم نمی کرد) سرزده بود، ناامیدانه و سرخورده در خودش می لولد.  »معذرت می خوام، خانوم!« نزدیک بود پامو لگد کنی دختر جون! البته باید به شما حق بدم که تو یه چنین جشن باشکوهی دچار حواس پرتی « »بشی، دختر خانوم! زن میانسال مثل لبخند کجی که زده بود، پریده رنگ و پلاسیده به نظر می رسید. شاید او این طور فکر می کرد و اصلاً هم پریده رنگ و پلاسیده نبود. خودش هم نمی دانست با آن لباس شب پفدار (که دامن چین دار بلندی داشت و او مجبور بود گوشه های دامنش را هر آن بالا بگیرد تا مبادا به پاهایش گره بخورد و باعث سقوط مفتضحانه اش گردد) دنبال چه می گردد. اصلاً برای چه داشت از آن سمت می رفت؟ مغزش از کار افتاده بود. نه! مسموم و بیمار به نظر می رسید! چون می توانست افکار پراکنده ای به خود راه دهد. زیر لب به خودش غر زد: تا من باشم لباس مدل سیندرلایی تنم نکنم! با اینکه می دانست چقدر این لباس برازندۀ اوست و او را از هر زمان دیگری شکیل و جذاب و زیبا ساخته، اما چه فایده! اون در حال حاضر بدون اینکه به من که با این همه وجاهت و شکوه در حسرت نگاه مشتاقش می سوزم توجهی نشون بده، در کنار اون دخترۀ آب زیر کاه… دیگر نتوانست فکر کند یا حتی بی هیچ دلیل خاصی به سمتی برود که داشت می رفت. درد سرش نه تنها فروکش نکرده بود، بلکه داشت شدیدتر هم می شد. پس این تکین لعنتی کجاس؟ مطمئن بود دنبال تکین نمی گشت! معلوم نبود چرا تا این حد علاقه پیدا کرده که خود را بفریبد! دستش را روی شقیقه اش گذاشت. مثل وقتهایی که دلتنگ نگاه عاشق و شیفتۀ او می شد. به طرز وحشیانه ای تیک می زد. احساس می کرد چشمانش می خواهد سیاهی برود. محکم به خودش چسبید و پاهایش را توی کفش پاشنه میخی اش فرو کرد! اما نه سیاهی چشمی در کار بود، و نه سقوطی! کاش چیزی پیدا می کردم و سرمو به اون می کوبیدم! فکر کرد. فکر کرد. بعد لبهایش را ورچید. دوباره فکر کرد. دوباره فکر کرد. دوباره لبهایش را… شقیقه اش را فشرد… چشمانش را بست. باز کرد. دوباره بست. دوباره باز… باز هم فکر کرد. فکر کرد… تا آخر به این نتیجه رسید که او عوض شده است. در واقع، همه چیز عوض شده بود. لبخندهای گهگاه دختر خالۀ اکبیری اش در برخوردها، مهمانیها و نشستهای گذشته عمیق تر و ممتدتر شده بود و رنگ و بوی تازه ای به خود گرفته بود. خوب به یاد داشت که در گذشته هر بار فتانه سعی کرده بود خود را به آنها تحمیل نماید، این پژمان بود که خیلی بیشتر از او سعی کرده بود او را از سر خودشان باز بکند. اما امشب… اون انگار از اون لبخندهای چندشناک سیر نمی شه! چنان نگاه تو نگاهش می دوزه که انگار هیچ کس جز اونو نمی بینه. حتی منو… منو که…

۴۷
بله… این حقیقت داشت! انتظار کاملاً بیجایی نبود که تمنا از این دیدار، بعد از یک سال جدایی، در سر می پروراند. او حتی می توانست دل خودش را به یک نگاه گرم و عاشقانه و یک لبخند شورانگیزی از او خوش کند، اما آن شب دریغ از آن نگاهها و لبخندهای سابق همیشگی! اون عوض شده! باید اینو می فهمیدم… از تلفنهایی که مرتب کم و کمتر می شد و از نامه هایی که دیگه هیچ وقت به دستم نمی رسید! باید می فهمیدم همه چیز در حال دگرگونی و تحوله! آخه چرا نفهمیدم؟ چرا؟ چه با اشتیاق و پر علاقه خود را از میان جمعیت عبور داده و به او رسانده بود! با چه مسرت و شور و حالی به او خوش آمد گفته و حالش را جویا شده بود! ولی او در عوض حتی حالش را هم نپرسید! آیا نباید به حال خودم گریه کنم؟ نپرسید تو این یه سال چی کار کردی و آیا دلت مثل دل من از این جدایی تنگ و ملول شده و جون به لبت رسیده یا نه! آخه چطور ممکنه همه چیز به این سرعت تغییر کرده باشه؟ بار آخری که همدیگر را دیده بودند، عید سال گذشته بود. اگرچه خانم و آقای قدسی مهمانی مختصری برپا کرده بودند، اما همه چیز به خوبی و خوشی پیش رفته بود. او و پژمان ساعتها در کنار هم قدم زدند و نشستند. حرف زدند و از هر دری صحبتی به میان کشیدند. و چه لبخندهای دلکش و نوازنده ای که به سوی هم روانه نکردند! حتی یادش بود که دور از چشمان همه لب رو لب فشردند و او توانسته بود زیر رقص مهتاب به هنگام قدم زدن توی باغ بزرگشان سر روی شانۀ او بگذارد و از دلتنگیهای شش ماهی که بر او گذشته بود با لحن پر سوز و گدازی بنالد و محبت و علاقۀ او را هرچه بیشتر نسبت به خودش برانگیزد. اون دستهامو گرفت و توی دست خودش فشرد و گفت به زودی همه چیز تموم می شه… صبر داشته باش، عزیزم… فقط کمی حوصله کن تا یک سال دیگه هم بگذره، اون وقت پدر و مادرمون رو مجبور می کنم که مارو به عقد هم دربیارن تا با هم به انگلستان بریم! این وعده به قدری شیرین و وسوسه کننده بود که او را سراپا به وجد آورد و مجبورش ساخت با علاقه و سعی و تلاش غیرقابل توصیفی یک سال از تحصیلات دبیرستانی اش را به طور جهشی پشت سر بگذارد و با برنامه ریزی فشرده ای که برای خودش ریخته بود، توانست مدرک دیپلم خود را بگیرد! چطور می تونم حالا فکر کنم که هرچی تلاش کردم به خاطر هیچ بوده؟ چطور؟  »اوه! ببخشین، آقا! اصلاً حواسم نبود!« و در حالی که با عصبانیت از راه آمده برمی گشت، اندیشید: معلوم نیست چرا امشب هرچی زن و مرد پیر و پاتله زیر دست و پای من می افته!
۶
لباس پفدار مدل سیندرلایی اش را پرت می کند روی تخت! با اینکه دلش می خواهد روی تخت ولو شود و خودش را به خواب بزند، اما حتی برای لحظه ای هم نمی تواند خودش را آرام نشان بدهد. رو به روی آیینه که می ایستد، به خودش- به آن چهرۀ بخت برگشته ای که شبیه چهرۀ غمزده و بی روح بیوه زن چهل ساله بود- نگاه می کند. دلش می خواهد گریه کند. آخه چرا؟ چرا این طوری شد؟ چرا؟

۴۸
دستش را جلوی دهانش می گیرد. چشمانش تنگ می شوند. لبهایش مرتب جمع می شوند و باریک می گردند و زمانی از یک گوشه می آویزند. باید می زدم توی گوشش! باید حالی ش می کردم که با کی طرفه! وقتی یادش می آمد که همه چیز حتی تا آستانۀ برخورد فیزیکی هم پیش رفته بود اما او بنا بر مصلحتهایی که همه به حفظ غرور او می انجامید مجبور شد که کوتاه بیاید، دلش می خواست توی صورت خودش در آیینه مشت بکوبد. به همین زودی قافیه رو باختی؟ میدون رو برای عرض اندام بیشتر اون خالی گذاشتی؟ ولی به نظر نمی رسید تمام این اتفاقات که از نظر تمنا بسیار ناگوار و غیر منتظره و هولناک می آمد، فقط در یک شب اتفاق افتاده باشد. مطمئن بود همه چیز از قبل با مقدمه چینی حساب شده ای رقم خورده است. بله، باید می دونستم که کاسه ای زیر نیم کاسۀ هر دو نفرشونه! و نمی توانست خودش را به خاطر این ساده لوحی و کوته فکری اش ببخشد. دلش نمی خواست از کنار آیینه دور شود. مدتها بود خودمو این طور تو آیینه ندیده بودم! انگار کسی که تو آیینه داشت با حالت متأثر و دلمرده ای تماشایش می کرد، خودش نبود. دستهایش توی آیینه فکر نمی کنی با این لباس «مشت می شوند. نگاه می کند. صدای فتانه توی گوشهایش همچون نفیر مرگ می پیچید:  »بیشتر از اینکه یه ستاره باشی، انگشت نما شدی! یادم نیست چه جوابی بهش دادم، ولی انگار گفتم… بله… گفتم تو هم با انتخابهای عجیب و غریبت دست هر بنجل پرستی رو از پشت بستی! نمی دونم! شاید چیز دیگه ای هم گفتم. یادمه که تا چه حد از شنیدن کلام من برافروخته و منقلب شد و… دوباره با بیگانگی اسفناکی به خودش در آیینه خیره می شود. صدای خودش را می شنود که با طنین کوبنده و غیظ  »خوب از دخترعموی عنترت یاد گرفتی که دنبال این و اون موس موس کنی!«آلودی خطاب به او گفت: و او چه جواب تلخ و گزنده ای به من داد! حتی انتظار شنیدنش رو هم نداشتم! تو از این بابت ناراحتی، یا از اینکه پژمان دیگه مثل سابق محل سگ هم به تو نمی ذاره؟ خاطرت جمع که من « فکرش رو نسبت به تو کاملاً شست و شو دادم و اون حالا به تو فقط به چشم یه زن بیوه سیه بخت که میل شدیدی داره خودش رو به ریش این و اون ببنده نگاه می کنه! و متأسفانه دیگه برای تو احترام خاصی قائل نیست! شاید فقط  »چون دخترخالۀ منی گهگاهی مجبور می شه با تو برخوردی داشته باشه! دستش را روی قلبش می گذارد. همان جا که در انتهای کلام او گویی که تیرباران شد و یه دفعه انگار روی اون سرب داغ ریختن. چنان سوختم و جزغاله شدم که حتی اون هم دلش به حالم سوخت! حالا چهرۀ توی آیینه داشت با حالتی رقت انگیز به او نگاه می کرد. چشمان غمگینش میل به باریدن داشت. اما من نباید گریه کنم… من اونو شکست می دم! نمی دانست این اوست که قبل از هر مبارزه ای یک شکست خورده است! می توانست نگاههای عاشق و زار پژمان را در حالی که به چهرۀ خندان و شکفتۀ فتانه مات مانده بود، با یک نگاه طناز و دلبرانه فتح نماید و از آن خودش سازد. ولی چه فایده! چطور می تونم بار دیگه تو فکر تصاحب اون باشم، در حالی که به دخترخالۀ بوزینۀ من نرد عشق باخته! آه! اون دختر با چه وقاحتی تونست به من بگه که طی یک سال گذشته اونها با هم مرتب از طریق تلفن و نامه در تماس بودن!

۴۹
او که نمی توانست جلوی چنین مکاتبات و ارتباطات مخفیانه ای را بگیرد! اصلاً به چه حقی باید جلوی این افتضاح و مصیبت را می گرفت؟ اگه پژمان واقعاً اون طور که ادعا می کرد دوستم داشت و عاشقم بود، تو همون مکاتبه یا تماس تلفنی اول با لحن خیلی محترمانه اونو متوجه موقعیت خودش می کرد و چنان از سر خودش باز می کرد که جرئت و شهامت پیشروی بیشتر رو پیدا نکنه. اما پژمان این کاررو نکرد. در عوض… آه… هیچ بعید نیست که اصلاً از اول اون این ارتباط ننگین و شرم آور رو شروع نکرده باشه! خدای من! چطور عهد و پیمانش رو با من فراموش کرد؟ چطور تونست اون نغمه های پر شور و نغیزی که زیر گوشم سر می داد رو از یاد ببره و به اون، به رقیب من (در حالی که اصلاً دلش نمی خواست هنوز هم او را به چشم یک رقیب بنگرد)، روی خوش نشون بده؟ چطور تونست؟ چطور؟ حالا بیشتر از قبل تمایل پیدا می کند که به تصویر خودش در آیینه مشت بکوبد. اون منو دست انداخته! منو به بازی گرفته! ما با هم نامزد بودیم… نه… آقای قدسی به مناسبت دوستی با پدر نمی ذاره چنین اتفاقی بیفته! من می دونم هر جور که هست پسرش رو از ورطه ای که با خدعه و نیرنگ فتانه به اون کشیده شده، بیرون می کشه، والا… معلوم نبود چه اتفاقی خواهد افتاد، اما او مطمئن بود که پدرش هرگز اجازه نخواهد داد آب خوش از گلویشان پایین برود. من می دونم! پدر خودش بهم گفت! گفت که در صورت به هم خوردن نامزدی اون دوستی شو با قدسی به هم می زنه! اما شاید حتی با این اقدام تلافی جویانه هم دردی از من دوا نشه، ولی در هر صورت من باید امیدورا باشم که هم پدر و هم آقای قدسی دست روی دست نمی ذارن که همه چیز همون طور بشه که فتانه می خواد! آخه چطور ممکنه دوستی و شراکت دیرینۀ پدر و قدسی به همین راحتی فدای خودکامگیهای یه دختر عفریته بدذات بشه که فقط به قصد پیروزی و فتح تو رقابتی خیلی مکارانه و با شگردهای خاص اون به وجود اومده؟! دستی روی موهای پریشان خود می کشد. هنوز روی آن قسمت از قلبش انگار که سرب داغ ریختند. آخه من چطور می تونم دلمو با پژمان، این پسر هرزه دل احمق، صاف کنم؟ حتی اگه پدر و آقای قدسی موفق بشن فتانه رو از دور و بر اون دور کنن و بنا بر مصلحت خودشون پژمان رو وادار به ازدواج با من کنن! آه! وادار؟ تا به حال هیچ وقت نمی توانست به این موضوع بیندیشد که جوانی تنها از سر اجبار و مصلحت خانوادگی بخواهد تن به ازدواج با او بدهد. همیشه در بدبینانه ترین حالت ممکن مطمئن بود که هر پسر جوانی در همان نگاه اول عاشق و مجنون او خواهد شد و در آرزوی ازدواج با او آرام و قرار خودش را از دست خواهد داد. چطور باید بپذیرد که ممکن است…

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 39
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 21
  • آی پی دیروز : 28
  • بازدید امروز : 26
  • باردید دیروز : 71
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 26
  • بازدید ماه : 26
  • بازدید سال : 2,159
  • بازدید کلی : 57,091