loading...
داستان کوتاه | رمان کوتاه
سعید امیدی بازدید : 603 شنبه 21 شهریور 1394 نظرات (0)

رمان خاطره ها – قسمت دوم

url

 

نه، حتی فکرش رو هم نمی تونم بکنم! اگه شرایط طوری رقم بخوره که پژمان به طرف فتانه کشیده بشه، مطمئنم که قصور از جانب من بوده! من همیشه رفتارم با اون مثل برخورد یه رباط سرد و خشک و بی روح بود. اگه اون رفتار عاشقانه مو می دید و من وانمود می کردم با جون و دلم دوستش دارم، به طور حتم هیچ وقت… هیچ وقت حاضر نمی شد قلب و روحش رو حتی برای لحظه ای دست فتانه بسپاره! حالا دیگر چشمانش بارانی و خیس شده اند. چقدر به این گریه احتیاج داشت! آن بغض سرکش و وحشی که به طور دائم در فکر و ذهن و کلامش لگدپرانی می کرد، تنها با گریه فرو می ریخت و دست از سرش برمی داشت. حتی اگه به راستی عاشقش نباشم… حتی اگه اونو بنابر مصلحت خونوادگی مجبور به ازدواج با من کنن، باید این وصلت صورت بگیره! من نمی خوام قافیه رو به دخترخالۀ حیله گرم ببازم. مهم نیست که بعدها باید به فکر التیام زخم غرورم باشم… در حال حاضر فقط دلم می خواد اونو به سختی شکست بدم و وادار به عقب نشینی کنم!

۵۰
چهرۀ توی آیینه حالا دیگر شبیه خودش شده است، اگرچه با نگاهی غریبانه و خیس و با رنگی از بهت و ناباوری به صورت او خیره مانده.
۷
بهار با عطر زرد نرگسهای شیراز با شمیم سرخوش رزهای رونده و پیچکهای آبی و صورتی و رایحۀ مطبوع خاک باران خورده از گرد راه رسیده و نرسیده در تاریکزار چشمان غمزده او زردی و رنگ پریدگی پاییز را به خود گرفت و از جلوۀ همیشگی افتاد. با هر نفس مشئومی که در سینه فرو می داد، حس می کرد به زودی همچون لاشۀ پوسیده ای زیر خروارها خاک سرد پریشانی و حسرت و اندوه رو به تجزیه خواهد گذاشت. خودش که می گفت اگر قرار است بمیرم، در همین بهار پاییز زده خواهم مرد! چند روز بعد از آن مهمانی منحوس که جز خاطره ای تلخ و دردناک چیزی از آن به یاد نداشت، خبری مثل بمب در بین فامیل و دوست و آشنا پیچید. خبر به هم خوردن نامزدی دختر آقای تاج ماه و پسر آقای قدسی. از شنیدن این خبر دست اول همه حیران و سرگشته و شگفت زده بودند. بیشتر از همه خانوادۀ تاج ماه بودند که نمی دانستند با این حادثۀ ناگوار (به جز این نمی شد در مورد به هم خوردن این نامزدی نظری داشت) چه برخوردی باید داشته باشند. پدر خانواده مبهوت و خاموش غرق در سکوت پررمز و راز خویش ترجیح می داد همیشه توی کتابخانه خودش را با تنهایی خود زندانی کند. مادر خانواده نگران و دستپاچه و مشوش گاهی مجبور بود به حال به هم ریخته شدن آرامش و ثبات فکری و روحی همسرش غصه بخورد و رنج ببرد، و گاهی با همۀ حس ترحم و رقت قلبی مادرانه اش در غمها و محنتهای قلب درهم کوبیدۀ دختر نگون بختش سخاوتمندانه شریک گردد. اوه! مامان، دیدی! دیدی دختر خواهر عفریته ت چطور روزگار منو سیاه کرد! دیدی چطور حرمت فامیل بودنمون رو « زیر پا گذاشت و به همۀ ما نارو زد! وای، خدای من! حتی نمی تونم تصورش رو بکنم که این واقعه توی خواب اتفاق  »افتاد، اون وقت چطور می تونم با این حقیقت تکون دهنده تو بیداری خودم کنار بیام! خواهش می کنم انفدر بی قرار و آشفته نباش! تو باید بپذیری که اوضاع و احوالمون با غصه خوریها و گریه های تو، « »رو به راه نمی شه! حتی گریه هم دردی از من دوا نمی کنه… یادتون هست، مامان! یادتون هست من هیچ وقت به این راحتیها اشکم « درنمی اومد! حالا می بینی چطور مثل ابر بهار زار می زنم، بدون اینکه قلبم آروم بگیره و ورم احساسات و غرور لت و  » پار شده م بخوابه… مامان! به نظر شما من نباید فتانه یا پژمان یا هر دو نفرشون رو بکشم؟ اوه، پناه بر خدا! این چه فکری یه که می کنی! کی تا به حال به خاطر یه همچین موضوع کم اهمیتی به فکر آدم کشی « »افتاده؟ کم اهمیت؟ شما فکر می کنین زخم خوردن غرور و شخصیت من موضوع مهمی نیست؟ خیال می کنین می تونم به « همین زودی شکسته ها و تیکه پاره های قلب بیچارۀ خودمو از زیر بار خفت و خواری بکشم بیرون و دوباره بند بزنم؟ من باید یکی از این دو نفر رو بکشم. فقط این طوری ممکنه آتیش خشم نفرت و انتقامی که تو من شعله می  » کشه، خاموش بشه و من آروم بگیرم!

۵۱
تو رو به جون هر کی دوست داری، از این حرفها نزن، تمنا جون! شاید می دونی که تا چه حد می تونی قلب مادرت « رو با این حرفهای ناخوشایند و گزنده ریش کنی. اگه من می دونستم با کشتن پژمان یا فتانه قلب تو به راستی از این تب جانسوز و کشنده خلاصی پیدا می کنه، خودم اقدام به قتلشون می کردم. اما باور کن تو با این افکار زائد و مسموم بدتر به خودت، به روح و روانت، آسیب می رسونی. تو حتی راحت تر از این حرفها می تونی روی سوختگیهای قلبت  » التیام بذاری! باید همه چیز رو به زمان بسپاری، تمنا جون! خدای بزرگ تقاص هر بدی ای رو از آدم پس می گیره! همون طور که از من گرفت! اوه، مامان! این شکسته دلی و زخم غرور تقاص درهم کوبیدن قلب بی نوا و بیچارۀ « کسری س که من دارم در بدترین حالت ممکن پس می دم! بله، مامان! این تقاص آوار کردن سقف آمال و آرزوهای  » کسری روی سرشه و سزای ظلم ناحقی که من با همۀ تفاخر و غرور بیجای خودم در حقش روا داشتم! تمنا به دنبال این اعتراف صریح و بی پرده، سخت به هق هق افتاد. نگاه غمگین و مات کسری در لحظه های آخر درست مقابل چشمانش بود. بله! این حقیقت داشت که می بایست کیفر شکستن دل او را با دل شکستگی خود پس می داد.  * * *  هیچ کس نمی فهمید پدر خانواده با روزۀ سکوتی که پیشه کرده بود، با انزوای طولانی خویش و بهت سنگینی که در آن بی هیچ دست و پا زدنی مستغرق بود، به چه می اندیشد و چه نقشه های شوم و خطرناکی را در سر خود می پروراند. کسی آن روزها جرئت نداشت خودش را از دیوارهای محصور و نامرئی ای که او به دور خود تنیده بود، عبور بدهد و راهی به حریم عزلت و تنهایی ممتدش بجوید. دیگر اعضای خانواده نیز هر یک به نوعی از این ضربه و شوک ناگهانی بی بهره نمانده بودند. تکین که عادت به دل سوزاندن و ترحم و ابراز همدردی داشت، از آنجا که نمی توانست تألم و اندوه صمیمانه اش را به پدرش مبذول دارد، سعی می کرد خودش را بیشتر از گذشته به خواهر محزون و سرشکسته اش نزدیک کند و با او از تأثرات شدید قلبی اش بگوید و قدری آلام و رنجهای فکری و روحی اش را با دلداریها و همدلیهای خاص خود آرام و تسکین بخشد. آن روز تیام و پریسا که خیلی زود از هیبت عروس و داماد جوان درآمده و رفتارها و برخوردهای عاشقانه و محبت آمیزشان رنگ و بوی الفت و مهربانی دوستانه و صمیمی به خود گرفته بود، تکین را در میان خود گرفتند و خود را به یکی از آلاچیقهای کنار استخر رساندند. تمنا زیر آلاچیق روی صندلی چوبی لم داده بود و نگاه به رو به رو داشت، در حالی که معلوم نبود به چه می نگرد یا اصلاً به چه می اندیشد.  تیام که تردید و تعلل تکین را در اعلام همدلی خودشان به او دید، به دنبال تک سرفه ای کوتاه و خشک با صدای  » اگه مصدع اوقات مبارک شما نیستیم، می خواستیم که به حضور گرامی شما شرفیاب بشیم و… «بلند گفت:  تکین لپهایش را پر باد کرده بود. »تیام!« خدا را شکر کرد از اینکه پریسا به موقع پیچش را زد. تمنا بی آنکه سایه نگاه سرد و سنگینش را بر سرشان بیندازد، با صدای زمخت و بی روحی، که مثل خرد شدن یک تکه چوب خشکیده ای زیر پا تولید ناراحتی و آزار می کرد،  »خواهش می کنم تنهام بذارین…«گفت:

۵۲
پریسا جرئتی به خود داد و خودش را به او نزدیک تر ساخت. دستهایش را دور شانه های ظریف او انداخت و با  »خسته نشدی از بس که تنها موندی؟«ملاحت و مهربانی گفت: تمنا فکر کرد: اگه وقتی دیگه بود و حوصله م سر جاش، بهت می فهموندم که چه جسارتی رو مرتکب شدی؟ ما که خسته شدیم از بس تورو تنها دیدیم! «تکین دنبالۀ کلام دوستانه و محبت آمیز زن برادرش را گرفت و گفت:  »اصلاً چرا آنقدر غصه داری! مگه دنیا به آخر رسیده؟ همان لحظه چنان از نگاه تند و تیز و مغضوب خواهرش بر خود لرزید که اگر خودش را محکم نمی گرفت، به طور حتم رعشۀ اندامش به طرز محسوس و آشکاری از چشمها پنهان نمی ماند.  »برای شما آدمهای مفت خور بی درد و عار نه! دنیا هیچ وقت به آخر نمی رسه!« تیام نگاهی به چهرۀ ملتهب و برافروختۀ تمنا و در مقابل نگاه مرعوب و وارفتۀ تکین انداخت و همراه با لبخندی من یکی به بی درد و عاری خودم اقرار می کنم، ولی می خواستم برادرانه بهت بگم گاهی باید با «تمسخرآمیز گفت: آدمهای بی ارزش و اعتباری مثل پژمان واقعاً بی عار رفتار کرد. من جای تو بودم، برای به هم خوردن این نامزدی این همه خودمو تو سوگ و ماتم قرار نمی دادم و غصه نمی خوردم. اصلاً خدارو شکر می کردم که آدم دمدمی مزاجی مثل پژمان با پای خودش از زندگی م بیرون رفت… بعد از اون افتضاحی که توی لندن به بار آورد و از اونجا دیپورت  »شد… »افتضاح؟ چه افتضاحی؟« جیغ تکین باعث شد تا تیام یک آن متوجه شود سه جفت چشم کنجکاو و خیره با شگفت زدگی به دهان او خیره شده! ناگهان مثل کسی که خودش را در معرض توجه ببیند. شق و رق ایستاد و قیافۀ آدمهای دانا و مهم را به خود  خب، جناب پژمان« گرفت و با ژست خبررسانها با صدای محکم و آهنگینی که خالی از طنز و تمسخر نبود، گفت: خان توی لندن یه دانشجوی اروپای شرقی رو سخت عاشق و شیفتۀ خودش می کنه! البته بنده از منبع موثقی شنیدم که بعد از بی عصمت کردن اون دختر زیر همه چیز می زنه! آقای قدسی طی سفری… البته کاملاً سری و محرمانه… که به لندن داشت، تونست با پرداخت غرامت آبروی پسرش رو بخره و اونو با خودش به ایران برگردونه. پژمان خان سه روزی توی هتلی توی تهران اقامت می کنه تا پدرش که مثلاً به تازگی از سفر به ژاپن برگشته، ترتیب ورود آبرومندانۀ اونو بده. ناگفته نمونه که شاهدان گفتار و راویان اخبار حاضرن قسم بخورن که پژمان به علت اغفال دخترهای هم دانشگاهی ش و زیر پا گذاشتن ارزشهای اخلاقی از اونجا اخراج شده! حالا ببین این پسره توی یه مملکت اروپایی که ارزشهای اخلاقی ش چندان بند و بست نداره چه گندی کاشته که اونو به این دلیل دیپورت می  »کنن! صورت تیام همچنان از تأثیر همان لبخند استهزاآمیز خندان و شکفته بود. تکین که در هیچ صورتی از آن پسر جوانی که قرار بود دامادشان شود خوشش نمی آمد و ته قلبش خوشحال بود از اینکه این نامزدی ناخوشایند و نامبارک به هم خورده، نگاهی به چهرۀ متفکر و اندیشناک خواهرش انداخت. حتم داشت شنیدن این اخبار درخور توجه توانسته انقلابات مؤثری را درون او به وجود بیاورد و بر زهر تلخ کامیهای ناشی از فروپاشی این وصلت به مثابۀ پادزهری مفید و مؤثر عمل کند. اما از حالت نگاه مغموم و خاموش و بی فروغش چیزی را نمی شد حدس زد. آیا از شنیدن این اخبار موثق و شوک برانگیز آن قدر خوشحال و مشعوف شده که بتواند درد و غم نامزدی به سرانجام نرسیده اش را با او به فراموشی بسپارد یا دست کم کمی از بار عقده های درونی اش را بر زمین بگذارد؟

۵۳
پریسا به نیابت از همه دست تمنا را در دست گرفت و با ملاطفتی بی دریغ، در حالی که در نگاهش سبد سبد گل عزیزم، تو باید خوشحال باشی که شر چنین موجود بلهوسی برای همیشه از « مهربانی و همدمی جوانه زده بود، گفت: سرت کنده شده. فکرش رو بکن، اگه همچنان نامزدش بودی و یه دفعه چنین اخبار موهنی به گوشت می رسید، چه و باقی کلامش را  » حالی پیدا می کردی و مجبور بودی چه خفت و سرافکندگی ای رو تحمل کنی. به نظر من، تو باید… با دیدن نگاه پر کینۀ تمنا قورت داد. تمنا در حالی که دستش را از میان دستش به سختی بیرون کشیده بود، با برآشفتگی حیرت آوری خطاب به او گفت:  به تو اجازه نمی دم که به حال من دل بسوزونی! کسی که بیشتر از من قابل ترحم و دلسوزی یه، تو هستی! هیچ می « دونی من در مورد تو چه احساسی دارم؟ در مورد تو که با قدم نحس خودت از وقتی پا به خونۀ ما گذاشتی روح شادی رو از ساکنین اون گرفتی! خوب به دور و برت نگاه کن. با یه نگاه دقیق به از هم گسیختگی رشتۀ عاطفی بین اعضای خونوادۀ شوهرت خوب متوجه می شی که با حضور نامبارک خودت تو زندگی ما چه فاجعه ای به بار آوردی! تا قبل از اومدن تو همه چیز اینجا خوب و رو به راه بود و ما هیچ درد و غصه ای نداشتیم، اما حالا ببین… بله… این قدم نحس تو بود که مصیبت رو بر سرمون آوار کرد. حالا بشین و تماشا کن و ببین دیگه قراره چه « اتفاقات ناگواری سر این خونواده بیاد… می تونی حتی بیشتر از این شاهد بدبختی و فلاکت ما باشی! حالا فهمیدی من چه احساسی نسبت به تو دارم! احساس نفرت و کینه و انزجار شدید قلبی! بله، من از تو متنفرم! اگه قرار باشه  » اتفاقات منحوس تری برای این خونواده بیفته، باز هم مقصرش تو هستی تو! تیام خواست به دفاع از مظلومیت و معصومیت زیر پا گذاشته شدۀ همسرش حرفی بزند که تمنا با دستهای مشت کرده از جا بلند شد. برای او چه اهمیتی می توانست داشته باشد دیدن چهرۀ رنگ پریده و منقلب زن برادرش که دست و پایش را گم کرده بود و حال آدم سیلی خورده ای را داشت که جای سیلی اش به جای سوختگی نیشگونش می گرفت. تکین با نازک دلی نگاهی آمیخته با تأثر و رقت قلبی به روی زن برادرش انداخت و بعد با لحنی متهورانه خودت هم می دونی که بیخود و بی جهت اونو «رو به تمنا که هنوز ایستاده بود و اقدامی برای رفتن نکرده بود، گفت: مقصر این اتفاق تلقی می کنی! باعث و بانی این همه غم و دلواپسی کسی جز خودت و پژمان نیست! بله، اگه تو اسیر دست وسوسه های پژمان نشده بودی و به خاطر سراب عشق اون زندگی تو با کسری که اون همه دوستت داشت به  » هم نزده بودی، حالا از این بابت این همه دلت نمی سوخت که به خاطرش همه رو مورد عتاب و خشم خودت… اگر تمنا آن سیلی سفت و سخت را توی گوش خواهرش نخوابانده بود، به طور حتم او با حرفهای صریح خود بیشتر از این بند دلش را پاره کرده بود و آتش گنگ حسرت و پشیمانی را در وجودش پر لهیب تر می کرد. تکین با اینکه با آن سیلی ناگهانی و آتشین برق از چشمانش پریده بود، اما به وضوح می دید که چطور خواهر بیچاره اش را از شنیدن حرفهای بی پردۀ خویش منقلب و برآشفته ساخته و نزدیک است که او را از فشار بغض و گریه به مرز انفجار رساند. درست در لحظه ای که همه از ارتعاش چانه و فشرده شدن بی امان لبهای تمنا در انتظار انفجار مهیب یک بغض سرکش و باران زا بودند، او دستش را جلوی دهانش گرفت و با صدای هق هق خفیفی به حالت دو از آنجا دور شد. تکین پشیمان از صراحت لهجۀ خویش، با اعتذار نگاهی به برادر و زن برادرش انداخت و با لحن مستأصلانه ای گفت:  »من نمی خواستم اونو از دست خودم عصبانی کنم! اصلاً متوجه نبودم با حرفهایی که می زنم ممکنه…«

۵۴
خودت رو سرزنش نکن، تکین جون! گاهی باید کسی با تهور و «تیام با لحن دلجویانه ای به میان کلامش دوید:  » صراحت بیان تو با تمنا حرف بزنه تا اونو به خودش بیاره! »ولی من باعث شدم اون فکر کنه که داره تاوان شکستن قلب کسری رو پس می ده!« قیافۀ تکین چنان درهم چروکیده بود که انگار داشت به گریه می افتاد. تیام در عوض با همان آرامش و خونسردی خب، مگه غیر از اینه! تو فکر کردی تمنا خودش به این «خاص خودش دستها را توی جیب شلوارش فرو برد و گفت: حقیقت پی نبرده؟ فکر می کنی نفهمیده که از همون دست که داده، پس می گیره! از نظر من، تمنا باید چوب غرور و نخوت و خودخواهی شو می خورد. حقش بود که این طور از کارهای قبیح و خودسرش درس عبرت بگیره. من که به راستی دلم خنک شد! تعجب نکن! هنوز نتونستم فراموش کنم که چطور کسری بیچاره رو تو خماری عشق خودش گذاشت. تو هم لابد « فراموش نکردی که زندگی شو چه لاقیدانه و راحت فدای هوسهاش کرد. اصلاً شاید درست تر این باشه که بگم  ، فدای وعده های پوچ و تو خالی آدمی مثل پژمان کرد! این شکست حقش بود! باید طعم تلخ و گزندۀ اونو می چشید »والا صد سال سیاه هم متوجه نمی شد که چه روزگاری از کسری سیاه کرده! تیام به دنبال این کلام نگاهش که به پریسا افتاد، گویی تازه متوجه خاموشی و شکسته دلی محض همسرش شده بود بهت که « و یادش آمد که باید بابت برخورد تند و نسنجیدۀ خواهرش از او دلجویی کند. خطاب به او با خنده گفت: گفته بودم تو باید یواش یواش به اخلاق سگی خواهرم عادت کنی! والا مجبوری متحمل سخت ترین ناراحتیهای قلبی  »بشی! این طور نیست، تکین جون؟ تکین از گوشۀ چشم نگاهشان کرد. آمد چیزی بگوید که دید گلویش در چنگ تیز بغضی سنگین گیر کرده و چشمانش نم پس داده اند.  بخش چهار (از دفتر خاطرات کسری)
۱
»دیشب تا صبح چراغ اتاقت می سوخت. درس می خوندی؟«مادر نازنین را از آغوش من جدا کرد و گفت: نگاهش کردم و چیزی نگفتم. ترسیدم بگویم نه و او نگران شود که پس چرا شب زنده داری می کردی! اصلاً چه جوابی باید به او می دادم؟ می دانستم و مطمئن بودم که هرگز قادر نخواهم بود احساس سرسام آوری را که تمام شب گذشته فکر و ذهن مرا درو کرده بود و مدام با آن در کشمکش و جنگ بودم، برای او تشریح کنم و آن طور که از سوختگیهای آن در حال سوز و گداز بودم، پیش او عز و جز کنم و رحم و شفقت او را نسبت به خود برانگیزم. فکر کردم او به عنوان یک مادر به حد کافی غم برای خوردن و رنج و محنت برای کشیدن دارد و من دیگر این اجازه را ندارم که قلب مهربانش را با دلواپسی و اندوه تازه ای درهم چروکیده سازم. خودم را که توی آیینه دیدم و دستی با ناراحتی و احساس تألم شدید بر سر و رویم کشیدم، فهمیدم چشمان سرخ و پف کرده ام راحت تر از این حرفها مرا نزد

۵۵
مادر لو داده اند. و او به طور حتم فهمید که من شب قبل تا خود صبح اشک ریخته ام و خواسته که به رویم نیاورد. صورت نازنین را بوسیدم و رو به روی مادر که ایستادم، برای چندمین بار از نگاه دلسوز و عمیق و متأثرش گریختم  »دیشب شب سختی رو پشت سر گذاشتم!«و گفتم:  »دیشب قدر هزار سال بر من گذشت!«ناگفته پیدا بود و نمی دانم چرا داشتم توضیح می دادم. خیال می کردم با گریه می تونم خودمو سبک کنم، اما «می دانستم مادر بهتر از من اینها را می داند و باز هم افزودم:  و دستم را به گردنم چسباندم. »می بینم که بدتر دارم خفه می شم! انگار چیزی محکم به خفتم چسبیده! مادر خیره خیره نگاهم کرد و همراه با آه سردی که با استادی هرچه تمام تر لا به لای نفسهای سوزناکش گم و گور همۀ ما گاهی دچار چنین حالتهایی می شیم. تو باید افکار ناراحت کننده ای که می خواد مغزت رو «ساخته بود، گفت:  »بجوه از ذهن خودت پاک کنی! خودم هم می دانستم لحنم تا چه حد زار و مأیوسانه است. »چطور مامان؟ چطور؟« بیچاره مادر که از تماشای چهرۀ گرفتۀ پسرش خون دل می خورد و مجبور بود برای حفظ ظاهر هم شده به روی با صبوری، کسری جون! یه بار دیگه هم بهت گفتم که اجازه بده زمان خودش روی سوختگیهای «خودش نیاورد.  »قلبت التیام بذاره! نه، مامان! نه! بعضی از سوختگیها نباید التیام پیدا کنن! باید که «سرم را به نشان عناد و مخالفت تکان دادم و گفتم:  » همیشه تازه و نمک سود باقی بمونن! باید هرچه سریع تر راهی دانشگاه می شدم، والا معلوم نبود نزد او اعتراف نکنم که به تازگی دختری با چشمان آبی نقبی به قلب من زده و من تمام شب گذشته را به خاطر او و این عشق ناخواسته بیدار مانده بودم. شیدا و شیما توی اتومبیل انتظار مرا می کشیدند. هر روز صبح سر راه دانشگاه آنها را به دبیرستان می رساندم. خدا می داند که جلوی همکلاسیها و دوستان خود چه قمپزی در می کردند که برادرشان با اتومبیلی آن چنانی آنها را به مدرسه می رساند. آن روز سخت تر از جدایی از نازنین، بی تفاوت گذشتن از نگاه همیشه نگران و مستأصل مادر بود که با من انگار قصه های پر رمز و رازی داشت. قصه های سر به مهری که اگر برملا می شدند، من می بایست کیفر زنده به گور کردن عشق او را تلخ تر از اینها پس می دادم. اوه، خدای من! چطور می تونم به این راحتی تمنارو فراموش کنم! نه! من نبایستی اجازه بدم که عشق تازه ای تو قلبم راه پیدا کنه! قلبم با همۀ شکستگیهاش هنوز متعلق به تمناس. آه، تمنا! کاش می دونستم در حال حاضر کجایی و داری به چی فکر می کنی! نمی خواستم خاطرۀ او را بدین سان در یاد خودم زنده کنم. همیشه با اینکه با همۀ وجودم دلتنگ او هستم، هرگز نمی خواهم که با تداعی یاد و خاطر او این دلتنگی و گرفتگی قلبی را مرتفع سازم. من حتی دلتنگیهایش را نیز دوست دارم. برای همین دیشب با گریه های زار خود خواستۀ خود را از خدا پس گرفتم و از او خواستم که هرگز، هرگز، مرا از بند عشق او خلاص نگرداند. حتی اگر وصل او هرگز در تقدیر من نبود، نمی خواستم که عشق او را در قلب من برای همیشه ریشه کن کند. نه، من نمی تونم دلمو از اون پس بگیرم! نمی تونم!  * * *

۵۶
»نگاه کن! داره به سمت ما می آد!«امیر سقلمه ای به من زد و به جایی اشاره کرد و زیر گوشم گفت:  »کی؟« می دانستم چه کسی را می گوید. لازم هم نبود برای ظاهرسازی خودم را به نادانی بزنم و بگویم:  »خب، چی کار کنم؟« بی جهت نبود که عصبی و سرکش بودم و حرارت گنگی از زیر پوستم می گذشت. وقتی فکر می کردم که باید در برخورد با او احتیاط بیشتری به خرج دهم و برودت و بی اعتنایی زیادی در رفتار و گفتار خودم بیامیزم، اعصابم خط خطی می شد و نفسم می گرفت.  »سلام!« نگاهش به من بود. چه خوب که مثل این چند وقت در برخورد با او دستپاچه و هول جلوه نکرده بودم. من با نخوت و سردی، و امیر با چهره ای گشاده و لحنی دوستانه جواب سلامش را دادیم. نگاهش نمی کردم، اما مطمئن بودم که از دیدن سیمای منقبض و عبوس من متعجب و کلافه است. امیر با حقه بازی او را در میان من و خودش انداخت و در حالی که با هم همقدم شده بودیم (و معلوم نبود چرا من  می دونستین خیلی پیش دخترهای کلاسمون محبوب «پاک عقلم را دادم دست این پسر)، با خنده خطاب به او گفت:  »هستین؟ فکر کردم در حال حاضر هیچ جای مناسبی برای این کنایۀ بی مزه و بیهوده در میان نبود. من با اینکه گوشهایم تیز بود، اما نگاهم را به آسمان ابری بالای سرم دوخته بودم که مبادا وقتی او لبخند زد، توی چاه زنخدان گونه هایش اسیر و دست و پا بسته گیر بمانم.  »متوجه نشدم! راستش آنقدر با کسی نمی جوشم که بتونم کسی رو به خودم علاقه مند کنم!« آه طفلک معصوم! یعنی به راستی نفهمیده بود که دوست حیله گر من با زبانی کنایه آمیز دارد او را متوجه حساسیت و حسادت کاذبی که در دل دختران جوان کلاس برمی انگیخت، می سازد؟ قیافه اش که بی خبر و متعجب نشان می داد. اوه! تازه فهمیدم که دارم تماشایش می کنم.  »شما چقدر امروز ساکتین!«خورشید نگاهش را بی دریغ به سمت من تاباند و گفت: اگه « با اینکه از این کلام او جا خورده بودم، اما بی آنکه هول کنم و رنگ از رویم بپرد، با لحن قاطع و محکمی گفتم: اجازه بدین، مجبورم شمارو با دوستم تنها بذارم… چون همین حالا یادم افتاد که باید امانتی ای رو به دست یکی از  »دوستان می رسوندم! و از برابر بهت نگاه او و امیر گذشتم. این گریز همچون گذر از حلقه های آتشی بود که از هر سو زبانه می کشید. با گامهایی بلند که از آنها فاصله گرفتم، تازه فهمیدم که آن حلقه های آتش کذایی از آتشفشان قلبم بود که شعله می کشید و مرا در عبور از خود چزانده بود. احساس می کردم به هر طرف که می روم، نگاه سنگین و بهت زدۀ او را با خودم یدک می کشم! و انگار مرا از این تعقیب آزاردهنده و جانگداز راه فراری نبود. سر زنگ زبان به قدری حواسم پرت شده بود که وقتی استاد مرا به نام صدا زد، هراسان و یکه خورده مثل آدمهای خواب زده پریدم بالا و باعث خنده و تمسخر همکلاسیهایم شدم. گذشته از اینکه مجبور بودم به آه و فغان قلب صدپاره و بی نوایم گوش بسپارم و نه از سر همدردی که از سر بیچارگی و استیصال بی آنکه اشکی از گوشۀ چشمانم سرازیر شود پا به پای آن بگریم، از بابت اینکه به ناچار می بایست نگاه معنی دار و طعنه آمیز امیر را متحمل می

۵۷
شدم که یک دم راحتم نمی گذاشت و هر لحظه انگار که به جانم آتش می کشید و به وجودم سیخونک می زد، عصبی و کلافه بودم و دلم می خواست که همۀ خشم و عصبانیت در ظاهر بی پایه و اساس خود را با فریادی بلند و رعدآسا از سرم بیرون بریزم. بعد از پایان کلاس، بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم و خنثی کردن اما و اگرهای زیادی که به ترتیب و به نوبت از مغز سرم می گذشت راضی شدم که کتاب دیوید کاپرفیلد را به او برگردانم. وقتی در برابر هم قرار گرفتیم، من با قلبی که درون سینه ام مثل مرغ پر کنده بال بال می زد و داشت آرامش و متانت را از من می ربود، کتاب را به طرفش گرفتم و آن لبخند زیبا و ظریف را روی لبان نیمه بازش به سردی و سنگدلی هرچه تمام تر خشکاندم.  دیدم حوصله نمی کنم این کتاب رو «با نگاهی نامهربان و لحنی که بوی نامطبوعی از آن به مشام می رسید، گفتم:  »بخونم، گفتم اونو به شما برگردونم! »چرا؟« و شانه انداختم بالا! »نمی دونم!«انگار جیغ زده بود! از ته حلقش! من خودم را به آن راه زدم و گفتم: انگار دستش می لرزید. وقتی کتاب را از دست من می گرفت، نگاه ناباورانه و مغمومی به سویم روانه ساخت. با اینکه پای رفتنم نبود، اما باید هرچه سریع تر از مدار نگاه شاکی و عاجزانه اش خودم را دور می کردم. پاهایم که از زمین کنده شد، قلبم گویی دیگر در سینه ام هیچ موجودیتی نداشت. انگار برای همیشه، برای ابد، از تقلا افتاده بود!
۲  گمان می کردم همه چیز با پس دادن کتاب به او ختم به خیر خواهد شد، اما نشد. دو روز بعد، وقتی چهرۀ غبارآلود و گرفتۀ شیراز را گریۀ باران پاییزی شست و شو می داد، بعد از اینکه سوار اتومبیل شدم و از محوطۀ دانشگاه آمدم بیرون و او را سر تا پا خیس در حالی که بر خود می لرزید توی ایستگاه اتوبوس دیدم، فهمیدم که مرا از رویارویی و مواجهۀ دوباره با او گریزی نیست. با بوق اتومبیل مثل کسی که از قبل چنین لحظه ای را پیش بینی کرده، بی هیچ حالتی که نشان از شگفتی و غافلگیری او داشته باشد، قدمی رو به سمت اتومبیل برداشت. با فروتنی لبخندی بر مزاحمتون نمی «لبانش نقش بست که چهرۀ زیبایش تحت تأثیر حجب و حیای دخترانه معصومانه تر جلوه می کرد.  »شم؟ مسیر من با مسیر شما یکی نیست! شاید اگر با لحن تند و گزنده ای جواب دیگری می داد، مثلاً می گفت به هیچ وجه حاضر نیست با من هم کلام و هم مسیر شود، یا اینکه به چه حقی به خود اجازه می دهم که با اتومبیلم جلوی پای او توقف کنم، این طور دلم نمی سوخت که حال داشت جلز و ولز می کرد و انگار که از گوشهایم دود بلند می شد.  »معمولاً اتوبوسها روزهای بارونی دیرتر به ایستگاهها می رسن… ممکنه سرما بخورین!« بعد نگاهی به انیفورم ساده ای که به تن داشت و خیس و آب چکان به تن ظریفش چسبیده بود، انداختم و او متوجۀ تأثر و تأسف قلبی ام شد. یعنی خیال می کردم که شده، چرا که به تندی خودش را جمع و جور کرد و بعد بی هیچ اعتراض دیگری در سمت جلو را گشود. قبل از اینکه بنشیند، نگاهی با تردید و دودلی به من انداخت. متوجۀ علت این تعلل و درنگ بی موقع نشدم. فکر کردم لابد باز می خواهد با تعارفهای دو پهلو دلم را بچزاند. اما این طور نبود.  »آخه صندلی رو خیس می کنم!« نگرانی اش دلیل دیگری داشت.

۵۸
مهم«کاش با آن همه رقت و ترحم نگاهش نمی کردم که بدتر خجالت زده شود و رنگ از صورت مهتابی اش بپرد.  »نیست! لطفاً از این بابت خودتون رو ناراحت نکنین! انگار گرمم بود. احساس می کردم هر آن ممکن است به مرز خفگی برسم. تا او خودش را روی صندلی جا به جا کند، من هم شیشه را تا ته کشیدم پایین. هوای تازه و سرد را با ولع بلعیدم و بعد که شیشه را می کشیدم بالا، نیم باید منتظر امیر می موندم، ولی اهمیتی نداره. اون می تونه زحمت «نگاهی به سویش انداختم و لبخندزنان گفتم:  » رفتنش رو به تاکسی واگذار کنه! چهره اش اگرچه متبسم شده بود، اما بی آنکه چیزی بگوید سرش را به پشتی صندلی چسباند. با اینکه تا همین چند روز پیش هوا به نحو مطلوبی گرم و خوشایند بود، اما ظرف یکی دو روز گذشته دمای هوا به طور چشمگیری با افت محسوسی همراه بود و لرزۀ سرما تن و بدنمان را درنوردید و باورمان شد که زمستان در راه است. سکوت مثل سنگینی حجمی ناپیدا توی فضای اتومبیل حکمرانی می کرد و هر لحظه عمیق تر و دامنگیرتر می شد. دلم هر لحظه انگار که مثل چرخهای اتومبیل توی خیابان باران خورده لیز می خورد. طاقت و تابم را که به حد کافی از کف رفته  »امروز سر زنگ ادبیات حاضر نشده بودین!«دیدم، به دنبال سرفه ای خشک و کوتاه خطاب به او گفتم: اوه! کاش می توانستم بار دیگر شیشه را تا ته بکشم پایین و هوای تازه ای استشمام کنم. می ترسیدم او با لباس خیس خود در معرض باد سرد قرار بگیرد و بدتر دچار رخوت و کرختی گردد. و باقی حرفهایش را  »کسالتی داشتم که نتونستم…«بی آنکه نگاهی به سویم بیندازد، با صدای گرفته و مغمومی گفت: خورد. شاید بهتر بود که حرف دلش را می زد و می گفت نمی خواستم بعد از آن برخورد سرد و زننده بار دیگر با شما رو به رو گردم. کاش این را می گفت، آن وقت من هم دلم را به دری می زدم و می گفتم تمام زنگ ادبیات حواسم به جای خالی او بود و افکار درهم و مغشوشی توی ذهنم می لولید و آقای تیموریان مرتب به من تذکر می داد که حواسم را جمع کنم و من از این بابت معذور بودم. اما وقتی دوباره خاموش شد و دم فرو بست. فهمیدم که باید همۀ آن حرفها را برای خودم نگه دارم. وقتی به همان خیابانی که آن روز پیچیدم فرمان راندم، او به سرفه افتاد. نمی دانم چرا با حالت شتاب زده ای شیشۀ سمت او را کشیدم پایین. خیال باطلی که شاید هوای تازه سرفه هایش را بند بیاورد، باعث شد او با احساس سرمای شدیدی بر خود بلرزد و بدتر گیج و دستپاچه ام کند. مجبور شدم- فقط برای تمرکز فکری خودم- اتومبیل را گوشۀ خیابان متوقف کنم. او هر دو دستش را جلوی دهانش گرفته بود. شیشه را کشیدم بالا و با لحنی توأم با نگرانی و  » انگار حالتون اصلاً خوش نیست! «دلسوزی رو به او گفتم: شاید حرف بی ربطی زده بودم. انگار کسی به چیز واضح و مبرهنی اشاره کند و مثلاً بگوید خورشید زرد و طلایی است! خوب معلوم بود که حال مساعدی ندارد. همان لحظه که او داشت سوار اتومبیل می شد، از رنگ پریده و مهتاب گونه اش باید می فهمیدم که…  »نه… خوبم… جای نگرانی نیست!« نمی دانم چرا بی جهت داشت انکار می کرد: حرف عجیبی زده بود. گویی کسی چیز واضح و مشهودی را انکار کند، مثلاً بگوید خورشید به هیچ وجه زرد و طلایی  » چطور جای نگرانی نیست! شما دارین مثل بید می لرزین! «نیست. با تعجب و لحنی آمیخته با ملامت آمرانه ای گفتم:

۵۹
در حالت عادی می گویند فلانی از ترس مثل بید می لرزید. به نظر می رسید که باز  .»مثل بید«نمی فهمم چرا گفتم هم حرف بی سر و تهی از دهانم پرانده بودم. اما آن لحظه کی به این چیزها اهمیت می داد. حتم دارم با حال ناخوشی که داشت متوجۀ این امر نشد. واقعاً نمی دانستم چه کمکی از دست من ساخته است. انگار سرفه هایش تمامی نداشت.  »می خواین شمارو به درمونگاه برسونم؟« جلو آورد و توی آن یکی دستش که روی دهانش چپانده بود، سرفه کرد. دستی  »نه، لازم نیست.«دستش را به نشان با استیصال روی موهایم کشیدم و فکر کردم: کاش این عمل خیرخواهانه از من سر نزده بود! اگه دلم به حالش نسوخته بود که زیر بارون… اوه… خدا منو ببخشه… دچار احساس گناه شدم و وجدانم انگار که داشت به وجودم سیخونک می زد. وقتی در نهایت استیصال و درماندگی بار دیگر پیشنهاد دادم که او را به درمانگاه برسانم، با حالتی محجوبانه نگاهم کرد و با صدایی که سرفه های خشک و  و »چیزی تا کانون نمونده… اگه زحمت بکشین و منو به اونجا برسونین…«مقطع توی آن پارازیت می انداخت، گفت: دوباره دستش را جلوی دهانش گرفت. ، اما نگفتم. دوباره سوییچ را چرخاندم و اتومبیل را به حرکت انداختم. با اعصابی به هم »چه زحمتی«لابد باید می گفتم ریخته و ذهنی مغشوش و خط خطی او را به کانون رساندم. وقتی دیدم حتی یارای پیاده شدنش نیست، احساس خودجوشی که نشان از محبت و شفقت داشت در من بار دیگر به لگدپرانی مشغول شد. فوری از اتومبیل پایین پریدم و دور زدم و در سمت او را گشودم. از اینکه می دید می خواهم کمکش کنم، شگفت زده بود. مجالی برای تعارف احتمالی به او ندادم و بی هیچ حرف و کلامی در حرکت اول دستش را در دست گرفتم. انگار آهن داغ و گداخته شده ای توی دستم بود، لحظه ای جا خوردم و دستم را از میان دستش کشیدم بیرون. ولی نمی توانست.  »می تونم خودمو بکشم پایین!«هاج و واج که نگاهش کردم، لبخند تب آلودی تحویلم داد و گفت: به خوبی مشهود بود که نمی تواند. آن لحظه به چشم من مثل کودک نوپا و ضعیفی بود که قادر نبود حتی خودش را روی زمین بسراند. نمی دانم چرا داشتم او را با نازنینم مقایسه می کردم. آه، نازنین! او هم چند شب پیش وقتی تب داشت و سست و بی حال بود، همان قدر که می توانست نفس بکشد نفس می کشید و بس! حالا او با اینکه همۀ تنش از تب می سوخت و یک پارچه آتش بود، خیال می کرد که می تواند به جز نفس کشیدن که همواره جانش را به لبش می رسانید، کار دیگری هم انجام بدهد. دستم را زیر بازویش انداختم و در حالی که از حس مرموز و گنگی از درون می سوختم و در حال انفجار بودم، به سختی لبهایم را بر هم فشردم و کمکش کردم که خودش را از روی صندلی پایین بکشد. در حالی که تنم از هرم داغ باید می رسوندمت درمونگاه! تو اصلاً حالت « تنش می سوخت و همۀ وجودم انگار که ملتهب بود، دم گوشش گفتم:  »خوب نیست! لابد او هم می فهمید که شرایط آن قدرها عادی نبود  !»تو«گفته بودم  »شما«اینکه موضوع مهمی نبود وقتی به او جای که همه چیز به حالت معمول پیش برود. از گوشۀ چشم نگاهم کرد. یکی از همان لبخندهایی که چال توی گونه هایش می انداخت لبان سرخ و برشته اش را از هم گشود. دلم ضعف رفت. می دانستم از سستی دل خودم بود.  شما بی جهت نگران هستین! ما توی این کانون با تبی شدیدتر از اینها هم«
رمانی ها
۶۰
»زنده موندیم! به نظر نمی رسید حرفهایش دو پهلو و کنایه آمیز باشد. اما به قدر کافی توانست حال مرا دگرگون کند. هنوز ذهنم در تسخیر پژواک صدای تب زده و هذیان گونه او بود که چشمانم روی نوشته های تابلوی سردری که پشت آن  »کانون حمایت از بچه های بی سرپرست!«ایستاده بودیم، خشکش زد و به گمانم چهار تا شد. چیزی ته دلم قل زد و بعد سرریز شد. او که آن لحظه داشت از تب می سوخت، از کجا می فهمید چه غم شدید و سوزانی از در و دیوار قلبم فواره می زند!
۳  نمی دانم کی این فکر به سرم افتاد که آقای پیرنیا، این مرد متشخص و متمول، می تواند به آدمهایی مثل او کمک کند. به گمانم وقتی آن روز او را با همان حال نزار و تب زده به کانون رساندم و تا خود شب تنم از تداعی هرم داغ تن او در تب گنگی می سوخت و قلب و روح و روانم را انگار که جزغاله می کرد، به این فکر افتادم. به هر حال آقای پیرنیا با آن همه ثروتی که داشت و قلب بخشنده و کریمی که در سینه اش می زد، می توانست همان طور که فرشتۀ نجات زندگی من شده بود، از آدمهای بیچارۀ دیگری نیز دستگیری کند و به طرز عجیبی مطمئن بودم که او از این کار هیچ امتناعی نخواهد کرد. روز بعد، وقتی متوجه شدم او توی دانشگاه حاضر نیست، فهمیدم که هنوز حالش رو به راه نشده و معلوم هم نبود با آن حال خراب و وخیم کی می توانست بار دیگر سلامتی کامل خود را به دست بیاورد. تمام روز بی آنکه با لودگیهای امیر حتی لبخندی بر لب بنشانم، به او و معصومیت رقیقی که در پس چهره اش نهفته بود و در سو سوی نگاهش برق می انداخت، فکر می کردم. از بعد از جدایی از تمنا، همیشه خیال می کردم بدبخت تر و فلاکت زده تر از من در جهان موجودی نیست. اما حالا می فهمیدم که من در مقایسه با او که تمام دنیایش پشت دیوارهای محصور و بلندی با خودش زندانی شده بود، آن قدرها بدبخت نیستم. وقتی بعد از تعطیلی دانشگاه راهی خانه شدم، با خودم تصمیم گرفتم هر طور شده نظر مساعد و موافق آقای پیرنیا را در رابطه با این موضوع جلب نمایم. هنوز یک ساعتی وقت داشتم که در کنار خانواده سپری کنم و بعد به شرکت بروم. تصمیم گرفتم مادر و دخترها و نازنین را بردارم و دسته جمعی به شاهچراغ برویم. گاهی وقتها تا صدای قهقهه نازنین گوشهایم را پر می کرد، تمام غم و غصه هایم را تا هر اندازه که بود به دست فراموشی می سپردم. آن روز هم حسابی خندید و خودش را برایم لوس کرد. وقتی من به ضریح چسبیدم، او هم دستهای کوچکش را به ضریح چسباند و من که او را روی سرم بلند کرده بودم، در دل قربان صدقه اش رفتم و دعا کردم که من و او را برای هم حفظ کند. یک دعای دیگر هم کردم. دعای خاصی که فقط از دلم می گذشت و کمتر به نوک زبان می آمد. یعنی من می خواستم که نیاید. این طوری بهتر بود. گر نه اینکه خدا توی دل آدمهاست، پس حتماً صدای قلبم را می شنید که از او می خواست او را نیز برای من حفظ گرداند. او را هرجا که بود و با هر که بود… برای من… می خواستم که او را هر روز و هر لحظه به یاد من بیندازد و دلش را با هر تپش به سوی من بازگرداند. می دانستم… به یقین می دانستم که حادثه ای در آینده من و او را بار دیگر در مسیر هم قرار خواهد داد. دلم روشن بود و گواه می داد که آن روز را هر چقدر هم که دیر رقم بخورد، با چشمهای خویش خواهم دید.

۶۱
نازنین از آن بالا با نگاهی شیطنت آمیز به پدرش زل زده بود که با نگاهی خاموش و دلی غرق آرزو و تمنا با هر دو دستش به ضریح چسبیده بود. فقط خدا می دانست که تا چه حد دلم می خواهد دخترم مادرش را نیز در کنار خودش ببیند و روزی به خاطر جای خالی اش اشک حسرت و اندوه از دیده فرو نچکاند. دستت درد نکنه، کسری جون! حسابی دل من و «وقتی مادر می خواست از اتومبیل پیاده شود، خطاب به من گفت:  » دخترها باز شد! ان شاءا… که ثوابش برسه به تو! نازنین چنان دستهایش را دور گردنم حلقه کرده بود که انگار می خواست با قوا و زور ناچیزش سر پدرش را از تنش جدا کند و مال خودش سازد. مادر دستهای او را به زحمت توانست از گردن من جدا کند. این جور مواقع بیشتر دلم به حالش غش و ضعف می رفت. مادر پیاده شد. بعد از شیدا که جفت پا پریده بود بیرون، نوبت شیما بود که خودش را بکشد پایین. من نگاهم عقربه های ساعت را دنبال می کرد و نگران تأخیر چند دقیقه ای خودم بودم که شیما  »داداش، این کلاسور مال کیه که این زیر افتاده؟«گفت:  »کدوم کلاسور؟« برگشتم و با تعجب نگاهش کردم.  »کلاسور؟« به زیر صندلی جلویی اشاره کرد. »همین دیگه!« »کو؟ من که نمی بینم!« بالاخره فهمید باید برش دارد و نشانم بدهد. بعضی وقتها خیال می کنم که آی کیو خواهرانم به طرز تأسف انگیزی نرمال نیست. وقتی کلاسور مشکی را دیدم، چشمهایم تنگ و باریک شدند و تنها شعلۀ تند و تیز یک فکر ذهن مرا آتش زد. کلاسور سرونازه! بله… آن روز توی اتومبیل جا گذاشته بود. در واقع، از روی پاهایش سر خورده و معلوم نیست چطور از زیر صندلی سردرآورده بود. شاید در اثر تکانهای اتومبیل…  »بده به من!« تقریباً آن را از دستش قاپیدم. با تعجب نگاهم کرد و بعد پیاده شد. خوشحال بودم که حرف دیگری نزد. بعد از خداحافظی، وقتی کوچۀ خودمان را آمدم بیرون، دچار وسوسه ای اغواکننده شدم که داشت مغز سرم را از کار می انداخت، زدم کنار. با دستی که می لرزید کلاسور را باز کردم. مثل کسی که بخواهد بمبی را در آخرین لحظۀ انفجار از کار بیندازد احساس ترس و اضطراب شدیدی در دلم خیمه انداخته بود. دو سه تا کتاب درسی و یک دفترچه و یک خودکار مشکی! نفس در سینه ام حبس مانده بود. باید کلاسور را می بستم، اما نبستم. نگاهی مشکوک و پر دلهره به دور و برم دواندم و بعد دفترچه را از لای کلاسور بیرون کشیدم. با همۀ دلشوره و تشویشی که در درونم توفانی از دودلی و تردید به پا کرده بود، آن را گشودم. ورق زدم. چند نوشتۀ پراکنده در آن به چشم می خورد. چه خط خوش و خوانایی داشت! این وسوسه بیشتر در من قوت گرفت که یکی دو تا از آن نوشته ها را بخوانم. نمی دانم چرا دیگر چشمانم دنبال عقربه های ساعت نمی دوید. دیر کرده بودم، ولی دیگر مهم نبود. حتماً می توانستم بهانه ای بتراشم. آقای پیرنیا آن قدر مهربان و سخاوتمند بود که تأخیر یکی دو ساعتۀ مرا بر من ببخشد. اصلاً شاید اهمیتی نداشت که امروز به سر کار نروم. می توانستم روزهای بعد با یکی دو ساعت اضافه کاری، تأخیر امروزم را جبران نمایم. فقط باید اتومبیل را به جای دنج تری می راندم. اینجا توی محله همه مرا می شناختند و ممکن بود به من مظنون شوند.

۶۲
با این فکر، به سرعت اتومبیل را به حرکت انداختم. ذهنم مثل خیابانهای عصر آن روز شلوغ و با افکار مختلطی پر تردد بود. انگار در تمام شیراز هیچ جای خلوت و دنجی پیدا نمی شد که مرا با همۀ التهاباتی که در من لحظه به لحظه بیشتر متورم می شد، در خودش ماوا دهد. مجبور شدم توی حاشیۀ پارکی که بسیار شلوغ بود پارک کنم و توی اتومبیل به نوشته های او سرک بکشم، با اینکه می دانستم این کار ممکن است گناه نابخشودنی ای به حساب آید، اما آن لحظه با ولع از این گناه استقبال کردم و گذاشتم که آن وسوسه مرا اسیر خودش باقی نگه دارد و لاقیدانه بگذارم هر اتفاقی که قرار بود بیفتد، به وقوع بپیوندد. در واقع، اتفاق ناگوار و سختی به نظر نمی رسید. فقط داشتم بی اجازۀ کسی چند یادداشت پراکنده را دزدانه می خواندم. بعداً می توانستم وانمود کنم که حتی یک خط از آن را هم نخوانده ام. او از کجا می فهمید؟ کسی در من با صدای بلند داد زد: از کجا می فهمه؟ من باید این موجود مرموز و ناشناخته را کشف می کردم. مطمئن بودم او را فقط می توانم لا به لای سطور آن نوشته های گنگ و کوتاه پیدا کنم، نه هیچ جای دیگر. پس چندان بد نبود که دلم را زده بودم به دریا. شناگر ماهری نبودم، اما خوب می دانستم این طور مواقع چطور باید آب تنی کنم!
۴
چند روزی گذشت و غیبتهای سروناز ادامه پیدا کرد. تمام بچه های کلاس در مورد غیبت طولانی او متعجب و نگران بودند. حتی دخترانی که تا چند وقت پیش با بخل و حسادتی علنی به او به دیدۀ حقارت و استهزا می نگریستند نیز در این مورد کنجکاوی نشان می دادند.  » آقای پورانفر، شما خبر ندارین چرا سروناز دیگه سر کلاس حاضر نمی شه؟ « »نه! من هم مثل شما بی خبرم!« »ولی گفتیم شاید به خاطر مناسبات نزدیکی که سابقاً با هم داشتین، از علت غیبت او چیزی بدونین…« »منظورتون چیه؟ شما از کدوم مناسبات نزدیک حرف می زنین؟« خودم هم نفهمیدم چطور یک آن از کوره در رفتم. مشتم با ضربۀ محکمی که به در کلاس کوبیده شد، از شدت درد استخوانهایش به گزگز افتاده بود. فریبا که واکنش عصبی و تند مرا دید، با رخساری رنگ پریده به لکنت افتاد و  » من… من… منظوری نداشتم… خب، اِه! همین طوری فکر کردم شاید… شاید… چون… «گفت:  »شما خیلی فکر بیجایی کردین، خانومِ امیدوار…« صورتم از فرط شرارت خشم می سوخت. آن طور که با چشمان وق زده و نگاهی خصمانه به دیدگان مرعوب و هراسانش زل زده بودم، چاره ای جز فرار و گریز از مدار نگاه خشم آلود من نداشت. چنان خودش را با چالاکی و چابکی از شعاع دید من گریز داد که خودم هم شگفت زده ماندم. چند تن از بچه های کلاس که شاهد این بحث عجیب و عکس العمل ترقه ای من بودند، خبرها را زیر گوش بچه های دیگر به شکل زمزمه ای خفیف مخابره کردند و من مجبور شدم نگاههای معنی دار و سفیهانۀ همکلاسیهای فضول و کنکاشگرم را به جان بخرم و سعی کنم که به روی خودم نیاورم.  »خوب حال فضول خانومو جا آوردی، کاکو!«امیر قبل از آمدن استاد زبان شانه اش را به شانه ام زد و زیر لب گفت:  » سر به سرم نذار که ممکنه حال تورو هم بدجوری جا بیارم! «با لحنی کشدار و بی حوصله گفتم:

۶۳
ناگفته پیداس چه آتیشی تو دلت جلز و ولز راه انداخته! خب، حالا به اون دخترو که «با لودگی و تمسخر گفت: نگفتی، لااقل به مو بگو که این خانوم سروناز خانوم چرا یه دفعه غیبش زده و اصلاً تو چرا انقدر این روزها کلافه و  » عصبانی هستی و عینِ پیزی (نشیمنگاه) گزیده ها هِی به خودت و پر و پای هر کی به تورت می خوره، می پیچی! با حرص لبهایم را برهم فشردم و فکر کردم باید بیشتر به خودم مسلط باقی بمانم. حق با امیر بود. من این روزها بدجوری قاطی پاطی بودم و حال خودم را به درستی نمی فهمیدم. هیچ دلم نمی خواست علت دگرگونیهای شدید روحی و روانی ام را به غیبتهای مکرر و بی خبر او مربوط بدانم. نه… من به این دلیل که او به دانشگاه نمی آمد به خودم نمی پیچیدم. من همیشه فقط یک دلیل برای تمام غمها و  »پیزی گزیده ها«ناراحت نبودم. به قول امیر مثل رنجهای زندگی ام می جویم. چه دلیلی محکم تر و توجیه کننده تر از دوری و فراق او! امیر علی رغم سکوت و کم محلی من به خودش، بی آنکه از تک و تا بیفتد تا استاد از در کلاس آمد تو زیر گوشم مو که باورم نمی شه تو حال این دختررو گرفته باشی! ولی اگه گرفتی، دمت گرم! همچین دلم خنک شد که «گفت:  و دست روی دلش گذاشت. »نگو! بعد از تمام شدن کلاس به او گفتم کلاسور سروناز توی ماشین من جا مانده. برقی توی چشمانش درخشیدن گرفت: راستی! خب پس این دخترو، امیدوار، راست می گفت که با هم مناسبات نزدیک و حسنه ای داشتین… ولی ببینم « » نمی ترسی از اینکه کلاغها واسه زنت خبرچینی کنن و کلات بیفته پس معرکه! انگار با شنیدن این کلام نیزۀ تیزی یک آن توی قلبم فرو رفت. آه، خدای من! چرا من باید همیشه به یاد اون بیفتم؟ دلم می خواست سر امیر داد می کشیدم. سر او که بی هیچ قصد و غرضی یادش را همچون خار زهرآلودی در خاطر من زنده کرد. بهتر دیدم بی هیچ حرف و کلامی از او جدا شوم و به سوی تنهایی خودم بگریزم. تقصیر خودم بود. باید به این دوست بی خیالِ لاقید خودم می گفتم که من و همسرم از هم متارکه کرده ایم. وای… وای خدای من! حتی این پسر احمق دوست داشتنی هم منو به یاد خاطره ای از اون می اندازه! امیر از حیث خونسردی و آرامش و بی تفاوتی بدل تیام بود. تیام! تنها کسی که از اقوام مادری دوستم داشت! اوه! خواهرش تکین! اون هم مثل برادرش با قلب صاف و صادقی نسبت به من احساس محبت و احترام می کرد! چقدر دلم براشون تنگ شده! آیا بهتر نیست این اشکهای داغ و روان رو پای ضریح بریزم؟ با چشمانی خیس و تار که به سمت اتومبیل می رفتم، فکر کردم: بی اون چقدر می شه گریه کرد؟ این اشکها کی خشک می شن؟ نمی دانستم. به راستی نمی دانستم! می زدم؟ عقل و احساسم به من حکم می کرد که این کار را  »کانون حمایت از بچه های بی سرپرست«نباید سری به بکنم. لازم به تفکر و تفحص چندانی نبود. هر چند مایل نبودم به علت رفتنم بیندیشم… برای خودم دلیل موجهی داشتم. عمده ترین دلیل من برمی گشت به احساسات ضد و نقیضی که درونم قد برافراشته بود و مرا در پرداختن به خود گیج و از نظر ذهنی معلوم ساخته بود. اینکه باید می رفتم صورت مسئله ای بود که بنابر مصلحت عقلانی سعی در پنهان نگه داشتن آن می کردم! نباید به چرای این امر می اندیشیدم! چرا که با جزئی ترین کنکاشها احساسات برانگیخته شده و ملتهب خود را زیر سؤال می بردم.  می دانستم و مطمئن بودم که تنها به دلیل همکلاس بودن و آشنایی مختصری که بین ما بود تا این حد بی تابانه نگران دیدارش نبودم… عقل و احساسم بر این حقیقت صحه می گذاشت که من مشتاق رویارویی با صاحب چشمان

۶۴
زیبایی بودم که هر لحظه یاد عزیزی را در من تداعی می کرد و خاطرات شیرین و کوتاهی را از او در ذهن گنگ و متروک و خاموش من در مهیج ترین حالت ممکن برمی انگیخت و با پرتوافشانی جزئی ترین یادبودها از آن روزهای تکرار نشدنی بی بازگشت در دلم جشنی از نور و شادی و سرور برپا می ساخت. من دل نگران کسی بودم که در من شور و شوق دوباره ای برانگیخته و تمام اما و اگرهای رنگ و رو باخته مرا در زیر لایه های تو در توی غم و حسرت با انگاره های تازه و بدیعی پیوند زده بود. باید می رفتم و جویای حالش می شدم! جویای حال کسی که قلب از کار افتاده و در سینه مدفون مرا به تپشی دوباره واداشته بود. آیا سزاوار نبود نگران حال کسی باشم که باعث شد از روی ویرانه های عشق واژگون شده ام به افقهای سرسبز خیال بنگرم که مرا در برهه ای از زمان در برابر او… در برابر آنکه با تمام سوته دلی ام هنوز هم دوستش می دارم بنشاند و فاصله ها را برای ابد از میان بردارد؟ با قلبی پر تشویش و مضطرب وقتی خودم را پشت در کانون دیدم، با تردید و دودلی ملال آوری مواجه شدم که داشت مغزم را از کار می انداخت. برای دیدار با او چه بهانه ای باید می تراشیدم؟ اگر مسئول کانون از من بپرسد تو چه کسی هستی و با او چه کار داری، من چه جوابی باید به او بدهم؟ آیا این کافی بود که خودم را دانشجوی همکلاس او معرفی کنم و وانمود کنم که آمدم تا کلاسورش را- که لابد باید توضیح بیاورم چرا پیش من جا مانده- به او برگردانم؟ شاید بهتر این بود که با اذعان به حقیقت و اینکه نگران غیبت چند روزه و حال و روز وخیم او در آخرین روز دیدار می باشم، خودم را از آن همه اضطراب و فشار استرس رویارویی با او خلاص کنم. به هر حال غلبه بر تشویش و تردیدی که در وجودم آشوب و ولوله برپا ساخته بود، امر اجتناب ناپذیری می نمود. من باید در می زدم و زدم. کمی طول کشید تا در را به رویم باز کنند. کسی که در را به رویم باز کرده بود، مرد میانسالی بود که جثۀ ظریف و ریز نقشی داشت. اگر او را از پشت دیده بودم، گمان می کردم که پسربچه ای تازه به سن بلوغ رسیده است. سلام کردم و چون لازم دیدم خودم را معرفی نمایم، این کار را کردم و بعد هم با لحن محترمانه ای سراغ سروناز را از او گرفتم. تا اسم سروناز آمد. چهره اش به حالت مرموزی پکر شد و درهم فرو رفت. طوری که نگران شدم و با  »حالشون خوبه؟«حالتی مشوش و نگران پرسیدم: بله… ولی اون دیگه اینجا «با صدایی که انگار از مسافتی دور به گوش می رسید و شبیه پچ پچ ضعیفی بود، گفت:  »نیست… از اینجا رفته! »از اینجا رفته؟ مگه می شه!« نمی دانم از اینکه با آن لحن یکه خورده و غیرعادی  »آخه اون کجارو داشت که بره!« دقیقاً می خواستم بگویم: واکنش نشان داده بودم آن طور با حیرت و سردرگمی نگاهم می کرد، یا اینکه دلیل خاص دیگری علت تعجب و سرگشتگی اش شده بود! خودم را زیر آن نگاههای خیرۀ معنی دار که انگار مرا مورد استنطاق قرار داده بود، به می شه به من بگین اون از اینجا به «زحمت توانستم جمع و جور کنم و با تظاهر به آرامش و متانت ساختگی بگویم: کجا رفته؟ لازم نیست نسبت به من احساس بدی به دلتون راه بدین. همون طور که گفتم، من همکلاس اون هستم و  و فکر کردم آیا نبایستی از من و بقیۀ همکلاسیهایش خداحافظی می کرد! »کلاسورش پیش من… »از اینجا برین، آقا! سروناز… سروناز رفته… حالا دیگه حتماً با اون ازدواج کرده!«

۶۵
احساس کردم از پشت دستی نامرئی زانوانم را درو کرده است. معلوم نبود اگر به چهارچوب آهنی  »ازدواج کرده؟« در نمی چسبیدم، سقوط دردناکی در انتظارم بود! دهانم خشک و نفسهایم مقطع و بریده بریده شده بود. آخر چطور ممکن بود او با این سرعت ازدواج کرده باشد! امکان نداشت! مگر می شد در عرض فقط چند روز ازدواج کرد و… ناگهان فکرم چون اتومبیل بنزین تمام کرده ای ریپ زد و از کار افتاد. از ذهن تهی و ساکن و خاموشم گذشت. چرا نمی شه! مگه ازدواج خودت یادت رفته! فقط در عرض چند روز! تا به خودت اومدی، دیدی دست اونو توی دستت گرفتی! آه! چرا دستم می سوخت؟ احساس می کردم همین حالا از میان شعله های تند و تیز آتش مهیبی کشاندمش بیرون. گر گرفته و برشته بود. تا آخرین ذرات گوشت و پوستش از گزش آن آتش کذایی گزگز می کرد. خدای من! چرا باید درست این لحظه که باید از آن مرد ریز نقش لاغر مردنی که هیکل پسربچه ای ده پانزده ساله را داشت در مورد چند و چون ازدواج او می پرسیدم، به این حقیقت تلخ و گزنده دست یابم که چقدر جای او در کنار من خالی است. احساس بدی به من شبیخون می زند و راه نفسم می گیرد. لابد آن مرد در راستای در ایستاده و به خیال خودش به یک جوان مرموز و عجیب با خصوصیاتی منحصر به فرد و شگفت انگیز نگاه می کند که صرفاً خیالی جز وقت گذرانی ندارد. او ازدواج کرده بود! آیا باید انتظار می داشتم که لازم بود قصد خودش را برای ازدواج با مرد مورد نظر زندگی اش با من در میان بگذارد؟ اصلاً چرا باید این کار را می کرد؟ هیچ ضرورتی در آن ندیده بود، و الا حتماً این کار را می کرد.  »نه، آقا! صبر کنین! در رو نبندین، لطفاً!« معلوم بود که آن مرد بیچارۀ پسرنما را از تماشای حالات و دگرگونیهای غیرعادی ظاهر به هم ریخته ام خسته و برین پی کارتون، آقا! گفتم که «عاصی ساخته بودم که می خواست هرچه سریع تر خودش را از شر من خلاص کند.  »سروناز دیگه اینجا نیست! اون رفته! بله… او اینها را به من گفته بود. تقریباً با همین ضرب تند و آهنگین! ولی او باید توضیح بیشتری می داد. دست کم می گفت با چه کسی ازدواج کرده و کجا رفته؟ اما وقتی از او پرسیدم، همراه با نگاه خشم آلودی به سوی من با لحن به شما چه اصلاً آقا! با هر کی ازدواج کرده و به هر کجا که رفته چه دخلی به شما «کوبنده و تمسخرآمیزی گفت:  »داره! و باز خواست در را به رویم ببندد که خودم را به میان در انداختم و ضمن ممانعت از این کار، با صدایی که رنگی از خواهش می کنم اگه آدرسی، چیزی از اون دارین، به من بدین. من باید «خواهش و التماس به خود گرفته بود، گفتم:  » کلاسورش رو بهش برگردونم… خواهش می کنم، آقا! نمی دانم چرا فکر کرده بود با آن جثۀ ضعیف و نی قلیانی اش می تواند مرا که به در چسبیده بودم پس بزند و آن وقت با خیال راحت در را به هم بکوباند. وقتی با فشار دستش خواست به تخت سینه اش بکوبد، با مقاومت تا سر و کلۀ بلقیس خانوم پیدا نشده، از اینجا برین… « سرسختانۀ من که رو بهرو شد، با حرص فرو خورده ای گفت: سروناز با عاشق خودش به تهران رفت و تا حالا حتماً با هم عروسی کردن… حالا از اینجا برین… من هیچ آدرسی از

۶۶
اون ندارم… تازه اگه هم داشتم، به کسی که نمی شناختم نمی دادم. اون کلاسور رو هم پیش خودتون نگه دارین  »چون دیگه به دردش نمی خوره… اصلاً قرار نیست برگرده که… و چون دید به یک باره با حالتی از تسلیم و رضا خودم را از در کندم و عقب کشیدم، به حرفهایش ادامه نداد. با نگاهی آمیخته با بهت و تعجب لحظه ای بر و بر نگاهم کرد. لابد از اینکه یک دفعه مرا از تک و تا افتاده می دید، آن طور در عجب مانده بود. لابد باید به او حق می دادم. تا به من گفت اصلاً قرار نیست برگردد، فهمیدم بیخود با این همه سماجت به در چسبیده ام و آن کلاسور را نیز باید نزد خودم نگه دارم. مثل کسی که در خواب راه برود، بی هیچ کلامی بی آنکه مقصد معلوم و مشخصی مد نظرم باشد، رو به سمتی با قدمهای نامتعادل پیچ و تاب خوران به حرکت افتادم. دیگر برایم مهم نبود که آن مرد کوچک بی قواره در مورد من چه فکر و خیال باطلی از سر می گذراند. اصلاً!
۶
و حالا درست یک سال از آن زمان می گذرد. کلاسور سروناز هنوز هم پیش من است! با اینکه گهگاهی وسوسه می شدم به سراغ یادداشتهای او بروم که این همه وقت خودم را از خواندن آن بر حذر داشته بودم، اما هنوز هم بر نفس خویش غالب مانده ام. بار اول که قصد کردم نوشته هایش را بخوانم خوب به خاطر دارم. دم غروب توی اتومبیل در حاشیۀ پارک شلوغی نشسته بودم و آن یادداشتها را ورق می زدم. فقط خواندن چند سطر از آن نوشته ها کافی بود تا دریابی آنچه پیش روی توست نه فقط می توانست چیزی شبیه خاطرات پراکنده باشد، بلکه فراتر از آن زندگینامۀ کوتاه و مختصری که می شد با خواند آن از شرح حال زندگی نویسنده آشنایی کامل و جامعی پیدا کنی. اما من آن روز علی رغم وسوسه های درونی، اجازۀ خواندن آن را به خود ندادم. نمی دانم، چرا ولی تصور می کردم حق ندارم زندگینامه کسی را بدون اجازۀ او، هر چند هم که به اختصار باشد، پیش روی خودم باز نگه دارم… شاید او هرگز دلش نمی خواست آن یادداشتها به دست کسی بیفتد و اگر می فهمید یکی از همکلاسیهایش در امانتی که نزد او جا مانده بود دست درازی کرده است، حق داشت در مورد او هر فکری که به نظرش می رسید به سر خودش راه بدهد. می توانستم خودم را به سرگرمیهای شیرینی که در زندگی ام پیدا شده بود مشغول سازم. می توانستم هر غم و اندوهی را در لا به لای خنده های دلچسب و نمکین نازنینم گم و گور کنم. وقتی که با لحن شیرین و لوسی با من حرف می زد و از سر و کولم بالا می رفت و با آب و تاب زیادی از بازیهای کودکانه اش می گفت، می توانستم پا به پای او بچگی کنم و از قید و بندهای دست و پا گیر آدمهای بزرگ خلاصی یابم. آری، می توانستم! می توانستم در پس هر لبخند رنگ پریده و محوی عظیم ترین غمها و محنتها را پنهان و مستور باقی نگه دارم و یاد و خاطر غبار گرفتۀ او را در سینۀ تبدار خویش با تمام ناراحتیهای عمیق و همیشگی مقدس و گرامی بدارم… سروناز که بی خبر از دانشکدۀ ما رفت، من تا چند روز نتوانستم حتی خاطره ای محو و دور از تمنا را در تاریک زار ذهن مخدوش خود پیدا کنم… معلوم نبود چه بر سر حافظۀ مغشوش من آمده بود که او را با تمام جزئیاتی که به خاطر داشتم، از یاد برده بودم. انگار کسی تصویر ذهنی او را برای همیشه از حافظۀ من پاک کرده بود. اما تا رفتن سروناز به شکل یک باور غیرقابل تردید و انکار درآمد، ابرهای متراکم و نامرئی فراموشی از روی خاطرات ذهنی من به کنار رفتند و دوباره خورشید تابناک یاد او از مشرق خیالم طلوع کرد. طلوعی بس باشکوه که در زیبایی غریبانه اش فرو رفته بود!

۶۷
روزها با یکنواختی سپری می شد و همه چیز با تغییراتی جزئی روز به روز به تکرار درمی آمد. اوضاع زندگی ما روز به روز با الطاف و عنایات خالصانه و بی دریغ آقای پیرنیا بهتر و بهتر می شد و بر رضایت و خشنودی خاطر ما افزون تر می گشت تا اینکه آقای پیرنیا به طرز ناگهانی در بستر مرگ افتاد و به ناگه شیرازۀ همه چیز طوری از هم پاشیده شد که ما را در بهت و حیرت عمیق و تکان دهنده ای فرو برد. تشخیص پزشکان حاذق شیرازی سرطان ریه بود. با پیشروی غیرقابل علاجی که جز تأسف چیزی برای آن باقی نمی گذاشت. در این میان، فقط من نبودم که با تشویش و نگرانی از این بابت برای حال وخیم ناجی مهربان زندگی ام تأسف می خوردم و اشک می ریختم، بلکه مادر و شیدا و شیما نیز در این غم و حزن جانکاه با من شریک و همدرد بودند و پا به پای من غصه می خوردند و گریه می کردند. و سرانجام، بعد از یک هفته بستری شدن، در حالی که هنوز اقدامات گسترده ای برای آخرین تلاشها از سوی پزشکان مربوطه صورت نگرفته بود، آقای پیرنیا جان به جان آفرین تسلیم کرد. او تمام ثروت و دارایی منقول و غیرمنقولش را در اقدامی عجیب و غیرقابل تصور به من بخشیده بود. به من که در وصیت نامه اش با عنوان  یاد کرده بود. »پسرخواندۀ عزیز و صدیق و درست کردار من« من و خانواده چنان از این اقدام غافلگیرکننده و دور از ذهن آقای پیرنیا شوکه و متحیر بودیم که تا مدتها قادر نبودیم در مورد آن بحث و یا تبادل نظری کنیم. اما چیزی که در این میان باعث زجر و محنت قلبی و شکنجۀ روحی من می شد، فکر از دست دادن چنین فرشتۀ مهربان و با گذشتی بود که تمام خوبیها را برای من می خواست و بی هیچ چشم داشتی تا وقتی زنده بود با محبت بی دریغ خود با رفع تشنگیهای کهنه ام همچنان مرا از سرچشمۀ مهر بی کران خویش سیراب می داشت. من برای مرگ او چنان گریستم که در بچگی برای مرگ پدر خویش نگریسته بودم. با این تفاوت که آن گریه ها از قلب ترک خوردۀ کودکی برمی خاست که از سایۀ پر مهر پدرش بی نصیب مانده بود، و این اشکها از سراچۀ قلبی می جوشید که از گرمای حضور مهربانانۀ فرشته ای برای همیشه محروم می ماند.  * * *   »داداش، حالا که ما پولدار شدیم، به تهران برنمی گردیم؟« همان طور که داشتم به موهای نازنین شانه می کشیدم، با تعجب نگاهی به سوی شیما که گویندۀ این کلام بود  » چرا باید برگردیم تهران؟ مگه تو اینجارو دوست نداری؟ «انداختم و گفتم: خب! اِه! چرا… دوست که دارم… ولی بیشتر به خاطر تو می گم… یادمه گفته بودی روزی به «من و منی کرد و گفت:  »تهران برمی گردی که دستهات پر باشن و ثروتمند شده باشی! دستی که روی موهای نازنین شانه می کشید، یک آن بی حرکت مانده بود. نگاهم به نقطه ای محو و ناپیدا بود. بله، گفته بودم هر وقت ثروتمند شدم به تهران بازخواهم گشت. به سوی او که مرا به گناه نداری و فقر مالی از خودش طرد کرده بود. گفته بودم دوباره روزی او را به دست خواهم آورد و تمام داراییهایم را به پایش خواهم ریخت و.. . قلبم به جای هر تپش گویی که نیشگون سختی از من می گرفت. خیسی داغی توی چشمانم دویده بود.

۶۸
نازنین متعجب از خشک زدگی پدرش به سویم برگشت. یکی از همان لبخندهای نمکین و شوق انگیز را به روی  »خسته شدی، بابایی!«چهرۀ مات و گرفتۀ من پاشید و با لحن شیرینی گفت: اگر در حضور شیما و شیدا نبود، حتماً با صدای بلند آن احساس دردمندانه ای که بر سینه ام چون مشت کوبیده می شد، با هق هقی بلند از قلب صد پاره ام بیرون می ریختم و خودم را خلاص می کردم. اما به هر زحمت و جان کندنی که بود اشکهای داغ و شوریده ام را در پس چشمانم به غل و زنجیر کشیدم و توانستم با تظاهر به آرامش و  »نه، بابایی! خسته نشدم! می تونی حالا بری بازی کنی!«خونسردی بگویم: ستاره های آبی چشمانش تا درخشیدن گرفتند، من با حالتی غیرعادی و به یاد او در آغوشش کشیدم و تنگ به خودم فشردم. مثل همیشه که سخاوتمندانه به پدر احساساتی و دل شکستۀ خود اجازه می داد تا مهر و عطوفت قلبی اش را با بوسه های پی در پی خویش نثار او سازد، به حالت تسلیم خودش را در آغوش من رها کرده بود.  »پس به تهران نمی ریم؟«نمی دانم چطور شد که دوباره شیما با صدای گرفته و مغمومی گفت: سخت بود، اما باید جوابش را می دادم. نمی شد که این بار هم خودم را به نشنیدن بزنم. همان طور که موهای نازنین را نوازش می کردم، بی آنکه نگاهی به سویشان بیندازم، و با اینکه معلوم بود با تمام دقت و زیرکی خاص دخترانه خویش دگرگونیهای ناگهانی عارض بر چهرۀ متفکر و پکر برادرش را زیر نظر دارد، با صدای دو رگه و دلگیری گفته بودم روزی با دستهای پر به تهران برمی گردم، اما منظورم این بود که با تلاش و همت خودم ثروتی «گفتم:  »جمع کنم، نه اینکه مال و مکنت باد آورده ای نصیبم بشه… ولی تو ثروت باد آورده ای به دست نیاوردی! تو در ازای «شیدا با لحن اعتراض آلودی به میان کلامم دوید و گفت:  »خدمت صادقانه ت تونستی اعتماد آقای پیرنیارو نسبت به خودت جلب کنی. آه! آقای پیرنیا! همان لحظه نگاه غمزده ام به جامۀ سیاهی که بر تن داشتم، افتاد. آهی از ته دلم کشیدم و با لحنی همۀ ما به آقای پیرنیا مدیون هستیم! من باید اینجا بمونم و به شرکت آقای پیرنیا سر و «متأثر و محنت بار گفتم: سامون بدم! من خیلی کارها دارم که باید انجامشون بدم. پس هیچ فرصت مناسبی برای فکر کردن به این بازگشت  »نومیدانه نیست! شیدا و شیما هم از شنیدن این واژگان متعجب بودند! قلبم  !»بازگشت نومیدانه«نمی دانم چطور شد که از دهانم پرید داشت با آوای دردآور تپش جانکاه خویش به من می گفت: بله، بازگشت نومیدانه! از کجا بدونی که تا به حال با مرد مناسب و متمول و سرشناسی ازدواج نکرده و در کمال رفاه و خوشبختی نباشه! سینه ام از آتش گنگی سوخت. وقتی بی اختیار بر موهای فر و زیتونی رنگ نازنین چنگ انداختم و نگاه شگفت زدۀ او را متوجۀ خودم ساختم، به طرز دلخراشی فهمیدم که چه عاشق حسودی هستم! تا همین چند لحظۀ پیش که داشتم از پشت پنجرۀ قدی اتاق خواب بزرگی که برای خودم و نازنین از بین اتاقهای بزرگ و مبله شدۀ آن عمارت زیبا انتخاب کرده ام به چشم انداز باغ در سکوت شب نگاه می کردم، باورم نمی شد که من صاحب این باغ بزرگ و عمارت باشکوهش باشم. آخر چطور امکان داشت یک همچین اتفاق نادری در زندگی من و خانوادۀ من بیفتد! چه کسی فکرش را می کرد که روزی بی هیچ تلاش و زحمتی این همه مال و مکنت و دارایی را به نام ما کنند! هرچه فکر می کنم، می بینم این تنها می تواند یک معجزه باشد… آخر چطور باور کنم بی معجزۀ الهی می توانست زندگی مان به یک باره از فرش تا عرش برود… آیا باید باور می کردم که آدم خوش شانسی هستم؟ من که تا همین

۶۹
چند وقت پیش قبل از فوت ناگهانی آقای پیرنیا خیال می کردم که ستارۀ بخت و اقبالم برای همیشه افول کرده و شانسم برای خوشبختی و سعادتمندی برای ابد از دست رفته است! حالا چطور باید می پذیرفتم که این همه وقت در اشتباه بودم و لطف و احساس خدای یگانه را فراموش کرده بودم. بیشتر که می اندیشم، می بینم من برای آقای پیرنیا آن چنان کار شاقی انجام نداده ام. هر عملی از من سر زده بود، بر حسب وظیفه ای بود که بابت آن حقوق می گرفتم. پس چه عاملی مزید بر علت شده بود که او در لحظۀ مرگ تمام دارایی اش را به من ببخشد؟ من که نمی توانم این معمای پیچیده را برای خودم حل و فصل کنم! آیا باید می پذیرفتم که هرچه به من رسیده پاداش صبر و شکیبایی و تحمل رنج و محنتی بود که از زخم عشقی بی بدل و پاک و عمیق بر خود روا داشته بودم؟ یا باید دنبال دلیل و مدرک دیگری می گشتم که شایستگی مرا برای دریافت چنین پاداش بزرگ و غیرقابل تصوری به اثبات برساند؟ عقلم دیگر به جایی قد نمی داد. نمی دانم، شاید داشتم آن همه رحمت و لطف الهی را ناسپاس می گفتم وقتی از ذهن تب زده و بیمار من گذشت که ای کاش خدای متعال به جای اینکه این ثروت عظیم را به من می بخشید. او را از آن من می ساخت! وقتی قلب من بر این آرزوی واهی با تپشهای سوزناک خود صحه می گذاشت، فهمیدم هنوز هم از ته دلم خواهان او هستم. اویی که معلوم نبود این لحظه از شب که من در رنج ابدی فراقش اسیر دغدغه های ملال آور بی پایانم، در خواب عمیقی غوطه ور نباشد و خوابهای خیال انگیز نبیند! خوابهای رنگین و شیرینی که مرا در آن راهی نبود. آیا نتوانسته بود مرا از یاد و خاطرش محو کند؟ می دانم که در این راه چندان زحمتی به خودش هموار نساخت، چرا که او خواهان فراموشی من بود و به راحتی به این خواسته دست می یافت! من هم اگر قلباً خواهان فراموشی و طرد یاد و خاطر او بودم، موفق می شدم. اما اشکال اینجا بود که من هر روز که می گذشت، حریصانه تر از قبل یادش را در قلبم گرامی می داشتم و با تداعی جزئی ترین خاطره ای از او بر التهابات احساسات زخم دیده ام می افزودم. نه! هرگز نمی خواستم که به چنین قساوت قلبی ای دچار شوم که بخواهم او را به دست فراموشی بسپارم. اصلاً مگر می شد بی یاد عزیز او زندگی کرد؟ او اگر توانسته، دلیلی بر این نمی شود که من هم می توانم! او یک عاشق واقعی نبود، وگرنه هرگز نمی توانست هر قدر هم که تلاش می کرد یاد مرا در ذهن خویش به جزیرۀ فراموشی تبعید کند. یک ماهی از مرگ ناگهانی آقای پیرنیا می گذرد. این روزها به قدری سرم شلوغ است که حتی فرصت نمی کنم به درسهای دانشکده ام برسم. مجبور شدم یک ترم برای سر و سامان بخشیدن به مسئولیتهای عقب افتاده و از رشتۀ کار در رفتۀ شرکت مرخصی بگیرم. احساس می کنم در این راه بسیار یکه و تنها هستم و نمی توانم به همۀ امور برسم. هر شب از ترس اینکه مبادا شرکتی که به پشتوانۀ تلاش و زحمات بی شائبه صاحب اصلی اش صاحب اعتبار و منزلتی در منطقه شده بود با ندانم کاریها و سهل انگاریهای من از هستی ساقط شود، مثل امشب خواب از سرم می پرد. و حسرت شبهایی را می خورم که در آسایش و غنودگی نسبی نازنین را در آغوش می گرفتم و به خواب می رفتم. خمیازه می کشم و از پشت میز مطالعه برمی گردم و نگاهی به چهرۀ معصوم و خفتۀ او می اندازم. دلم درهم فشرده می شود و از اندوه مبهمی متراکم می گردد. نازنین تنها بهانۀ من برای رسیدن به یک زندگی موفق و سعادتمندانه بود! پس باید تلاش خودم را می کردم. خیلی بیشتر از قبل! من باید موفق می شدم و شرکت را بعد از این رکورد اجتناب ناپذیر نجات می دادم. من موفق می شدم! امکانش کم نبود! فقط باید از خدا کمک می طلبیدم.

۷۰
امشب از سر بی خوابی به این فکر می افتم که نوشته های سروناز را از لای کلاسورش دربیاورم و به این کنجکاوی یک سالۀ خودم برای همیشه پایان بخشم. دیگر سعی نمی کنم با نفس وسوسه آلود خودم دربیفتم. شاید دیگر هرگز من و او در مسیر هم قرار نگیریم، پس جای هیچ گونه ملامت و سرزنشی برایم باقی نمی ماند. خمیازۀ دیگری می کشم و دفترش را ورق می زنم. با این فکر که اگر خواب زده نمی شدم و تا سه ساعت بعد از نیمه شب بیدار نمی ماندم هرگز وسوسه نمی شدم که به این نوشته ها دست بزنم، اندکی خاطر مشوش خویش را تسلی می بخشم. خودم می دانم که این تنها می تواند یک خود فریبی محض باشد، نه حتی یک تسلی مستدل و آرام بخش!  بخش پنج  (از یادداشتهای پراکندۀ سروناز)
۱
هنوز صدای زمخت و تند و نامهربان مادرخوانده ام توی گوشهایم زنگ می زند. هرچه تلاش می کنم که آن صدای دلخراش و آزاردهنده را نشنوم، بیهوده است. انگار صدای او با تیغ تیزی توی گوشهایم فرو می رود. پردۀ گوشم را  »سروناز، کجایی ورپرده؟ خبر مرگت بیا ببین چی کارت دارم!«از هم می درد و بعد توی مغز سرم می پیچد. همیشه از اینکه اسمم را گذاشته بودند سروناز ناراحت و متأثر بودم. انگار وقتی مادر خوانده ام عصبانی می شد، هیچ اسمی به اندازۀ سروناز طنین محکم و ارتعاش آوری نداشت. طوری این اسم را زیر سایش دندانهایش می خراشید که انگار لبۀ تیز تبری تنۀ درخت سروی را… دل از غصه می ترکد! برای بار چندم! در خودم مچاله می شوم! به طور حتم سردم نیست! اما هر بار که آن صدای تشرآلود در گوشهایم زنگ می زند، دچار همین حالت عصبی و صرع خفیف می شوم. خودم را می بینم که از این سر حیاط کوچک و نقلی خانۀ، به قول مادرخوانده ام، فکسنی مان به سمت صدا می دوم. چنان سراسیمه و با شتاب که تمام شکوفه های نارنج از دامنم می ریزد پایین. غصه ام می گیرد. حال غریبی پیدا می کنم. قرار بود با بهار نارنجها برای مادرخوانده ام تاج و گردنبند درست کنم. این کار را از پدرخوانده ام یاد گرفته بودم. دیگر نمی شد کاری کرد. تمامشان پخش زمین شد. خودم را می بینم که کم مانده بزنم زیر گریه. فینم را پاک می سروناز! مگه اینکه دستم بهت نرسه، « کنم. دوباره آن صدا به مهابت زلزله ای مخوف چهار ستون بدنم را می لرزاند:  »دختر! می دانستم اگر دستش به من می رسید، چه به روزگارم می آورد. دستم را روی سرم می گیرم. سفت و محکم! انگار کسی دارد موهایم را از ته می کند. نگاه می کنم. مادرخوانده ام است که به سر و صورتم چنگ می اندازد. مقاومت چندانی نمی کنم… نمی توانم! مگر در سن پنج سالگی زورم به یک زن قوی هیکل سی و پنج ساله می رسید! نیمی از صورتم گز گز می کند. دست سنگینی داشت. همیشه تا چند روز پوست صورتم از سیلیهای داغ و آبدارش سرخ و برشته بود و حالا فکر می کنم نه تنها چند روز که هنوز بعد از این همه سال وقتی مرا دوباره به چنگ بیاورد، پوست از تنم می کند. من می دانم! خودم را می بینم که بعد از نوش جان کردن کتکی مفصل با سر و رویی به هم ریخته و نامرتب، در حالی که آب از چشم و بینی ام سرازیر بود، لب پاشویه در حال شستن کهنه های کثیف و تلنبار شدۀ ناخواهری ام، سوگل، هستم که

۷۱
هنوز به دنیا نیامده روزگار مرا سیاه کرده بود. بوی تند و تهوع آور کثافت توی دماغم فرو می رود. نمی توانم فراموش کنم که دور از چشمان مادرخوانده ام گوشۀ حوض چقدر استفراغ کردم که نزدیک بود حتی معده و روده ام را نیز بالا بیاورم. آهای ورپریده! سروناز، با تو هستم! « آفتاب که پهن شد وسط آسمان، من کار شست و شوی کهنه ها را تمام کردم.  »بلند شو ظرفهارو ببر بشور! مجبور نیستی الان بشوری، «پدرخوانده ام از آن سر سفره با لحنی ملاطفت آمیز و مشفق خطاب به من می گوید:  »!دخترجون! صبح که شد سر حوصله بشورشون دلم می خواست بلند می شدم و صورت پدرخوانده ام را با آن همه ریش انبوهی که داشت بوسه باران می کردم، اما جرئت این کار را نداشتم. مادرخوانده ام بدش می آمد. همیشه از حمایت و پشتیبانی شوهرش از من به خشم می بیخود انقدر به این دختر رو نده! عاقبت خار می شه «آمد و نفرت و شقاوت قلبی اش را به وضوح آشکار می ساخت.  »و توی چشم خودمون فرو می ره! خار کدومه، اشرف جون! این دختر «فکر می کنم پدر خوانده ام با اینکه مرد بود، صدای ظریف تر و نرم تری داشت: و بزرگ ترین رحمت و نعمت خدادادی ماست که من و تو قدرش رو نمی دونیم… از قدم خیر این دخترو بود که بعدِ  »ده سال آزگار صاحب بچه شدیم! مادر خوانده ام دست به کمر زده بود. مثل کسی که بخواهد نزد کسی عرض اندام کند. سینه اش را داد جلو و همین طور که گردنش را به چپ و راست قر می داد و نگاه غرنده و زهرآلودش مدام روی چهرۀ پریده رنگم خیره می خوشم باشه! تو هم که از اون حرفها می زنی! من می دونم که این حرفهارو مادرت توی دهنت «ماند، هوار زد: انداخته! ما از اول هم بچه دار می شدیم، اگه کمی بیشتر دوا و درمون می کردیم. شاید همون سالها از خودمون صاحب بچه می شدیم و مجبور نبودیم بریم از یتیم خونه بچه ای رو که از گوشت و پوست و خون خودمون نبود،  »بیاریم توی خونه! احساس می کردم پدرخونده ام دلش به حال من می سوزه! آن طور که زیرزیرکی نگاهم می کرد و آه می کشید! آن طور که سر می جنباند و نفسش را فوت می کرد بیرون! آن طور که زیر لب با خودش غرولند می کرد… پدرخوانده ام مرد مهربان و خوش قلبی بود… برای همین وقتی یک سال بعد از بچه دار شدن زنش شاهد رفتارهای ظالمانه دور از انصاف او با من بود، نتوانست تحمل به خرج دهد و دست روی دست بگذارد که من از فرزند خواندگی شان به کلفت خانگی زنش مبدل شوم و او به زور کتک از من کار بکشد و همیشۀ خدا دو قورت و نیمش هم باقی باشد. یک روز سرد زمستانی دستم را گرفت و مرا به همان یتیم خانه ای برگرداند که وقتی دو سالم بود به آنجا آمدند و مرا از بین بچه های شیرخوارگاه به عنوان فرزند قبول کردند. وقتی مرا به دست بلقیس خانم، مدیر میانسال یتیم خانه، می سپرد، داشت پنهانی اشک می ریخت. آن وقت نمی فهمیدم، اما حالا که فکر می کنم، می بینم او خودش را نسبت به این حادثۀ غم انگیز نمی توانست ببخشد. در نگاهش شرم و معذوریت رقیقی شناور بود، طوری که از نگاه کردن به چشمان من می گریخت. به خیال خودش من با آن سن و سال کم می فهمیدم که او تا چه حد به حال من دل می سوزاند و نسبت به سنگدلیهای زنش دلچرکین و شرمسار است و شاید… شاید هم از این می ترسید که روزی در آینده مثل امروز از تداعی خاطرۀ نگاه گنهکار و دردمندش ممکن است به رقت قلبی بیفتم و به حال او متأسف شوم.

۷۲
وقتی داشتیم از هم جدا می شدیم، او به من مقداری پول داد که چون کمی بعد از رفتنش بلقیس خانم از چنگم قاپید، نفهمیدم چقدری بود. اما مهم نبود آن پول دست مرا بگیرد یا نه! در یتیم خانه مسلماً آن پول به کارم نمی آمد. او که رفت، من تو راهروی سرد و کثیفی که درهای زیادی رو به آن باز می شد، با صدای بلندی گریه کردم. بعد شدیداً به سرفه افتادم. بلقیس خانم هیچ دستپاچه نشده بود. بعدها فهمیدم او با خونسردی بیمارگونۀ خود همیشه باعث تعجب و عذاب خاطر من می شود. نمی دانستم اگر کسی از من پرسید برای چه گریه می کنی، چه جوابی باید به او بدهم. هرچند هنوز هم نمی دانم که علت اصلی گریه های آن روز من چه بود! آیا از اینکه دیگر پدر و مادری نداشتم، می گریستم؟ آیا از اینکه خود را در محیط بسته و متروک و سرد آنجا می دیدم، ناراحت و غمزده بودم؟ و یا چون نمی دانستم چرا به چنین سرنوشت سیاه و تلخ و شومی دچار شده ام به آن حال زار گریه می کردم؟ آن روزها نمی دانستم پدرخوانده و مادرخوانده یعنی چه؟ بعدها، سالها بعد، که کسانی به یتیم خانه می آمدند و از بین بچه های کم سن و سال گلچین می کردند و عده ای را با خود می بردند، فهمیدم که من پدر و مادر واقعی ام را از خیلی قبل تر از دست داده ام. خیلی قبل تر از اینکه دختر مامان اشرف و بابا ایرج شوم… بلقیس خانم خودش برایم تعریف کرده بود که وقتی فقط شش ماهم بود، مرا توی شلوغی باغ ارم، پای درخت سروناز تنومند و کهنسالی، پیدا می کنند و چون کس و کارم پیدایشان نمی شود، مرا به یتیم خانه می سپارند… توی شلوغی باغ ارم! پای درخت سروناز! برای همین اسمم را گذاشتند سروناز! و من هیچ وقت از این اسم راضی نبودم و نیستم! چون همیشه مرا به یاد کودک شش ماهه ای می اندازد که برای همیشه از آغوش گرم پدر و مادر واقعی اش باز مانده بود. فقط دختر کم شانس و بخت برگشته ای چون من می تواند نه تنها از پدر و مادر واقعی خودش که حتی از پدر و مادر خواندۀ جدیدش نیز دستش کوتاه و عاجز باقی بماند. نمی دانم گناه من چه بود که دو سال بعد از ورودم به زندگی پدر و مادر جدید، مشکل نازایی مادرخوانده ام حل شد و آنها بعد از ده سال بچه دار شدند. و درست از این زمان به بعد بود که من از نورچشمی این زن و شوهر مهربان و خوش قلب تبدیل به خاری شدم که بیشتر از همه توی چشم مادر خوانده ام می خلید و باعث عذاب و شکنجۀ قلبی و روحی اش می شد. نمی دانم اسم این خوش قدمی بد یمن و تلخ را چه باید بگذارم! پدرخوانده ام می گفت من بزرگ ترین نعمت زندگی شان به حساب می آیم که نمی بایست از سر جهل و سنگدلی به این بخت بلند و نعمت راستین و حقیقی لگد می پراندند. اما وقتی لگد زدند، نفهمیدند چه قلبی از من به درد آوردند. کاش از همان موقع که مرا پای درخت کهنسال سروناز در باغ ارم پیدا کرده بودند، دختر هیچ پدر و مادر جدیدی نشده بودم! شاید این گونه بهتر می توانستم خودم را با محیط خفقان آور و بستۀ یتیم خانه وفق بدهم. بعدها همیشه آرزو می کردم که ای کاش زیر کتکهای جانانۀ مادرخوانده ام زنده زنده می مردم و گرفتار زن بد طینت و قسی القلبی چون بلقیس خانم نمی شدم. این زن اژدهای آدم نمایی بود که به جان بچه های بیچاره و بخت برگشته و بینوای یتیم خانه افتاده بود و دست خود را برای انجام هر کاری به قدری باز می دید که هر گونه شقاوت و رفتار سنگدلانه ای را نسبت به ما بر خودش روا داشته بود. گاهی چنان بی رحمانه خون ما بچه های بی پناه و بی حامی را توی شیشه می ریخت که توی قلبم آرزو می کردم ای کاش پدر و مادر واقعی ام مرا به جای اینکه در شش ماهگی توی باغ ارم به حال خود رها کنند، پای درخت سروناز کهن زنده به گور می کردند! نمی دانم، شاید اگر می

۷۳
دانستند چه سرنوشت تلخ و هولناکی در انتظار دخترشان است، این کار را نمی کردند و اجازه نمی دادند که عنان زندگی دختر نگون بختشان به دست زن سیه دل و خونخواری چون بلقیس خانم بیفتد! قلبم از اندوه فزاینده و سرشاری درهم فشرده می شود… گاه بی آنکه حتی سرفه کنم، خلط عفونت زدۀ سالها رنج تباه شدۀ زندگی ام را می بلعم و باز می بلعم و می بینم که گوشه ای ایستاده ام و دارم از پشت پرده های ضخیم غم و حسرت و دریغ و درد دزدکانه به خودم نگاه می کنم.
۲
چند سال بعد… بلقیس خانم برای پر کردن کیسه های گل و گشادی که برایمان دوخته بود، هر ماه بچه ها را مجبور می کرد که برای کار کردن از یتیم خانه بیرون می زدیم. من اگرچه فکرم درگیر بیماری آنفولانزای شکیلا یکی از بچه های خردسال یتیم خانه بود، اما نمی توانستم هیجان ناشی از خروج از یتیم خانه را پشت ماسک بی تفاوتی چهره ام به خوبی مخفی نگه دارم. ژاله بی آنکه کوششی در مهار شور و شعف خود داشته باشد، بی امان جست و خیر می کرد و از فرط شادمانی روی پاهای خودش بند نبود.  »ژاله! می تونی یه لحظه آروم بگیری! حوصله مو با این جفتک پرونیهات سر بردی!« چی کار کنم، سروناز! دست خودم نیست! وقتی فکرش رو می کنم که قراره توی یه جشن اون چنانی شرکت کنیم، « »از خوشحالی می خوام که پر بگیرم! لطفاً به جای اینکه پر بگیری، کمی موهات رو روی سرت مرتب کن! بدجوری قیافه ت توی ذوق می زنه. ببینم، « »یادت که نرفته دست و روت رو بشوری؟ وردست بلقیس خانم را می  » اوه! معلومه که شستم! سه دفعه شستم. پس این کریم لک لک چرا پیداش نیست! « گفت. بچه های یتیم خانه به جهت گردن دراز و کشیده و پاهای باریک و لاغر مردنی اش او را به این اسم لقب می دادند. خود من هم گاهی از دهانم درمی فت و او را با این لقب می خواندم. در حالی که روی صندلی عقب اتومبیل فولکس آبی رنگ بلقیس خانم خودم را جا به جا می کردم و نفس سنگینی از سینۀ گرفته و دردمند خود بیرون می کشیدم، یادت باشه ما به عنوان خدمتکار کمکی به این جشن مزخرف می ریم، نه به عنوان مهمون ویژه! پس این غش «گفتم: و ضعفها رو کنار بذار و پیش خودت فکر کن که باید چطور توی یه همچین جشنی رفتار کنی که یه وقت بهت  »نخندن! از اینکه عنوان خدمتکاری مان را با این صراحت لهجه به او یادآور شده بودم، ناراضی و مغموم به نظر می رسید. ابروان کلفتش را درهم کشید و لبهایش را جمع کرد و داد جلو. ژاله پوست تیره و زبری داشت و می شد گفت با آن چشمان وق زدۀ مشکی و لبان باریک و زرشکی رنگ و دماغ پت و پهنی که انگار آن را با مشت بالای دهانش چسبانده بودند، اصلاً زیبا نیست. خصوصاً وقتی که اخمهایش درهم می رفت و قیافۀ عبوس و قهرآلودی به خود می گرفت، بدتر زشت و نازیبا جلوه می کرد. اما قلب مهربان و حساس و شکننده ای داشت و همیشه و در هر حال دختر خونگرم و ساده و بی غل و غشی جلوه می کرد. برای همین سیرت زیبا و حسنه اش بود که من دوستش می داشتم و به او توجه و علاقۀ قلبی نشان می دادم.

۷۴
چیه! انگار خیلی بهت برخورد که گفتم «قبل از اینکه کریم لک لک پیدایش شود و پشت رل بنشیند، خطا به او گفتم: ما به عنوان مهمون به این جشن نمی ریم؟ خیلی ببخشین که رویاهای شیرین تورو به هم زدم! جهت اطلاع سرکار علیه باید اضافه کنم که حتی پولش هم توی جیبمون نمی ره. فکرش رو بکن! تا نیمه های شب باید کار کنیم و عرق بریزیم، اون وقت هیچی دستمون رو نگیره! بلقیس خانوم جلو جلو حقمون رو بالا کشیده. حالا می خوای باز هم خوشحال باشی. باش! فقط یادت باشه هیچ دختر عاقل و بالغی از اینکه قراره جلوی یه عده شکم گندۀ لاش خور خم و راست بشه و دستمالهای چرب و چیلی شون رو از روی زمین برداره، انقدر از خوشحالی دست و پای خودش رو گم  »نمی کنه و… باقی حرفهایم را با آمدن کریم زیر زبانم گرفتم و سرم را به طرف شیشه چرخاندم. کریم از توی آیینه یک نگاه به من انداخت، و یک نگاه به ژاله که حالا دیگر ساکت و خاموش بی هیچ شور و هیجانی در خودش مچاله شده بود و با حالت بی تفاوتی که داشت به کف دستهایش نگاه می کرد. فقط من می دانستم که او به خاطر اینکه دختر عاقل و بالغی جلوه کند خودش را گرفته و ناشاد و بی میل به رفتن نشان می داد. خوب خبر داشتم که ته دلش حتی از اینکه به عنوان خدمتکار کمکی به جشن تولد باشکوهی می رود خوشحال و خشنود است و در دل خدا را شکر می کند که یک همچین فرصتی در اختیار او قرار داده است. به هر حال، این هم برای خودش غنیمتی بود! نمی توانم انکار کنم که من هم از این بابت دلشاد نبودم. اگر اندک نگرانی ام از وخامت حال شکیلا نبود، حتی از اینکه چند ساعتی از این محیط بسته و خفقان آور دور می شدم، می توانستم خدا را شاکر باشم و خودم را دختر خوش شانس و خوشبختی بدانم که بالاخره درهای رحمت خداوندی به سویش گشوده شده بود. کریم که پا گذاشت روی پدال گاز، من و ژاله نگاه مبهم و پر رمز و رازی به سوی هم روانه ساختیم. همه چیز می توانست برای ما مثل یک خواب و خیال باشد! تماشای خیابانهای پر ترددی که به یک روز زیبای پاییزی سلام می داد و دیدن آدمهایی که در هم می لولیدند و بی اعتنا و بی تفاوت از کنار هم عبور می کردند! فکر می کنم هرگز شیراز را به آن زیبایی و شکوه و جذبه ندیده بودم. آن روز شیراز طور دیگری می خرامید! و چه طنازانه جلوه می کرد! با اینکه تا آن روز، یعنی بعد از پنج سالگی ام، خیلی کم و به ندرت چشمانمان به روی هم گشوده شده بود، مطمئن بودم که شیراز… شهر من… طور دیگری زیباست. نمی دانم! شاید ژاله هم حس مرا داشت. می شد از نگاه هاج و واج و خیره اش که با برق ستاره های شادی آذین بسته بود به این موضوع پی برد که از چشم او هم شیراز یکی از زیباترین روزهای تکرار نشدنی دورانش را می گذراند و نمی دانست که مثل هر چیز زیبا و سرخوش دیگری این شکوه و جلال عمر کوتاه و گذرایی خواهد داشت!
۳
به ما گفتند باید لباس مخصوص تنمان کنیم. اگر این یک دستور نبود، ترجیح می دادم با همان لباسی که به تن داشتیم مشغول به کار شویم. کریم بعد از اینکه به ما متذکر شد ساعت دو بامداد به سراغمان خواهد آمد، سوار فولکس شد و رفت. من و ژاله هم لباس کارمان را که یک جور و یک شکل بود، برداشتیم و رفتیم توی اتاقکی که مخصوص تعویض لباس بود.

۷۵
چرا می خوان با این لباسهای یه «ژاله در حالی که دکمه های پیراهن نخ نمایش را باز می کرد، غرولندکنان گفت:  »جور تابلو مون کنن! من زودتر از او توانستم لباسهای کهنه ام را از تن بکنم و بلوز یقه گوشدار آستین بلند سفید را بپوشم و بعد سارافونی که خالهای سیاه و سفید داشت و روی پیشبندش یک ستارۀ هفت رنگ منجوق دوزی شده بود.  »این لباس بیشتر به درد مهمونی رفتن می خوره تا کلفتی! ببینم، می تونی زیپ پشتمو بکشی؟« نگاهی آمیخته با تحسر و تحسین به سر تا پایم انداخت. طوری محو تماشایم شده بود که اگر به او نهیب نمی زدم، به هِِی دختر! چرا ماتت برده! مگه نشنیدی اون زن خپِل که با قیافه می گفت من «این زودیها به خودش نمی آمد.  »سرخدمتکارم تذکر داده بود که خیلی سریع و تر و فرز آماده بشیم! پس تو چرا به خودت نمی جنبی؟ »چقدر ماه شدی، سروناز!« بعد از آن همه مات ماندن فقط یک کلام از دهانش بیرون پرید: بله، خودم می دانستم که به طرز تأسف آوری زیبایی خدادادی ام توی آن لباس جلوه گری می کرد. اینکه می گویم تأسف آور به این خاطر که می دانستم امشب باید شش دانگ حواسم را به زحمت جلب می کردم که مبادا مردان هیز چشم و دله انگولکم کنند. به نظرم هیچ چیز سخت تر از این نیست که دختری زیبا خود را از چنگ مردان ضعیف النفس در امان نگه دارد. دلم می خواست به او می گفتم من هم به تو حسودی ام می شود که با این چهرۀ نازیبا اصلاً مورد توجه قرار نمی گیری و هرگز مجبور نیستی نگاه هرزه و ناپاکی را تحمل کنی! اما نگفتم. ترسیدم غصه اش شود و به دل بگیرد. گفتم که تا چه حد دل نازک و حساس بود. فقط کافی بود چنین کلام بی پروایی از دهانم بیرون بپرد، آن وقت اشک می ریخت و دل آدم را ریش می ساخت. بعد از اینکه او هم لباسش را پوشید، به روی هم لبخند کجی زدیم. من در این فکر بودم که قرار است تجربۀ تازه ای در زندگی به دست بیاوریم و با اینکه اصلاً معلوم نبود این تجربه تا چه حد می تواند خوب یا بد باشد، علاقه مند بودم که هرچه سریع تر جهت فروکش کردن اضطراب و هیجان ناخوشایندی که ته دلمان را چنگ می انداخت این روز عجیب و لابد خاطره انگیز را آغاز کنیم. ژاله بیشتر از اینکه هیجان زده باشد، هراسان و مشوش بود و با هر ضرب تند قلبش رنگ از رخسارش می پرید. دلم می خواست دستش را می گرفتم و کمی به او قوت قلب می دادم، اما آن زن خپل سرخدمتکار که لباسی شبیه لباس من و ژاله و خدمۀ دیگر ولی با رنگ متفاوت به تن داشت، هر دوی ما را نزد خودش فراخواند و دستورات فشرده ای را به ما متذکر شد. من و ژاله باید سینیهای نقره با لیوانهای شربت و شراب را جلوی مهمانان توی باغ می گرفتیم. یک نفس و بدون وقفه! معلوم نبود این همه شربت و شراب را چطور توی خیکهایشان جا می دادند که سیر نمی شدند؟ صدای ساز جاز تند و سرسام آوری از ته باغ می آمد. مهمانان دسته دسته اینجا و آنجا، نشسته یا ایستاده، در حال  ،گپ زدن و خندیدن و لمباندن انواع تنقلات بودند. من و ژاله هم گهگاهی اگر آن زن خپل سرخدمتکار اجازه می داد می توانستیم دور از چشمان همه زیر سایۀ درختی بنشینیم و قدری با پس ماندۀ تنقلاتی که توی سینیها می ماند به خودمان برسیم.  »هیچ وقت انقدر خوراکی رو یه جا ندیده بودم! وای چه کیفی می ده همۀ اینهارو یه جا بخوری!« ژاله شاد و شنگول بود و اگرچه نمی توانست با لپهای پر از شیرینی به درستی کلمات را ادا کند، اما دمی از حرف  »کاش می شد برای بچه های یتیم خونه هم از این خوراکیها ببریم!«زدن دست نمی کشید.

۷۶
به نظرم پیشنهاد خوبی آمد. باید قدری روی آن بررسی می کردیم. نمی شد وقت رفتن توی دستمان بگیریم، ممکن بود به ما معترض شوند و برایمان دردسر درست کنند. به هیچ عنوان هم نمی شد دور از چشمان همه مخفیانه آن خوراکیهای لذیذ را بدزدیم. اگر گیر می افتادیم، دردسر بزرگ تری برایمان رقم می خورد. بهتر بود بعداً در مورد آن فکر کنیم. حالا وقتش نبود، یک عالمه کار داشتیم. باید از آن مهمانان خیکی به نحو احسن پذیرایی می کردیم. این تنها وظیفۀ ما بود.  »کارد بخوره توی شکمشون! نمی دونم چطور نمی ترکن!«زیر لب غر زدم: معدۀ این آدمها به زیاد خوردن عادت کرده! جای «ژاله در این مورد حرف قشنگی زد که چندان هم بی ربط نبود:  » نگرانی نیست! حالا حالاها جا برای خوردن دارن! من هم با نظر او موافق بودم. معدۀ ما هم به کم خوری خو گرفته بود. برای همین هم وقتی بیش از حد همیشه و آن طور حریصانه لمباندیم، درد گرفته بود و انگار که می خواست منفجر شود.  * * *  چه خندۀ کریه و چندشناکی روی لبش بود! از همان خنده ها که وقتی پا به یتیم خانه گذاشته بود، دندانهای سفید و صدفی اش را به رخمان کشید! چقدر توی کت و شلوار اتو خورده اش محترم و متشخص جلوه می کرد! چه سخاوتمندانه نگاه تابناک و ستاره نشانش را به دیدۀ مهمانانش می دوخت و با آنها خوش و بش می کرد! و با چه لحن مؤدبانه ای به همه خوش آمد می گفت! دلم می خواست شهامتش را داشتم که در برابرش قرار بگیرم. با تمام توانم بر سرش داد بکشم که تو به هیچ وجه این طور که تظاهر می کنی متشخص نیستی. قابل احترام نیستی. تو یک بت دروغین از عظمت و شکوه کاذب وجود پست و ملعون خودت هستی. تو حتی نمی توانی با یک حیوان درنده و وحشی صفت هم برابری بکنی… تو… تو… خیلی چیزهای دیگر هم می توانستم بگویم. می توانستم از ته حلقم داد بزنم و تشت رسوایی آن مرد شیطان صفت بلهوس را از بام به زمین بزنم. نمی دانم آیا باز هم می توانست با این همه تفاخر و بزرگ منشی و تفرعن جلوی این و آن گردن برافرازد و نیشخند بزند و نسبت به شخصیت برجستۀ خود احترامات ویژه ای برانگیزد یا نه؟ سرم داشت گیج می رفت. نباید چشمم به او می افتاد. کاش ندیده بودمش! چیزی در دلم مثل سنگ غلتان می سرید. خودش را به دریچۀ قلبم رساند و یک دفعه انگار که قلبم تنگ و مسدود شد. یادم که به نگاههای محو و مات و بی فروغ ندا می افتاد، گویی به تمام تنم سوزن فرو می کردند. چه سخت و ملال آور بود سوزش درد جانگدازی که هرگز التیام نمی گرفت! ندا، دختر هفده ساله ای بود که از هفت سالگی پا به یتیم خانه گذاشته بود. او یک بار در هفته در اختیار مرد بلهوسی قرار می گرفت که امشب این جشن تولد باشکوه در خانۀ او برگزار می شد. سرم که به دوران افتاد، یک دفعه مثل کسی که فرش زیر پایش را کشیده باشند، سکندری خوردم و با سینی حاوی لیوانهای نیم خوردۀ شربت به سمتی پرت شدم. چشمان تارم جایی را نمی دید. فقط احساس می کردم که جایی میان زمین و هوا معلق مانده ام. صدای همهمۀ گنگی به گوشم می رسید. همهمۀ نامفهومی که رفته رفته داشت به سکوت مطلق و تحمیلی مبدل می شد. نمی دانم… شاید خیال می کردم که آن همهمۀ غریب و درهم و برهم را از جایی خیلی دور می شنوم.

۷۷
ابر سفیدی که جلوی چشمانم را پوشانده بود، لحظه به لحظه سنگین تر و متراکم تر می شد. جایی پیدا نبود. خودم را می دیدم که روی ابر سفید نشسته ام و رو به سمتی در حال پروازم. صدای خنده می آمد. قهقهه ای بلند و از ته دل که شبیه صدای گریۀ من بود. این من بودم که می خندیدم. با ابر سفید می چرخیدیم و به هر طرف که دلم می خواست سرک می کشیدم. دستی با محبت داشت موهای پر پشتم را شانه می کشید. زنی مهربان با لبخندی که به حلاوت عسل بود. آن زن را می شناختم. از سالهای خیلی دور! اگرچه گاهی تصویرش حالت مواج پیدا می کرد و آن لبخند روی چروک محو تصویرش چین می خورد و پیدا و ناپیدا می شد، اما من او را می شناختم! دستهای سخاوتمند مادرخوانده ام با من آشنایی دیرینه ای داشتند. من دیگر روی ابر سفید نبودم. توی یک خانه قدیمی، زیر درخت نارنج داشتم شکوفه های نارنج توی دامن چیندارم می ریختم. بعد یک دفعه صدای گریۀ نوزادی می آید. دستهای مهربان مادرخوانده ام یک دفعه سرد می شود. سردِ سردِ سرد! مثل یک تکه یخ! گل لبخند روی لبانش پژمرده می شود. حالا همان دستهای یخی دارند موهایم را از پشت می کشند. به صورتم سیلی می زنند. چرا هنوز کهنه هارو نشستی! چرا به حرفهای من گوش نمی دی! «صدایی چون غرش رعد و برق توی سرم می پیچد:  »می کشمت… می کشمت… دخترۀ بی همه چیز! صدا کم و زیاد می شود. بعد شبیه زوزۀ بادی که از فاصلۀ خیلی دور هو هو می کند، ناشنواتر و گنگ تر می گردد. من هنوز جایی میان زمین و هوا معلق مانده ام. ابرهای سفید جلوی چشمانم سیاه و تار می شوند و انگار که میل به باریدن گرفته اند. حالا صدای گریۀ بلندی به گوش می رسد که انگار از ته اعماق سوختۀ قلبی برمی آید. آن صدا و آن هق هق گزنده خیلی شبیه صدای قهقهه های من است.
۴   » مهم نیست… چرا انقدر شلوغش می کنی، سپیده! «کسی می گوید: من دستهایم را روی گیجگاهم می گذارم و خودم را از آن حالت تعلیق و گم گشتگی محض بیرون می کشانم. همه جا را به وضوح می بینم. هیچ صدایی جز صدای دختر و پسر جوانی به گوشم نمی رسد.  چطور مهم نیست، فرزان جون! این دختر با حواس پرتی و بی عرضگی ش قیافه تو به هم ریخته! وای، نگاه کن تورو « »به خدا! ببین چه به روز کت و شلوار نازنینت آورده! صدا عصبی و عصیان زده است. مثل این صدا را بارها و بارها شنیده ام. با این لحن سرکش و غضب کرده و طلبکار بیگانه نبودم. برمی گردم و نگاه شرمگینی به سویشان می اندازم. دختر سبزه روست. با چشمانی فرو رفته به رنگ عسل، اگر چشمانش تا این حد زیر طاق ابروانش گود نرفته بود، شاید می شد گفت زیباست. خشن و عاصی و کلافه نشان می داد. حال کسی را داشت که توی صورتش تف انداخته باشند. پسر جوان قد کشیده و نگاه گیرا و نافذی داشت. چهره اش صاف و آفتاب نخورده بود. احساس می کردم با همۀ حواسش در نگاه وارفته و دستپاچه من غرق شده. چه خیال بیهوده ای به نظر می رسید که فکر می کردم زیبایی ام چشم او را گرفته! البته کمی بعد فهمیدم چندان هم فکر خامی از سرم نگذشته. سرم را به حالت تعظیم به طرف پایین فرو می آورم و با لحن پوزش خواهانه ای می  »ببخشین! اصلاً حواسم نبود! نمی دونم یه دفعه چی شد که خوردم به شما…«گویم:

۷۸
آه! چه لبخند مهربانانه ای روی لبانش بود! لبخندی که چهرۀ مهربانش را جذبۀ بیشتری بخشیده بود. حال خودم را درک نمی کنم. صدای تاپ تاپ قلب به حدی می رسد که تا توی گوشهایم طنین انداز می شود. دختر می خواهد چیزی بگوید. شاید این تصور من بود و او اصلاً نمی خواست حرفی بزند. مهم نیست! «اما کمی بعد از کلام محبت آمیز مرد جوان مات و رنجور می ماند و برافروخته و خشمگین می شود.  »خودت رو ناراحت نکن! چطور مهم نیست! ببین چه به روز کت و« شاید دختر با آن قیافۀ درهم و ناخشنود خیال داشت با فریاد باز هم بگوید:  »شلوارِ… نگاهم با شرمندگی روی کت و شلوار سفیدش که جا به جا لکه های سرخ شربت روی آن نقاشی شده می سرد و دانه های درشت عرق از گوشۀ پیشانی ام سرازیر می شود. دختر با عصبانیتی غیرقابل مهار پوزخند می زند و می گوید:  »اگه جشن تولد برادرم نبود، همچین می زدم توی گوشت که برق از چشمهات بپره! گمشو گورت رو گم کن!« و می روم! با همان دستپاچگی می روم که گورم  »بله! چشم!«و من با صدای زار و خجالت زده و شرمساری می گویم: را گم کنم. اما… خیال نمی کنم… نه… این خیال نبود که همه جا… بی اغراق… نگاه مراقب و تعقیب کنندۀ او را با خودم یدک می کشیدم.  * * *  رویم را از او برمی گردانم. احساس نفس تنگی پیدا می کنم. حجمی ناپیدا به سنگینی یک کوه روی دلم سنگینی می کند. پردۀ سیاهی هر آن روی خورشید را می پوشاند. همه جا تاریک می شود و باز رو به روشنی می گذارد. کمی بعد از اینکه نفسهایم به شماره می افتد، متوجه می شوم که آن پردۀ سیاه روی چشمان من افتاده است، نه بر خورشید. خیال می کند او را ندیده ام و صدایش را، که مثل خراشیده شدن ناخنی تیز روی آهنی زنگ خورده ناهنجار و دل آزار است، نشنیده ام. کاش می شد خودم را بدون مواجه شدن با او از برابرش گریز بدهم! لایه های فشردۀ غم و حزن غریبی ته قلبم انباشته می شود. چهرۀ مظلوم و ماتم گرفته ندا هر آن جلوی چشمان من است. نمی توانم که او را با آن معصومیت دلخراش و تکان دهنده ندید بگیرم. بار دیگر صدایش همچون میخ توی گوشهایم فرو می رود. درد گوشهایم را احساس و رد آن را تا ته قلبم دنبال می بلقیس خانوم نگفته بود دختری به این قشنگی و لعبتی هم توی یتیم خونه هست! آیا تو خودت رو از من پنهان «کنم:  »می کردی یا اون تورو… لبخند کریهی گوشۀ لبش را آویزان می کند. ندا انگار به سطح چشمانم چسبیده، پلک می زنم. رهایم نمی کند. چشمانم سنگین می شوند. ندا گویی که به نی نی چشمانم چنگ می اندازد. چیزی در نگاه این مرد شکم گندۀ رذل برق می اندازد. اول خیال می کردم انعکاس نور است، اما بعد فهمیدم این آتش شهوت است که در چشمان بی حیا و هیز او پرتوافشانی می کند.

۷۹
بیزار و مشمئز از چشم چرانیهای وقیحانه اش، سرم را به زیر می گیرم. چشمانم روی زمین دو دو می زند. اگر به راستی چشمم به قلوه سنگی می افتاد، تردید نمی کردم و با آن گیجگاهش را هدف می گرفتم. اما آن نزدیکیها نه سنگی پیدا می شد، و نه هیچ چیز دیگری.  »اجازه بدین به کارهام برسم…«با قلبی فشرده و با اکراه می گویم: آب از لب و لوچه اش سرازیر شده. مثل کسی که هلوی پوست کنده ای دیده باشد و بخواهد که یک جا قورتش دهد. نمی خواستم بار دیگر در آن چشمانِ هرزه که در هیزم هوس می سوخت چشم بیندازم. اما او با سماجت پلید و حیف از تو که باید کلفتی کنی! حقشه «رقت انگیزی رو به رویم می ایستد و با زبانی متملق و چرب و نرم می گوید:  »ده تا کلفت و نوکر دور و برت بپلکن و از تو دستور بگیرن… کاش می زدم توی گوشش! مردک گستاخ وقاحت را به حد کمال رسانده. با اینکه می داند ممکن است در حین گفت و گوی مرموز خود با یک خدمتکار جوان تا چه حد انگشت نما شود، اما باز هم دست از سرم برنمی دارد. این از نگاه هرزه اش پیداست. ندا باز هم توی حوض چشمانم دست و پا می زند. صدای نخراشیده اش باز هم مسلسل وار توی گوشهایم شلیک می شود. قلب مجروح و زخم دیده ام درون سینه مثل مرغ پر کنده بال بال می زند. اشکهایم… این حلقه های به هم پیوستۀ دریغ و درد مثل زنجیر بلوری از گوشۀ چشمانم آویز می شود. و او نمی بیند. یا اینکه می بیند و بیشتر از احساس عذاب و معذوریت من لذت می برد و به احساس سرخوش کنندۀ مکیفی می رسد.  فردا توی یتیم خونه می بینمت!« »زنک عرضه داشته باشه، از صدقه سر شما تیتیش مامانیها میلیونر می شه! و باز می خندد. شکم ور آمده اش تکان تکان می خورد. دلم می خواهد توی صورتش عق بزنم… دستم را جلوی دهانم می گیرم. او متوجۀ حال دگرگون گشتۀ من نیست… لبهایش بی محابا به هم می خورد. دیگر نمی فهمم چه بلغور می کند. احساس دل پیچه شدیدی به وجودم هجوم می آورد. سرم به دوران می افتد. ندا گاهی زیر پای من است، گاهی از پلکهایم آویزان می شود و زمانی دیگر جایی از دور به من نگاه می کند… با تیلۀ سیاه چشمانی که آدم را اسیر جذبه ای معصوم و رقت انگیز می سازد… سرم را تا روی سینه ام می کشم پایین، نفسم می گیرد. دوباره ول می شود… گلویم مثل زخم اسیدپاش شده می سوزد… باز انگار خورشید جامۀ سیاه به تن پوشانده. با اینکه می دانم این سیاهی فلاکت و بیچارگی من است که توی چشمانم فرو رفته… تو با ارزشمندترین نعمتی هستی که خدا به ما ارزونی «صدایی می شنوم. به گمانم که صدای پدرخوانده ام است:  »کرده… هِی ورپریده… بلند شو کهنه هارو ببر بشور! نون مفت «اما اشتباه می کردم… انگار زنگ صدای مادرخوانده ام بود:  » نداریم به هر بی کس و کاری بدیم! دستم را جلوی گوشهایم می گیرم. گریه می کنم. بی قرار و زار و دیوانه وار می گریم و کلمات گنگ و نامفهومی بر زبان می رانم. دوباره صدایی می شنوم! صدا از جایی همین نزدیکیهاست. این بار دیگر دچار خطای شنوایی نشده ام. چی شده، سروناز؟ چرا جوابمو نمی دی؟ بالاخره می آی بریم « این صدای ژاله بود که داشت به من می گفت:  »لباسمون رو عوض کنیم یا نه؟

۸۰
نمی دانم کی چشمانم را بسته بودم که نفهمیدم. دیگر هیچ کجا تاریک و طلمانی نیست. مثل آدمهای خواب زده و  »ندا کجاس؟« هراسان و متوحش نگاه جست و جو گرانه ای به دور و برم می اندازم.  »چی؟ ندا!« طوری نگاهم می کند انگار به کسی که جنی شده می نگرد. پلک می زنم. هیچ اثری از ندا نیست. چشمانم سبک شده بودند. باید راحت می شدم. احساس آسودگی می کردم، اما نکردم… نه، نمی توانستم خودم را از آن حجم سنگین ناپیدا که هر آن روی قلبم فشرده می شد، خلاص شده ببینم. باید با ژاله می رفتم که لباس مخصوص مهمانی عصر را بپوشم و حالا داشتم می رفتم.
۵
چی شده؟ بالاخره به من می گی «نگاهی به چهرۀ هیجان زده و منقلبش می اندازم و با سردرگمی و بی تابی می گویم:  »چی شده یا نه؟ دستی به تعجیل روی موهای پخش روی صورت خود می کشد و نگاهی از گوشۀ چشمانش به دور و برمان می اندازد. معلوم نیست از چه این گونه پریشان و ملتهب است که رنگ به رخسار ندارد و هول و دستپاچه است! آب دهانش را اون پسر جوون، همون که گفتی به خاطر حواس پرتی به اون تنه زدی و لباسهاش «قورت داده و نداده می گوید:  »شربتی شدن… همون که… »خب! خب، می دونم!« به آستینش چسبیده بودم و با حس تب و تاب تندی که روی پوست چهره ام نشسته بود، او را ترغیب به دنباله گیری حرفهایش می کنم. سعی نمی کند آستین لباسش را از چنگ من بیرون بکشد و بی هیچ تقلایی در ادامه می گوشۀ خلوتی سر راهمو گرفت. یه اسکناس بیست تومانی بهم داد که زیر بلوزم قایمش کردم. وای، نمی «گوید:  »دونی! من تا حالا اسکناس بیست تومانی رو از نزدیک ندیده بودم، چه برسه به اینکه… »خب!«این بار دیگر به گوشت تنش می چسبم و با حرص می گویم: یعنی که جان به لبم کردی! و او فهمید که نباید بیشتر از این حرفهایش را کش دهد و حوصله ام را  »خب«و این سرریز کند. بهم کاغذی داد تا بدم به تو! اولش تعجب کردم. گفتم شاید «دوباره آب دهانش را قورت داده و نداده، می گوید: دچار اشتباه شدم و اون گفته بدم به کس دیگه ای، اما نشونی تورو داد. گفت همون که چشمای آبی داره و با تو دوسته! دیگه شک نداشتم که تو رو می گفت. من که هنوز از بابت اون بیست تومانی نو و تا نخورده شوک زده بودم، گیج و منگ نگاهش کردم و گفتم: “بگم کی داده؟” انگار حرف خنده داری زده بودم. چون نیشش تا بناگوش باز  » شد و گفت: “توی اون نامه خودمو معرفی کردم.” بعد هم سفارش کرد که کسی از این مسئله بویی نبره! وقتی سکوت کرد، طوری به چشمان من خیره ماند که دست و پای خودم را گم می کنم. لبخند مرموز و شیطنت  فکر نمی کردم انقدر باعرضه باشی که تو همین چند ساعت تونسته باشی «آمیزی روی لب می نشاند و می گوید: توجه پسری رو به خودت جلب کنی! اون هم توجه پسری که نامزد دختر دیگه ای باشه! ای کلک! باید برام تعریف  »کنی که چه شگردهایی برای تور کردن قلبش به کار بردی!

۸۱
به قدری گیج و منگ بودم که فکرم به درستی کار نمی کرد. دور از های و هوی قلبم، با حالتی ناباورانه و متحیر می  »آیا تو دچار اشتباه نشدی؟ مطمئنی که خودش بود؟ اصلاً کاغذش کو؟«پرسم: امیدوار بودم حس رقیق کنجکاوی ام را با بی خردی خود نگذارد پای حساب بی تابی و شور و هیجانات قلبی ام که او  » انقدر جلز و ولز نکن! بعد بهت می دم! حالا باید بریم به کارهامون برسیم! «گذاشت. برق شیطنتی را که از نگاهش ساطع می شد، با حرصی تنگ به جان خریدم و مجبور شدم برای راحتی خیال او دم فرو بندم و تمام اضطراب و هیجان ناشی از شنیدن چنین خبر عجیبی را در ته دلم فروکش کنم.  * * *  وقتی کریم لک لک آمد دنبالمان، هر دو با خستگی و از ناافتادگی محسوسی روی صندلی عقب ولو می شویم. کریم لک لک بیشتر از چند کلمه با ما سخن نمی گوید. اگر هنوز فکرم درگیر بی تابی خواندن آن نامه نبود، به طور حتم می توانستم مثل ژاله به چرت کوتاهی فرو بروم. واقعاً نمی دانستم چه علتی داشته که آن جوان را وادار به نوشتن نامه کرده است. سردرنمی آرم که اون ممکنه چه کاری با من داشته باشه؟ چرا به ژاله سفارش کرده بود کسی از این مسئله بویی نبره؟ مگه چی توی اون نامه نوشته بود که… آه، نمی دونم آیا قبل از من ژاله نوشته شو خونده؟ نمی تونم مطمئن باشم که تونسته باشه بر حس فضولی ش- که غالباً تو وجود اون خیلی حس قوی و غیرقابل مهاری یه- غلبه کرده باشه… از فکر کردن به این موضوع خسته و وانهاده می شوم. می دانم که تا به کانون نمی رسیدیم من دستم به آن نامه نمی  ، رسید، پس بهتر بود فکر خودم را از ورطۀ کنجکاوی بیرون می کشیدم. برای همین فقط برای اینکه حرفی زده باشم »می دونی بلقیس خانوم مارو فرستاده بود تا برای کی بیگاری کنیم؟«خطاب به کریم لک لک می گویم: فکر می کنم: چی می گم! اون البته که می دونه!  » برای همون مرد خیکیِ گردن کلفتی که چند باری ندا رو با خودش برد… «و با این همه دنبالۀ حرفهایم را می گیرم: کریم از توی آیینه به طرز سفیهانه ای نگاهم می کند . مشخص است که در این اندیشه سیر می کند که اینها همه چه دخلی به او دارد! من هم می دانستم ندارد، اما باز هم صرف اینکه راه را با حرف زدن پیرامون این مسئله محنت بار آخ که وقتی چشمم به « کوتاه کرده باشم و بر اثر وقت کشی آتش تب و تاب درونم را فرو بنشانم، می گویم: چشمش افتاد، نزدیک بود عق بزنم! وقتی فهمیدم من و ژاله اومدیم تو جشن تولد پسر یه همچین آدمی کار کنیم، دچار چندش شدم و مغز سرم داشت می ترکید! اگه تو جای ما بودی، دچار همین حالت، منظورم حملۀ عصبی یه، نمی شدی؟ دلت نمی خواست به خفت اون مردک لندهور بچسبی و راه نفسش رو بند بیاری؟ آخ! حیف که من مرد  »نیستم و زورم به یه نامرد نمی رسه، والا… ژاله در اثر تکانهای فولکس که انگار می خواهد هر لحظه از یک سمتی واژگون شود، سرش می افتد روی شانه ام. من دارم از آیینه به چهرۀ متفکر و خاموش کریم نگاه می کنم. و کمی بعد از آن سکوت خفقان آور، آه می کشم و من در عجبم که تو چطور هیچی به این زن پلید نمی گی! با اینکه می دونم با خیلی از کارهاش موافق «می گویم:  » نیستی و از همۀ ما بیشتر می خوای که سر به تنش نباشه! اگه من جای تو بودم…

۸۲
»می شه دیگه چیزی نگی!«با صدای ضعیف و پچ پچ مانندی، اما با ضربی تحکم آمیز به میان کلامم می آید: می دانستم این یک دستور است. در جدیت و صلابت و قاطعیت کلام کسی را مثل کریم لک لک سراغ نداشتم. با این اگه من جای تو بودم، حساب این زن رو « همه به روی خودم نمی آورم و خواسته اش را نشنیده می گیرم و می گویم: درست و حسابی می ذاشتم کف دستش! سر ماجرای فروختن سروش به اون زن کولی که تو یک دم هم کوتاه نیومده بودی این زن کم آتیش نسوزوند. با اینکه می دونست تو سروش رو مثل بچۀ خودت دوست داری، اما رحمی به احساس و علاقۀ تو نکرد و سروش بیچاره رو فروخت. حالا معلوم نیست اون زن کولی چه بلایی سرش آورده! سر  »کدوم چهارراه شلوغی اونو با خودش نشونده و کاسۀ گدایی رو گذاشته جلوی پای اون تا… »گفتم هیچی نگو! حتی یه کلمه! و الا همین گوشه پیاده ت می کنم!« می دانستم با تداعی این خاطرۀ تلخ و دل آزار که او این همه سعی در فراموشی آن داشت، چه زخمی بر قلب او نشانده ام و چه داغی از او تازه کرده ام! باید برایم مهم می بود، اما نبود! او همیشه هر جا که می توانست به فریاد دل ما و خودش برسد، سکوت کرده بود و سر تعظیم و تسلیم فرود آورده بود. چطور می توانستم برای شریک ابلیسی چون بلقیس خانم دل بسوزانم و با کسی که در تمام ظلم و تعدیهای این زن دیوانه سهم مرموز و مسکوتی داشت، ابراز همدردی کنم؟ من هم برآشفته می شوم و با تحمل آه و فغان قلبی که گویی با حزن و اندوه سنگسار می شد، با لحن تعرض آمیز و این لطف رو در حق من بکن و جایی همین اطراف پیاده م کن! تو خودت که بهتر می دونی «برافروخته ای می گویم: من چقدر از اون یتیم خونۀ نفرین شده متنفرم! اگه این کار رو بکنی، تا ابد ممنون و مدیون تو خواهم بود! من درد بی سرپناهی و آوارگی رو به زیر سلطه بودن یه زن دیو صفت سنگدل ترجیح می دم. اوه، بذار یه چیز دیگه رو هم بهت بگم. تو حتی از اون هم بدتری! تعجب نکن! درست شنیدی! گفتم تو از اون هم بدتری! می دونی چرا؟ چون با اینکه می دونی اون در حق همۀ ما « ظلم می کنه و باز هم زورگوییها و سنگدلیهاش رو از ما دریغ نمی کنه، و با وجودی که می تونی جلوش بایستی و اونو به سزای اعمالش برسونی، اما خودت رو کنار کشیدی! با سکوتی که حال آدمو به هم می زنه… بله، تو حتی از اون هم بدتری! چون می دونی اون چه زن بدطینت و بدخواه و بی رحمی یه و با این همه همیشه و در هر حال از اون اطاعت  »می کنی… به دنبال ترمز شدیدی که به درآمدن صدای قیژ لاستیکها می انجامد، چرت ژاله پرید و با حالتی مرعوب و هراس  »چه اتفاقی افتاده؟ ما تصادف کردیم؟«زده فریاد می زند: من که دستم را روی قلبم گذاشته بودم و تاپ تاپ آن را زیر فشار دستم می خواستم که له کنم، خطاب به او با لحن  »نه! گربه پریده بود جلوی ماشین، کریم هم مجبور شد ترمز کنه!«آمرانه که با لرزش خفیفی درآمیخته می گویم: با این توضیح مجاب کننده و مصلحتی من که دست کریم را برای هر نوع واکنش خشونت آمیزی کوتاه کرده، او را مجبور می کنم بر عصبانیت و التهاب درونی اش غالب شود و چیزی به روی خودش نیاورد تا من از شراره های خشم و عتاب او در امان باقی بمانم.
۶

۸۳
یک بار دیگر تای نامه را باز می کنم، با احساس وهم شدیدی که در چهار ستون بدنم رخنه کرده است. نمی توانم به چشمان خودم اطمینان کنم. با اینکه خطوط منظم واژه ها را با دقت و هشیاری تمام و کمالی دنبال می کنم، اما باز هم نمی توانم به صحت و سقم آنچه از نظر می گذرانم ایمان قلبی بیاورم. نمی دانم این بار چندم است که نامه را می خوانم و هر بار گیج تر و دستپاچه تر از قبل از درک حقیقت باز می مانم.  سلام. من اسمم فرزان است. شاید مرا به خاطر داشته باشی. من که هیچ وقت خاطرۀ شیرین آشنایی مان را از یاد نخواهم برد. واژگونی لیوانهای شربت را نیز به فال نیک خواهم گرفت، چرا که دریچۀ نگاه مرا به روی آسمان زلال و آبی چشمان تو گشود. مایلم جهت آشنایی بیشتر دیداری با تو داشته باشم. با تحقیقات به عمل آمده، به این نتیجه رسیده ام که تو را فقط می توانم در یتیم خانۀ شهر ببینم. با اینکه دلم می خواست این دیدار در مکان بهتر و خاطرانگیزتری صورت می گرفت، اما با این همه می توانم دلم را به لطف دیدار شیرین تو خوش کنم. برای پرواز نگاه شیفته ای که با تب اوج آسمانی در نگاه بی کران و تابناک تو بی قراری می کند حتی جهنم هم بهشت خواهد بود! هر جا که تو باشی، به طور حتم بهترین جای دنیا همان جاست. فردا راس ساعت ده و نیم صبح منتظر من باش! از اینکه با این همه شور و اشتیاق در تب رویارویی با تو می سوزم تعجب نکن! من با غرور و افتخار روی حدس و شبهۀ تو صحه می گذارم که در همان نگاه اول عاشقت شدم. روی ماه تو را امشب در خواب شیرین خود رؤیت خواهم کرد! و چه خوشبخت هستم که بعد از این در شبستان رویاهایم تو ماه من خواهی بود! فرزان  مطمئن بودم این تمام نوشته ای بود که من خوانده ام. حتی می توانستم تمام واژه ها را به ترتیب، خط به خط، پشت پلکهای بسته ام مرور کنم. اما با این همه حس می کردم چیزی فراتر از آن خطوط سیاه و واژه های عینی به کار گرفته شده در آن وجود دارد که ذهن مرا اسیر جذبۀ خویش ساخته است. چیزی که می دانستم هست، اما آن لحظه که با فکر از کار افتاده ام به آن می اندیشیدم قادر به فهم و درک آن نبودم. با اینکه هر واژه را بیش از صد مرتبه در ذهن خویش با صدای بلند تکرار می کردم و با همۀ تلاشم سعی در کالبد شکافی آن می داشتم، اما ره به جایی نبردم و به این واقعیت رسیدم که قادر به تشخیص ماهیت اصلی آن حس مرموز و غریب و پیچیده نخواهم بود. دست کم در آن گیر و دار تنگاتنگ قوۀ درک و احساسم که هر یک با تلاشی مجدانه سعی در انحراف ضمیر فکری ام می داشتند، نمی توانستم با تمرکز دقیق و همه جانبه به تحقیق و تفحص در آن بپردازم. تنها امر مشهود و غیرقابل تردید و انکار در من وقوع هولناک زلزله ای مخوف بود که قلب و روحم را در فراز و نشیب یک باور گس تردید ناپذیر در خودش فرو می کرد. آیا به راستی باید باور می کردم که او… یک جوان متمول غریبه در همان نگاه اول عاشقم شود؟ نمی توانستم انکار کنم که چقدر این گمان و حدس شیرین می توانست در من تولید مسرت و هیجان کند که خود را در مرکز توجه کسی می دیدم که شاید فاصلۀ ما از زمین تا آسمان می بود. بله، من خودم را باخته بودم! شاید درست بعد از بار بیستمی که خط به خط نامه را بلعیدم به این باور رسیدم که از این بابت در پوست خود نمی گنجم. او کجا و من کجا!

۸۴
آیا باید این عشق ناگهانی و آنی را پای شعبده بازی ساحرۀ چشمان خود می گذاشتم که توانسته بود قلب جوانی را در لحظه ای کوتاه و در پلک بر هم زدنی اسیر جذبۀ خویش سازد؟ چطور می توانستم خود را نبازم وقتی به این حقیقت شیرین می رسیدم که قلب شوریدۀ جوانی را در بند خویش گرفتار و اسیر کرده بودم؟  با وجودی که هنوز نمی دانستم چگونه ممکن است عشق در یک لحظۀ طوفانی چنین واقعه ای عمیق و بزرگ بیافریند و در قلب کسی سر به شورش و انقلاب بگذارد، اما می دانستم و مطمئن بودم که بعد از این دنیای سیاه و خاکستری من رنگ روشن و تازه ای به خود خواهد گرفت. از همین حالا شاهد جلوه و شکوه رنگین کمانی اش بودم که در نازک ضمیر سایه روشن من بعد از رگبار پراکندۀ باران شور و احساس با قوس زیبایی خودنمایی می کرد. با قلبی تپنده و سنگین بی اختیار جملۀ پایانی نامۀ او را با صدای بلند برای خودم با لحن شمرده و مؤکدی تکرار می چه خوشبخت هستم که بعد از این در شبستان رویاهام تو ماه «کنم و از همان حس مرموز ناشناخته سرشار می شوم:  »من خواهی بود! باید طلوع خورشید سعادتمندی را در افق خیالات محال خویش باور می کردم. چه خلسۀ خیال انگیزی است اینکه باور کنی و بدانی که بعد از این قلبی تنها به شوق تو خواهد تپید! باید خودم را برای رویارویی با کسی که به قول خودش در همان نگاه اول عاشقم شد آماده می کردم. اگرچه تا طلوع فجر راهی نمانده بود، اما باید خودم را به دستان سخاوتمند خواب می سپردم که نوازشگر چشمان خسته ام باشد. اگرچه هیچ تجربه ای از عشق و مناسبات پیچیدۀ آن نداشتم، اما می دانستم که مثل یک بیماری مسری به زودی از وجود او به من نیز سرایت خواهد کرد و اگر آنچه که توی نامه با آن همه صراحت و تأکید یاد کرده چیزی جز واقعیت نباشد، می توانم به زودی خودم را در جرگه عاشقان بی دلی ببینم که همه چیزشان را در پای عشق ناب خویش ریخته اند و بی تابانه در آرزوی وصال با محبوب شیرین خویش شمع وجودشان آب می شود. و من چه خوشبخت خواهم بود که بعد از خسوفی چندین ساله بالاخره در شبستان رویاهای کسی در زیباترین حالت ممکن رویت خواهم شد! آه، خدای من! تنها تو می دانی که من چگونه سر از پا نمی شناسم! چگونه شریان قطع شدۀ زندگی در رگهایم دوباره به جوش و خروش افتاده و من دست و پا گم کرده و مدهوش و منگ خودم را در گسترۀ وادی عشق آسیمه سر می دوانم و مشتاقانه گم و گور خواهم کرد! تنها تو می دانی که این قلب درهم شکسته با معجزه لطف و احسان بی حساب تو دوباره از نو بند خورده است… من این عشق عظیم و باشکوه را با همۀ گنگی و ابهام و بیگانگی اش هدیه ای از سوی تو می دانم که در تاریک ترین لحظۀ زندگی به من بخشیدی تا با فروغ و تابناکی آن خودم را از سایه های وحشت و اندوه و حزن غم انگیزی که در تمام وجودم رخنه کرده پس بگیرم و در پایان یک سیر دورانی و سرگیجه آور دلواپسیهای ناتمام هر روزه امیدوارانه از نو شروع کنم. تنها چیزی که در این میان می توانست مسئله ساز شود، واکنش بلقیس خانم بود که معلوم نبود چگونه از آب گل آلود ماهی خواهد گرفت. از طرفی، ممکن بود آن مرد خیکیِ هرزه دل به وعده ای که داده بود جامۀ عمل بپوشاند و فردا در یتیم خانه حاضر شود. نمی دانم رویارویی متقابل این دو نفر زمینه ساز چه حادثه ای خواهد شد، اما می شود حدس زد که با وقوع چنین پیشامدی یکی به عنوان داماد، و دیگری به عنوان پدر همسر آینده از دیدار نابهنگام و غیرقابل توجیه عقلانی هم در یک زمان و در مکانی این چنینی چه واکنشی نشان خواهند داد. نمی دانم! آیا باید فردا خودم را کنار بکشم و اجازه بدهم هر برخوردی که می خواهد اتفاق بیفتد، یا بی آنکه از تک و تا بیفتم ذهن هر یک را نسبت به آن یکی روشن و معلوم سازم؟ بهتر این بود که دست آن مرد سیه دل پلید را

۸۵
پیش جوانی که قبل از وقوع این عشق ناگهانی قرار بود همسر دخترش شود رو کنم و از هر جهت مایۀ خجالت و آبروریزی و کسر شأن او شوم. البته که باید این کار را می کردم! حتی یک لحظه هم نبایستی به دل تردیدی نسبت به این امر راه دهم. خدای من! فردا روز مهمی در زندگی من است. انگار ستارۀ بخت و اقبال من رأس ساعت ده و نیم صبح طلوع خواهد کرد. چگونه باید سپاسگزار تو باشم که به چشمان من این چنین ساحری آموختی که بند بند وجود او را بلرزاند و در دام خویش گرفتار سازد؟ اوه! نمی توانم بیش از این در برابر احساسات گداخته شده ای که بی محابا از آتشفشان سینۀ مالامال از غم و دلواپسی ام فوران می کند، صبر و شکیبایی و تحمل پیشه کنم. آیا من تا فردا صبح زنده خواهم ماند؟ البته که باید زنده بمانم! بعد از تمام تجربیات تلخ و گزندۀ این سالها که بر من تحمیل شده، این تنها فرصت پیش آمده برای حس شیرین یک تجربۀ تازه و بدیع بود که من با همۀ وجودم خواهان لمس آن بودم. آه، خدای خوب من! عاجزانه از تو می خوام که تا فردا زنده بمونم و از این تب تند و سوزان و نفسگیر جون سالم به در ببرم! فردا… آری فردا می توانستم شاهد زیباترین طلوع خورشید عشق باشم. تو را به همۀ مقدسات عالم سوگند این فرصت ناب را از من دریغ مدار!
۷
دفتر را می بندم. با نگاهی محو و مات و نامعلوم به جایی خیره می مانم و گردبادی از افکار درهم و برهمی در ذهنم می پیچید و باز می پیچد. با تمام سرگیجه ام حس غریبی با من است که آن را دورادور می شناسم. حسی رقیق تر از حزن ترحم و شفقت و دلسوزی در وجودم برانگیخته شده که هر آن با هر تپش به قلبم سیخونک می زند و جانم هر دم از این صیقل ملال آور در تب گنگی می سوزد.  سرگذشت عجیب و دردناک سروناز به قدری بر من تکان دهنده و ناگوار آمده بود که تا نیم ساعت بعد از خواندن آن نوشته های سیاه و هولناک نتوانستم فکرم را به درستی بر زمانی که بر من می گذشت متمرکز کنم. به نظر می رسید من در ابتدای یک شب هزار ساله با هیچ مشعل فروزانی با خودم تنها مانده ام. چیزی سفت و سخت در گلویم تنیده و با نفسم گره خورده بود. مثل کسی بودم که با ضربۀ محکم پتکی از یک خواب عمیق و آشفته برخاسته بودم. وقتی فکرش را می کنم که او چه روزها و ماهها و سالها تیره و محنت باری را در پستوی نمور و متعفن آن مکان مخوف و نفرین شده پشت سر گذاشته است، مغزم می خواهد که منفجر شود. می شد رد پای غم آن سالهای مرارت بار را در چهره اش جست و جو کرد. در آن نگاه نافذ و عمیق و افسونگر می شد خیره ماند و تصویر کدر و تار و مخدوش لحظه های جانفرسای زندگی اش را تماشا کرد. چشمانم را که می بستم، می توانستم محیط تنگ و نفسگیر و خفقان آور یتیم خانه را مجسم کنم و آن زن دیو سیرت آدم نما را نیز ببینم که چطور همچون دیوی خون آشام شیرۀ جان آن بچه های معصوم و بی پناه را می مکید و  ، روحشان را لحظه به لحظه به صلابه می کشید. اوه، خدای من! حتی تصورش می تواند دهشتناک و هول انگیز باشد چه رسد به تجربه کردن مصیبت جانگدازی این چنینی! حیف که دنبالۀ نوشته هایش در دستم نیست و مجبورم با ذهن مغشوش درگیر مجهولاتی بمانم که کسی جز او قادر به پاسخگویی شان نخواهد بود. خیلی دلم می خواست بدانم رویارویی آن دو نفر در صبح روز بعد به چه نحوی بوده

۸۶
است، و جالب تر اینکه این دیدار با رو شدن دست مردی که روزی قرار بود پدر همسر فرزان باشد، دستخوش چه فراز و نشیب هیجان انگیزی شده است. آیا اصلاً سروناز وقت کرده باقی خاطراتش را بنویسد؟ آه می کشم و از پنجره به روشنی روز می نگرم که چادر شب را با شتاب پس زده است! چقدر زود صبح دمیده بود! چشمانم از فرط بی خوابی می سوخت. حالا که خود را از قید وسوسۀ قوی این یک سال اخیر رها می بینم، با خودم می گویم کاش همچنان بر نفسم غالب می ماندم و قصۀ زندگی تلخ و حزن انگیزش را پیش روی چشمان غم گرفتۀ خویش نمی گشودم! بغضی که خودش را به دیواره های گلویم می کوفت حالا داشت اشک داغی را به چشمانم می دواند! یاد مظلومیت بچه هایی که در چنگ آن زن ابلیس گرفتار بودند در قلبم چین چین می شود و دلم را به درد می آورد. چگونه می توانم این حقیقت کریه و چندشناک را به خود بقبولانم که سرنوشت می تواند بازیهای رقت انگیز تری برای آدمهای جورواجور رقم بزند و پشت هر یک را با دسیسه های پلید خویش به نحوی به خاک بمالد؟ نه! حتی یک لحظه هم نمی توانم خود را جای یکی از آن بچه های پاک و معصوم و بی پناه بگذارم و حس عمیق و جانکاهی را که هر لحظه در وجودشان چنگ می انداخت و در قلب سوخته و بی یار و یاورشان رسوخ می کرد و باعث هراس و وحشت و شکنجۀ محنت بارشان می شد، بشناسم و خود را در غم جانانه ای که به شکل یک عادت دیرینه و کهنه درآمده بود سهیم بدانم. سروناز در خاطرات کوتاه خود پرده از سیاهکاریهای آن زن شیطان صفت برداشته و حقیقت مدفوت شدۀ راز فلاکت و بیچارگی بچه های جدا مانده از دامان محبت آمیز پدر و مادر را برملا ساخته بود. نمی دانم بعد از آشنایی با آن جوان و عشقی که در قلبهایشان خروشیده بود، او چگونه سالهای بعد را پشت سر گذاشته است و آیا اصلاً تغییری در روند دغل بازیها و مانعی بر سر راه پیشرفت نقشه های شوم آن زن بی رحم و سنگدل به وجود آمده یا نه؟ اما می توانم امیدوار باشم که سروناز به پشتوانۀ عشق جوانی که به قول خودش در همان نگاه اول عاشقش شده، وضعیت بهتری نسبت به دیگران در یتیم خانه پیدا کرده بود. اما نمی دانم چرا بعد از این همه سال که از آشنایی شان گذشته بود به فکر ازدواج افتاده بودند! آیا این خواست خود سروناز بود که با تکیه بر عشق پرشور جوان خوش قلبی به زندگی سیاه و نکبت بار بچه های یتیم خانه سر و سامانی بدهد؟ و اگر نه، پس چرا در همان سالها با ازدواج برای همیشه خودش را از کابوس دردناک یتیم خانه خلاص نکرده بود؟ نمی دانم! شاید علت و موانع دیگری بر سر راه ازدواجشان وجود داشت که من از تشخیص و درک آن عاجز و ناتوانم! نمی دانم آیا اصلاً می توان به طور یقین بر این حدس صحه گذاشت که او با فرزان به تهران رفته و به قول آن مرد ریز نقش که در کانون را به رویم گشود- و حالا دیگر می دانم که اسمش کریم لک لک است- تا به حال با هم ازدواج کرده اند یا نه؟ ناچارم برای راحتی فکر و خیال خویش و برای سرکوب اما و اگرهای زیادی که انگار با دشنه تیزی به جان ضمیر افکارم افتاده بود، این حدس و گمان را بر خود مشهود و مسلم گردانم و خوشحال باشم که بالاخره خورسید زندگی در سردابه تاریک و نمور سرنوشت او بعد از آن مرگ تدریجی و زنده به گوری اش طلوع کرده و او را به خوشبختی و سعادتمندی رسانده است. آرزو می کنم هر کجا که هست و با هر که هست، شادکام و سربلند باشد! با قلبی فشرده سرم را میان دستانم می گیرم و فکر می کنم: اون باید به حقش برسه! بعد از پشت سر گذاشتن یه چنین زندگی وحشتناکی حق داره که راحت و آسوده خیال سپری کنه! اوه، خدای من! نمی تونم خودمو نسبت به

۸۷
سرنوشت بچه های دیگه ای که هنوز تو سردابۀ تاریک زندگی شون خورشید شادی و سعادتمندی نزده و درها و پنجره های خوشبختی همچنان به رویشون بسته و مهر و مومه بی تفاوت و بی اعتنا باشم! دوباره با فکری تب زده و پریشان می اندیشم: آیا هنوز سیاستهای دَدمنشانه اون زن سیه دل در قبال بچه هایی که در کمال بی پناهی و بی تکیه گاهی به دستان پلید اون سپرده شدن، همچنان به روال خودش ادامه داره یا نه؟ و اگه چنین باشه، آیا من نمی تونم کاری براشون بکنم؟ آیا سزاواره که دست روی دست بذارم و اجازه بدم جایی در پرت ترین گوشۀ مدفون شدۀ این شهر هر روز معصومیت و مظلومیت بچه های بی گناهی زیر پا گذاشته بشه، در حالی که شنیع ترین اعمال غیرانسانی رو تو خاموشی دلخراش خودشون متحمل می شن و صدای فریادشون به گوش کسی نمی رسه؟ نه! من نباید دست روی دست می گذاشتم! باید کاری برایشان می کردم. نباید می گذاشتم که دیر شود. و از این هم دیرتر! چه بسا شاید آن زمان که لجوجانه وسوسۀ خواندن سیاه نامۀ زندگی سروناز را در خود می کشتم، ناخواسته در حق بچه هایی که چشم امید به دست یاری کسی دوخته بودند ظلم بزرگی روا می داشتم.  خدایا! من باید کاری بکنم! خواهش می کنم راهش رو نشونم بده!  بخش شش
۱  پنجره را بی هیچ اندیشۀ خاصی باز کرد و همان طور که نسیم خنک پاییزی روی پوست چهره اش نواخته می شد، اگه به حرفم گوش کرده بودین و اجازه می دادین دو سال پیش ما با هم ازدواج کنیم، حالا این اتفاق نمی «گفت:  »افتاد! مکثی کرد و لحظه ای با فکر اینکه ممکن است مخاطبش حرفی برای گفتن داشته باشد، گوشهایش را تیز کرد و شاید نمی «چون برخلاف انتظارش سخنی نشنید، با حالتی که غم انگیزتر از فصل برگ ریزان پاییزی بود، گفت: دونین که چه خفت و خواری سختی رو به من تحمیل کردین! این شکست تلخ تر و گزنده تر از شکست و ناکامی ازدواج اولم بود! فکرش رو بکنین! پسر شریک شما بعد از اون همه وعده و وعیدهای پوچ و احمقانه یه دفعه به همه چیز پشت پا بزنه، حتی به حرمت دوستی خونوادگی مون که قدمتی چندین ساله داشت! شما فکر می کنین خانوم و آقای قدسی نمی تونستن جلوی خودمختاریهای پسرشون رو بگیرن و این طور بی طرف خودشون رو کنار نکشن و  » تظاهر به بی گناهی و معصومیت نکنن؟ دوباره سکوت کرد و گوش فرا داد، بلکه سخنی هر چند کوتاه و مختصر از زبان پدرش بشنود، که این بار هم شاید هنوز هم «انتظارش به جایی نرسید. آهی کشید و خیره به درختان خزان زدۀ باغ با صدا و لحن سوزناکی گفت: فکر می کنین همۀ هم و غم من به مسئلۀ شوهر کردنم برمی گرده و جز این نمی تونم مشغله و فکری داشته باشم! اوه، پدر! اگه این طور فکر می کنین، باید بگم که سخت در اشتباهین! حتی من از بابت از دست دادن پژمان هم ناراحت و غمزده نیستم و اون طور که شما فکر می کنین افسوس نمی خورم. شما که باید منو بهتر بشناسین. چیزی که ناراحت و دلخونم می کنه، فکر خام و ابلهانۀ شوهر کردن نیست، پدر! من… از اینکه یه شکست خوردۀ درمونده م به حال خودم افسوس می خورم و متأثر می شم… نمی تونین تصورش رو بکنین که من چه حالی دارم. این لحظه که

۸۸
احساس می کنم دخترخالۀ بی شعور و احمق من در کنار نامزد بی لیاقت تر از خودش داره به من و احساسات لگدمال شده م ریشخند می زنه و من کاری نمی تونم بکنم… اصلاً چه کاری می تونم بکنم وقتی از اول هم یه بازنده بودم! اوه، پدر! من تو زندگی از هیچ چیز به اندازۀ شکست و ناکامی متنفر و منزجر نیستم! اگه دیدین خیلی راحت باعث « ناکامی تو ازدواج اول خودم شدم، متعجب نشین که چرا چنین ادعایی دارم. من با امید به بهروزی و سعادتمندی بیشتر و بیشتر، زندگی زناشویی مو به هم ریختم و خیال واهی و سست خودمو فدای آرمان بزرگ تر و حقیقی تری ساختم! آرمانی که می تونست منو به یه خوشبختی لایزال برسونه! اگه شما… شما می ذاشتین که همون دو سال پیش ما با هم… اوه… وقتی فکرش رو می کنم، می بینم به حد مرگم از پژمان متنفرم! هم از اون. و هم از دخترخالۀ موذیِ جادوگر خودم که معلوم نیست با چه حربه ای عقل و هوش از سر این پسر احمق دزدیده. هرچند اصلاً نمی تونم مطمئن باشم که این پسر یه جو عقل هم توی سرش داشته باشه! نه… من از این ناراحت نیستم که شاید مرد ایده آل زندگی مو از دست دادم… این بدون شک می تونه فکری « احمقانه و پوچ و بی اساس باشه. شاید نمی تونین فکرش رو بکنین که اگه من با اون ازدواج می کردم، برای همۀ عمرم به چه کسالت اندوه باری دچار می شدم… با اینکه حریصانه در تب و تاب ازدواج با اون می سوختم، اما هیچ وقت قلبم اونو فریاد نزده بود! من می خواستم با اون به آرزوهای واژگون شدۀ خودم برسم. آرزوهایی که با رد عشق پاک و عمیق کسری در من به سرنگونی دچار شده بود. من از اون می تونستم پلی از شکست به سوی موفقیت و کامیابی بسازم. هر چند این سعادت رنگ کذب و ریا به خودش می گرفت، اما تمام ظواهر و شئونات یه زندگی موفق و ایده آل رو محفوظ می داشت.  » بله… من از اون پلی به سوی پیروزی می ساختم، اگه شما اجازه داده بودین که ما همون دو سال پیش… « باز هم سکوت… لحظاتی چند… با گوشهای تیز و توجهی عمیق چون در شنیدن کلامی از سوی مخاطبش باز هم ناکام ماند، لبخند اشک آلودی بر لب نشاند و پنجره را بی هیچ اندیشۀ خاصی بست. اما بی آنکه به سمت مخاطب ساکت و  اگه از این شکست خفت« خاموش خود برگردد، با همان لبخند استهزا آمیز در ادامه با صدای بغض گرفته ای گفت: بار که به سرافکندگی من انجامید جون سالمی به در ببرم و آخرین بقایای به جا مونده از غرور و تکبرمو برای خودم حفظ کنم، بعد از این اجازه نمی دم که هیچ وقت با تحمل چنین ذلت و حقارتی سرشکسته و زبون بشم… به مادر هم گفتم، به شما هم می گم بعد از این هیچ کاری برای سرفرازی و سربلندی و نیک بختی خودم فروگذار نخواهم بود! بله، من از این به بعد تنها یه هدف خواهم داشت و تنها یه چیز برام مهم خواهد بود! شادکامی و به دست آوردن موفقیت به هر قیمتی که هست! اوه! معلومه که قیمتش نباید برام مهم باشه! بعد از این شکست تلخ که برام یه فاجعۀ اسف بار به شمار می آد، به « تنها چیزی که فکر می کنم تنها سعادت و بهروزی خودمه و دیگه هیچ چیز برام مهم نیست! در حال حاضر که من مضحکۀ دست یه مشت میمون بی کار و مسخره م، مجبورم در مقابل شراره های آتیش خشم و بخل و کینه ای که تو من شعله می کشه، تحمل و بردباری بیشتری به خرج بدم و با مهار قلب و روح عصیان زده م در برابر تقدیری که با یه ضربۀ غافلگیر کننده منو به زمین زد و کمر احساسات و غرورمو شکوند، سر تسلیم و تعظیم فرود بیارم… من این دورۀ کوتاه بحران زده رو علی رغم آشوب و ولوله ای که درونم طوفان به پا می کنه، پشت سر می ذارم و « بعد از این به خودم اجازه نمی دم هیچ وقت در برابر تقدیر شومی که بر من تحمیل می شه این طور سخیفانه کوتاه

۸۹
بیام. با چشم به هم زدنی این دوره باز هم به سر می رسه. فقط باید منتظر باشم و ببینم که من و پژمان بار دیگه کی سر راه هم قرار می گیریم. من به آینده امیدوارم! بله، آینده از آنِ منه! این من هستم که روزی شکست رو با همۀ ابعاد سیاه و خفت بارش بر اون تحمیل می کنم و اون که امروز به من… به حقارت و درموندگی من می خنده، روزی در آینده به حد مرگش از کردۀ خودش پشیمون و سرخورده می شه و گریون و نالان از من می خواد که اونو ببخشم  »و در حق اون لطف کنم! کمی سرش را به سمتی که پدرش ایستاده بود متمایل کرد. اما هنوز به طور کامل چشم در چشم هم ندوخته بودند. تمنا که دیگر توقع شنیدن کلامی از سوی پدرش را نداشت، از گوشۀ چشم به آن مرد پریشان خاطر و آشفته حال شما یه روز به من گفته بودین که اگه این نامزدی به هر دلیلی به هم بخوره و گناهش متوجه «نگاه کرد و گفت: پژمان و خونواده ش باشه، دست به هر اقدام تلافی جویانه ای می زنین، یادتون که نرفته؟ ببینم، آیا هنوز روی حرفی که زدین، هستین؟ یا اینکه دوستی و شراکت دیرینۀ خودتون رو با همچین خونوادۀ دغل باز و دورویی به مرهم  »گذاشتن روی جراحات قلب دخترتون ترجیح می دین و به نفع خودتون می دونین که هیچ اقدامی نکنین؟ در امتداد یک نگاه مبهم و کرخت شده، سکوت تنها صدایی بود که میان هیاهوی قلبهای بی قرار و ناآرامی که در سینه هاشان وحشیانه می کوفت گم و گور می شد.
۲
مدتها طول کشید تا توانست با این حقیقت کنار بیاید که یک شکست خورده است. و چون پذیرفت، خیلی راحت تر توانست سوختگیهای عمیق قلبش را التیام بخشد. آن اوایل حتی از فکر به هم خوردن نامزدی اش دلش می خواست سر به جنون بگذارد و ناباورانه از خود می پرسید: یعنی این حقیقت داره که اون منو کنار گذاشته و سراغ یکی دیگه رفته؟ بعد با هر دو دستش شقیقه هایش را می گرفت و به تلخی می گریست. اما حالا دیگر به نظر می رسید می تواند به سوزشهای این زخم کهنه عادت کند و با حالتی تسلیم و ناگزیر دل به قضا و قدر بسپارد. اگرچه به همدلیهای اطرافیانش احساس نیاز می کرد، اما هرگز غرورش به او اجازه نمی داد که در برابر دلسوزیهای خانواده اش مستحق جلوه کند و ترحم و مهر و شفقت خیرخواهانۀ آنها را بپذیرد. در این جور مواقع، به شدت کنترل اعصاب خود را از دست می داد و پرخاشگر می شد.  »چی کار می کنی، تکین؟« »هیچی! فقط می خواستم با هم آلبوم خونوادگی مون رو تماشا کنیم! می دونی چند وقته عکسهای قدیمی مون رو…« لازم نکرده! از اینجا برو و اون آلبوم لعنتی رو هم با خودت ببر! واینسا این طوری بر و بر به من نگاه کن! گفتم تنهام « »بذار! ولی… آخه… خب… هر طور که میلته، اما… من… برای تو نگرانم… این روزها بدجوری به گوشه نشینی و تنهایی و « »خاموشی تو انزوا عادت کردی. می ترسم… » لازم نیست برام للـه بازی دربیاری! من احتیاجی به دلسوزیهای تو یکی ندارم! « حالا چرا عصبانی می شی؟ اصلاً می خوای از پدر بخوام که مارو با تیام به یه مسافرت چند روزه بفرسته! فکرش رو « »بکن! خیلی خوش می گذره. هم تو از این کسالت و بی حوصلگی درمی آی، هم ما هوایی تازه می کنیم!

۹۰
» شما به هر جهنمی که می رین، برین! فقط دست از سرم بردارین… « خیلی خوب! هر جور تو بخوای. من تنهات می ذارم… ولی… می خواستم دوستانه بهت بگم که بیخودی نشین و غصه « »بخور! پژمان لیاقت تو رو نداشت! »..بله… یادم نرفته که یه زمانی معتقد بودی من لایق عشق کسری نبودم.« تکین وقتی چشمان غمزده و چهرۀ کدر و درهم کشیدۀ خواهرش را دید، چاره ای جز عقب نشینی از موضع خیرخواهانۀ خویش ندید. باید او را در حصار تنهایی و گوشۀ عزلت خود در حال گریه و در نهایت تأسف و تحسر می گذاشت و می رفت. از اینکه می دید در این میان کاری از دست او ساخته نیست، عصبی و ناراحت بود و خدا خدا می کرد که هرچه زودتر همه چیز به حالت عادی خودش برگردد.  * * *   »گفتی کی پشت خطه؟« تکین گوشی را به سمت خواهرش گرفت. با اینکه تلاش کرده بود چشمش به آن چهرۀ تکیده و بی روح و منقبض نیفتد و قلبش از فرط تأسف درون سینه چلانده نشود، اما موفق نبود. در حالی که به سوز و گداز قلبش می اندیشید،  »من بهش گفتم تو حوصله نداری، اما خودش اصرار کرد که…«و ناخواسته توضیح آورد:  »دوستت فرناز!«گفت: تمنا گوشی را از دست خواهرش کشید. با حالتی سست و نامتعادل روی صندلی نشست و هم زمان نگاه معنی داری به خواهرش، که مثل عقاب بی پر و بال بالای سرش ایستاده بود، انداخت و باعث دستپاچگی اش شد. تکین که راز نگاه سنگین خواهرش را دریافته بود، گامی به عقب برداشت و بعد لبهایش را ورچید و با شتاب رفت و خواهرش را تنها گذاشت.  »سلام!« »ای، خوبم!« » نه! لازم نیست به دیدنم بیای چون اصلاً حوصلۀ گپ زدنهای الکی و اون بگو و بخندهای مسخره رو ندارم! « »معلومه که دارم جدی می گم!« »تو که تویی! من حتی از دست خودم هم حرصی و عاصی ام!« »باور کن این خودم هستم که دارم این جوری با تو حرف می زنم.« »چه پیشنهادی؟« » اوه… کوهنوری! من می گم از دست خودم هم کفری ام، تو می گی بیا بریم بالای کوه! « وای! دست بردار، فرناز! آدمهای بی عاری مثل تو چه می دونن من چی می گم و چرا مثل آدمهای دم مرگ حرف « »می زنم! »نه! گفتم که نه حال و حوصله شو دارم، و نه…« » چی! مثلاً کی و کجا؟ برادرت و زنش؟ مگه با هم آشتی کردن؟ « »خب، دیگه کی؟ امیدوارم قرار نباشه که سهیلا هم…«

۹۱
کی گفته من با اون مشکل دارم؟ عیب آدمهای احمقی مثل دخترعموی من اینه که چون به نقطه ضعفهای خودشون « »آگاهن تاب نمی آرن که بهتر از خودشون رو ببینن! بله، همین! خب خدارو شکر! پس با این حساب می تونم روی پیشنهاد تو فکر بکنم! البته اگه بهت برنمی خوره، باید « »اعتراف کنم که بیشتر به خاطر دیدن عروستون و آشنایی با اونه که ممکنه به این کوهنوردی بیام! »نه! ممنونم!« »بسیار خوب! باهات تماس می گیرم! خداحافظ!« گوشی را گذاشت و سخت به فکر فرو رفت. معلوم نبود چرا بعد از صلابت و قطعیتی که در رد پیشنهاد دوستش از خود نشان داده بود، به یک باره سست شد و به تردید افتاد و حتی حاضر شد که روی این پیشنهاد فکر کند! هرچه فکر می کرد، می دید عقلش به جایی قد نمی دهد. آیا به راستی فقط می رفت که با زن برادر فرناز از نزدیک آشنا شود و احتمالاً با او طرح دوستی بریزد؟ آیا اصلاً می توانست این دوستی را در شأن خودش ببیند؟ خوب که فکر می کرد، می دید نه! نمی تواند! چطور می توانست به دوستی با یک دختر پرورشگاهی که اصل و نصبش را نمی شناخت، بیندیشد؟ حتی فکر کردن به آن را نیز خطای نابخشودنی می دانست.  با حالتی ناموافق و عصبی از جا برخاست و زیر لب با خودش گفت: شاید بیشتر مایلم که برادرش رو ببینم… بله… به نظر من باید با این آدم عجیب و غیرعادی از نزدیک آشنا شد! نمی فهمم چطور یه مرد می تونه عاشق کسی بشه که هویت نامشخصی داره! تازه به قول فرناز به خاطر اون دست به چه دیوونگیهایی که نزده بود! من که ندیده و نشناخته، می تونم مطمئن باشم که اون از عقل درست و حسابی برخوردار نیست… که اگر بود… شانه ای بالا انداخت و سری تکان داد و آه کشید. از نظر او، تنها خودش لایق عشق ورزیدن و دوست داشتن و مهر و محبتهای بی کران بود. و غیر از این، عشق و علاقه و دوست داشتن معنایی جز جنون و دیوانگی محض نداشت.  در حالی که پشت پنجره می ایستاد. پردۀ تور را کناری زد. فکر کرد: چه خوب که قرار نیست سهیلا هم تو این برنامه شرکت کنه… آه که اصلاً حوصله شو ندارم. طفلک دیوونه از اینکه دوستش عاشق من شده، کفری یه! خب، حق هم داره! فرناز از شب جشن تولد اون به این طرف دوستی با منو به هر کس دیگه ای ترجیح داده. منم اگه جای سهیلا بودم و می دیدم دوست جون جونی م با پیدا شدن دوست تازه ای محل سگ هم بهم نمی ذاره، می خواستم که با حرص افسارمو پاره کنم! مخصوصاً که بعد از اون مهمونی شام حسابی با نیش و کنایه و زخم زبون دل منو چزوند، نمی خوام حتی سر به تنش باشه! یادش که به حرفهای تلخ و گزندۀ دخترعمویش می افتاد، دلش می خواست از فرط ناراحتی و استیصال جیغ بکشد. تو برای این می گی فتانه دختر فوق العاده ای نیست چون پژمان اونو به تو ترجیح داده! احساسی که تو نسبت به « »اون داری چیزی جز بخل و حسادت آتشین نیست، دختر عمو جون! با چشمانی تنگ که انگار پرده ای از خون روی آن کشیده شده بود، به افق خیره ماند و به گوشۀ پردۀ تور چنگ انداخت. باید چنان می زدم توی گوشش که برق از چشمهاش بپره! نمی دونم چرا این کاررو نکردم. چطور به اون اجازه دادم تا این حد گستاخانه حرفهای زهرآلودش رو به من تحویل بده و بعد تو دل به عقدۀ حقارت من بخنده… آه… من در حال حاضرم به خون دو نفر تشنه م! اول، به خون کثیف فتانه، و بعد پژمان! چه خوب می شد اگه می تونستم هر دو رو به سزای اعمالشون برسونم! بعد هم یه فکری به حال تسویه حسال با دخترعموی گستاخ و بی شعور خودم و همۀ اونهایی که تو دل پلیدشون به من و سرشکستگی من ریشخند می زنن، می کردم! نمی دونم چرا

۹۲
دارم دوباره خنجر این افکار موهوم و زهرآلود رو تو احساسات و غرور زخمی خودم فرو می کنم، در حالی که به خودم قول داده بودم تا می تونم ذهن خودمو از سم این خیالات واهی و تباه شده پاک کنم! پردۀ تور که از چنگش رها شد، لبهایش را به هم فشرد و نگاه تنگ و باریکش دقایقی چند همچنان به آن سوی افق محو و مات باقی ماند.
۳  همه خوشحال بودند از اینکه بعد از مدتها او از لاک تنهایی و انزوای خود پا می کشید بیرون و در یک همچین برنامۀ مفرح و شادی بخشی شرکت می کرد. خود تمنا هم از این بابت هیجان زده و بی تاب بود و حال بچه هایی را داشت که قرار بود به کلاس اول بروند. همراه با احساسی خوشایند و اضطرابی دلهره آور!  تیام وقتی با اتومبیل او را به محل قرارش با فرناز رساند، وقت خداحافظی لبخند عطوفت آمیزی به رویش پاشید و  »از اینکه دوباره می خوای خودت رو پیدا کنی، خوشحالم!«گفت: تمنا با اینکه می دانست لفظی که برادرش در کمال مهربانی و صدق و صفا به کار برده تا چه حد می تواند صحیح و من خودمو گم نکرده بودم که حالا بخوام «معقول باشد، اما حالتی به نگاه و لبهایش داد و با لحن تند و سرکشی گفت:  »پیدا کنم! خیلی خوب! فقط یه چیز «تیام ابروانش را داد بالا و خندید. همیشه از حالت تهاجمی خواهرش خنده اش می گرفت.  »دیگه هم می خواستم بهت بگم! تمنا با اینکه تیز شده بود و با همۀ توجه اش گوش فرا داده بود تا برادرش مطلبی را که به نظر مهم می آمد با او در میان بگذارد، اما ظاهر بی تفاوت و بی اعتنایی به خود گرفت و طوری وانمود کرد که انگار چندان حواسش به گفته های برادرش نیست. تیام در حالی که دستهایش روی فرمان اتومبیل بود و نیم نگاهی به سوی خواهرش داشت، با لحن غمزده ای گفت:  »تو از پدر خواسته بودی که دست به اقدام تلافی جویانه ای بزنه، این طور نیست؟« تمنا نگاهی به دور و برش انداخت و فکر کرد: پدر بیچارۀ منو بگو که با چه عقل کلی مشورت و درددل می کنه! کاش اینو از اون نخواسته بودی! پدر این «تیام که واکنش دلسردکنندۀ او را دید، نفسی شبیه به آه کشید و گفت: روزها بدجوری کلافه و عصبی یه! تو اونو تو بدمخمصه ای قرار دادی. من مطمئنم که اون در حال طرح نقشه ای یه که  » اگه به اجرا دربیاد، به نفع هیچ کدوممون نیست! و همچنان با سماجتی موفقیت آمیز نگاهش را از نگاه  »چه نقشه ای؟ من که اصلاً خیال نمی کنم این طور باشه!« سنگین و گلایه آمیز برادرش گریز می داد. نمی دونم چرا عقل « تیام کف دستانش را با چند ضربه پی در چی بر فرمان کوبید و با لحن مشوش و نگرانی گفت: خودت رو درست به کار نمی اندازی! تو فکر می کنی اگه پدر قرار باشه انتقام بگیره، دست به چه اقدامی بزنه؟  »امیدوارم انقدر احمق نباشی که خیال کنی در کمال دوستی و صلح و صفا شراکتش رو با قدسی به هم بزنه! تمنا دیگر نتوانست خودش را نسبت به این گفت و گو بی اعتنا جلوه بدهد. به نظر می رسید برادرش می خواهد به مطلب مهمی اشاره کند که او هم چندان برای درک آن بی میل نیست. نگاه خیره و متعجبش را با نگاه مبهم و

۹۳
چرا واضح تر حرف نمی زنی؟ تصور نکن که داری برام معما طرح می کنی! من اصلاً «اسرارآمیز او درآمیخت و گفت:  »حوصلۀ پیچیدگی حرفهای تورو ندارم! بله، «تیام بی آنکه بخواهد یا دست خودش باشد، صدایش را از حد آمرانه ای که داشت بلند کرد و تقریباً داد کشید:  »معلومه که نداری! چون تو فقط به فکر خودت هستی و به هیچ چیز دیگه ای اهمیت نمی دی! اهمیت نمی دم چون از نظر من به هیچ وجه مهم نیستن! بله، من فقط « و متعاقب با آن فریاد تمنا هم به هوا بلند شد: به خودم بها می دم! این منم که مهم هستم! حالا پدر می خواد دست به هر عملی بزنه تا آتیش خشم و کینۀ خودش  »رو خاموش کنه به من مربوط نمی شه! » چرا، مربوط می شه! چون تمام این اتفاقات به به هم خوردن نامزدی تو و پژمان ربط داره! « »اسم اون پسرۀ احمق ابله رو جلوی من نبر!« »می برم چون تو به خاطر همون پسرۀ احمق ابله می خوای آسایش و آرامش خونواده رو از هم بپاشی!« هـِ… آسایش و آرامش! بله، باید می فهمیدم که نگرانی آقا بیشتر از بابت چیه! تو از این می ترسی که شعله ای از « »این آتیش سرکش و مثلاً تیز به دامن زندگی تو بیفته و همه چیز پیش چشمهات دود بشه و به هوا بره! در این لحظه خواهر و برادر چنان با خشم و غضب درگیر نگاه عصیان زدۀ هم بودند که نفسهایشان درون سینه به شماره افتاد. تمنا به آن قسمت از سینه اش که در تلاطم غریبی به هم پیچیده می شد و می سوخت چنگ انداخت و نگاهش را با غیظ از نگاه کلافه و خشمگین برادرش پس گرفت و همان طور که با چشمانش حضور احتمالی فرناز را هر اتفاقی که قراره بیفته برام مهم نیست! من تنها به انتقام «در آن حوالی جست و جو می کرد، با حب و بغض گفت:  »فکر می کنم! حتی اگه دود این آتیش پر لهیب توی چشمهای من بره! تیام که حال غیرعادی خواهرش را درک می کرد و می فهمید که او در هر شرایطی به فکر تسکینی بر آلام قلبی اش است و به هیچ وجه نمی تواند با این قضیه به طور منطقی کنار بیاید، از اینکه تا آن حد تند رفته بود که موجب خشم و من با اینکه سعی می «غضب او شد، حالتی از پشیمانی و شرمندگی به چهرۀ خود بخشید و با صدای گرفته ای گفت: کنم حال تو رو درک کنم و به تو حق بدم، اما نمی تونم با توجه به احساس خطری که می کنم آروم بگیرم و به سوز و گداز نیفتم! تو که پدر رو می شناسی و از لجبازیها و قُد بازیهاش خبر داری! نمی فهمم چطور می تونی انقدر لاقیدانه خودت رو نسبت به مسئله انتقام و تلافی بی تفاوت نشون بدی، در حالی که احتمال داره پدر همۀ مارو به خاک سیاه  »بشونه؟ قبلاً تا این حد « تمنا نسبت به نگرانی و تشویش قلبی برادرش حالت مستهزئی به خود گرفت و پوزخند زنان گفت: در مورد هیچ اتفاقی نگران نمی شدی و تب و تابی از خودت نشون نمی دادی! اگه حتی تمام دنیارو هم رو سرت فرو می ریختن، تو غش غش می خندیدی و ککت هم نمی گزید. چی شد که حالا خودت رو از هول اتفاقی که هنوز  » نیفتاده و معلوم هم نیست که اصلاً بیفته باختی و به دلهره و هراس افتادی؟ تو «تیام از نتیجه گیریهای مغرضانه تمنا عاصی شد و با حرصی تن نفسش را فوت کرد بیرون و با لحنی عصبی گفت: اگه دلت خواست، می تونی این هول و هراس رو به حساب هرچی که می دونی بذاری! شاید قبلاً به قول خودت بی عار بودم و اصلاً حتی بلد نبودم که غصه چیزی رو بخورم، اما حالا دیگه وضع فرق کرده! پدر مثل بمبی می مونه که  »هر لحظه امکان داره منفجر بشه! من می گم اگه این بمب رو از کار نندازیم، خودمون هم با اون نابود می شیم!

۹۴
اصلاً برام مهم نیست که ممکنه نابود بشیم یا « تمنا از گوشۀ چشم نگاه تمسخرآمیزی به سویش انداخت و گفت: نشیم! به نظر من اگه فقط این طوری می شه از اونها انتقام گرفت و حساب نامردی شون رو گذاشت کف دستشون، پس چرا بیخودی خودمو ناراحت کنم و بخوام که جلوی این اتفاق رو بگیرم؟ با هم نابود بشیم، بهتر از اینه که فقط من نابود بشم! فکرش رو بکن! من از فرط ناراحتی و استیصال و سرخوردگی مثل شمع آب بشم و اون وقت اون دو نفر در کمال آسایش و خوشبختی و رفاه در کنار هم شاد و شنگول زندگی کنن! بگو ببینم آیا این منصفانه س؟ مطمئنم که تو هم ته دلت اذعان می کنی که نیست! من نمی دونم پدر قراره از چه طریق این شراکت و دوستی دیرینه رو به هم بریزه! یا احتمالاً زندگی هر دو طرف رو « به خاک سیاه بشونه، اما از من توقع نداشته باش جلوی شعله ور شدن آتیشی رو بگیرم که از قلب من به قلب پدر افتاده! از کجا معلوم که این آتیش مهار نشدنی یه، تیام؟ اما من حاضرم به تو قول بدم که هر اتفاقی افتاد من مسئولیت فاجعه اونو بر عهده بگیرم! حالا چی می گی؟ آیا هنوز نگران خراب شدن سقف رویاهای شیرینی هستی که ممکنه سر تو و پریسا جونت آوار بشه؟ من جای تو بودم، فکرمو با این دلواپسیها مشغول نمی کردم! اگه تقدیرمون این باشه که تو آتیش خشم لجوجانۀ « پدر بیفتیم و بسوزیم، هر تقلایی که بکنیم بی فایده س! جلوی تقدیر رو نمی شه گرفت. اصلاً و ابداً! این اعتقاد  »خودت بود، شازده! کمی به اعتقادات خودت بیشتر ایمان داشته باش، لطفاً! و همراه با نگاهی نافذ و سرکوبگر و خشن با شتاب از اتومبیل پیاده شد. با خاطری مکدر و آشفته و احساسات ورم – که تداعی کنند خاطرات تلخی از  »شازده«کرده و سوزناک که بی شک از تأثیر غریب به کار بردن بی اختیار لفظ گذشته های نه چندان دور بود- رنگ و لعاب بیشتری به خود گرفته بود!
۴  همه جا و همه چیز پیش آبی چشمانش سیاه و کدر می نمود. مثل کسانی که به مرض قند مبتلا هستند، مدام دهانش خشک و تلخ و بدطعم می شد و او مجبور بود به زحمت آب دهانش را جمع کند و قورت بدهد. نفسهایش بعد از بالا رفتن از یک سربالایی یا شیب ملایمی که به چشم نمی آمد، به خس خس افتاد و راه خودش را در تنگنای سینه گم کرد. انگار دستی سرش را با فشار شدیدی به زیر آب فرو برده بود و او برای به دست آوردن اکسیژن و نفسی تازه داشت به تقلا می افتاد. با اینکه صبح نسبتاً سردی بود و هوای پای کوه به اندازۀ کافی پاک و اکسیژن زا بود که می توانست هر بیمار آسمی را سرحال بیاورد، اما او نتوانست با بهره بردن از هوای پاک و لطیف به سر شوق بیاید و احساس سبکی و نشاط به او دست دهد. هر چند وقت یک بار یقۀ پالتوی پوست گران قیمتش را بالا می زد و خودش را بیشتر در خودش می فشرد تا گرم شود و انتظار بر او سخت نگیرد و خلقش را از گزش سرمایی که تاب و حوصله اش را سرریز می ساخت تنگ ننماید. همان طور که به این سو و آن سو چشم می دواند، زیر لب غرولندکنان گفت: معلوم نیست چرا هنوز نیومدن! امیدوارم این یه شوخی مسخره برای سر کار گذاشتن من نباشه، والا… اخمهایش را در هم کشید و با کفش مخصوص کوهنوردی اش سنگ ریزه ای را از جلوی پایش به چند متر آن طرف تر پرت کرد. حتی فکر اینکه دوستش فرناز خواسته باشد او را پای کوه در انتظار واهی خود بکارد و از این طریق خواسته باشد که به قول خودش تفریح کند، مو بر تنش سیخ می ایستاد.

۹۵
نه! امکان نداره بخواد دست به چنین حماقتی بزنه! می دونه که من چه پوستی از اون می کنم! دستهایش را به هم مالید و با اینکه با این تسلی خاطر اندکی توانسته بود بر التهابات فکری اش غلبه کند و آرام بگیرد، اما با این همه ور بدبین دلش می گفت: فرناز دستت انداخته و تو اینجا ول معطلی! با خاطری مشوش و بی قرار از تپۀ کوچکی که آمده بود بالا رفت پایین. از همه جا صدای خنده و بگو و بخند به گوش می رسید. گروههای چند نفره از پسران و دختران جوان دست در دست هم از تپه های کوتاه و بلند خود را بالا می کشیدند. خورشید هنوز نتوانسته بود از این سمت قلۀ کوه خودش را به رخ کوهنوردان جوان و پر شور و نشاط بکشد. تمنا آه سرکش و جانسوزی را در پس نفس بلندی ریخت و فکر کرد: چقدر شاد و بی خیال و سرزنده هستن! انگار هیچ غمی توی دلشون نیست! بعد به یک باره نسبت به همه آنهایی که هیچ شناختی نداشت، نوعی حس کینه و نفرت و خصومت پیدا کرد و با حالتی از بدبینی و بخل و حسادت روی از آنها برتافت و زیر لب چیزی با خودش زمزمه کرد. حتی خودش از میان گنگی غرولندهایش چیزی نفهمید. از اینکه می دید غول حسرت و کینه و حسادت با غریو دهشتناک خویش در وجودش برخاسته و می خواهد مغزش را توی مشت خود له کند، حس بد و مشمئز کننده ای به او دست می داد. در حالی که فکر می کرد هر آن امکان دارد بزند زیر گریه، با خودش تکرار می کرد: پس چرا من خوشحال نیستم؟ پس چرا سرزندگیمو از دست دادم؟ آه که داشت از فرط ناراحتی و پریشانی ذهنش از کار می افتاد! با هر دو دستش شقیقه هایش را فشرد. جایی از قلبش داشت به وجودش بیشتر می زد. وقتی به یادش می افتاد که چه دختر شاداب و پر شور و حالی بود و در هر انجمنی چون شمع شعله می افروخت و پرتوافشانی می کرد، دلش می خواست که با همۀ کرختی احساس و کسالت روحی حال و احوال امروزش خودش را از بلندای کوهی که قصد بالا رفتن از آن را داشت، پرت کند پایین. چی شد که یه دفعه همه چیز به اینجا کشیده شد؟ چرا بدون اینکه چیزی از عشق بدونم، یه دفعه خودمو عاشق دل خسته و زار دیدم؟ کسی که به نحو تأسف باری از عشق خودش شکست خورد! آه، نه! نه! اون که دوستم داشت! با ذره ذره وجودش منو می خواست و عاشقم بود! این من بودم که… بله… من بودم که با رد عشق اون با دستهای خودم گور قلبمو کندم و بعد برای تمام از دست رفته های خودم به سوگ نشستم و گریه کردم! چرا گذاشتم اون عشق پر شور و آتشین با چنین حسرت ملال آوری تو خاکستر سرد پریشونی و پشمیونی ته نشین بشه و تو خودش بمیره و فروکش کنه؟ آه! چطور می تونم خودمو ببخشم که به یه جوون احمق بی لباقت اجازه دادم خودش رو به حریم قلبم نزدیک کنه و بعد پا روی اون بذاره و به من و احساسات لگدکوب شده م بخنده؟ من روزی اونو به سزای اعمالش می رسونم! همون طور که خودم تاوان اشتباهات فجیع گذشته مو با این همه سرخوردگی و فلاکت پس می دم! قلبم به من می گه من و اون روزی دوباره تو مسیر هم قرار می گیریم و اون وقت من… مشتهایش را از هم گشود و دندانهایش زیر فشردگی لبهای سرخ و یخ زده اش محو و ناپدید شد. دوباره آهی در قفای نفس عمیق خود کشید و به آبی بی کران آسمان بالای سرش چشم دوخت. با اینکه همه جا و همه چیز زیر پوششی کدر و تار و سیاه در پیش چشمان او منظره ای محنت بار پیدا کرده بود، اما حس می کرد به زودی چون ساقۀ خشکیدۀ گلی در بهار دوباره سبز و شکوفا خواهد شد و به گل خواهد نشست. با خودش فکر کرد: بله، قلبم

۹۶
دوباره از نو احیا می شه! چون من می خوام که این شکوفایی رو به خودم تقدیم کنم! به زودی از این سوگ بیرون می آم و به زندگی لبخند می زنم! رفته رفته آن لبخند محو و ناپیدا داشت از تأثیر افکار مثبت و روحیه بخشی که در سرش چون چشمه می جوشید و برهوت ضمیر خشک و پلاسیده اش را سیراب می ساخت، عمیق تر و چشمگیرتر می شد. اما ناگهان یادش به حرفهای تیام افتاد و آن لبخند شاد و آرام بخش زیر سایۀ وهم و بیم و هراس گم و گور شد. با اینکه معنی کلام دوپهلو و گنگ و پیچیدۀ تیام را نمی فهمید و متوجه عمق فاجعه ای که به قول برادرش انتظارشان را می کشید نبود، اما حسی در درونش فریاد می زد که نگرانیهای تیام چندان هم بی مورد نیست و حتماً واقعۀ ناگواری در پیش رویشان است، اما با این همه مطمئن بود که برادرش در مورد قدبازیها و لجبازیهای ذاتی پدرش چیزی جز واقعیت نگفته و پدر بالاخره بعد از آن سکوت و خاموشی مرموز و آزار دهنده تصمیمی را که بی شک همۀ جوانب آن را سنجیده، به مرحلۀ اجرا خواهد گذاشت. بله، تیام راست می گفت. پدر حتی اگر لازم ببیند، کل خانواده را میان شعله های تند و تیز آتش انتقام خودش خواهد انداخت. شکی نبود که این کار را اگر برای پیشبرد اهداف مورد نظر خود لازم می دید، بی هیچ تردیدی از انجام آن منصرف نمی شد. اصلاً مگر او با همین لجاجتهای خودخواهانۀ خود باعث لنگ شدن یکی از پاهای دخترش نشده بود؟ یا مگر این حقیقت نداشت که او چهار سال پیش از سر لج و دیوانگی دختر بزرگ خود را با عشق خام و جنون آمیزی که در سر داشت به حال خودش گذاشت و اجازه داد که هر طور دلش می خواهد تصمیم بگیرد و عمل کند و بعد از همان راه رفته سرشکسته و مغمون برگردد؟ بله! هر کاری از این پدر لجباز و خودکامه برمی آمد! شاید حتی برایش مهم نباشد که به نابودی و فلاکت کشاندن خانواده دوست و شریک دیرینه اش مساوی است با نابودی و فلاکت خود و خانواده اش! بله، تیام راست گفته بود! پدر به زودی با اجرای نقشه های شومی که در سر می پروراند و ماهیتش بر کسی مشهود و معلوم نبود اما قرار بود خشک و تر را با هم بسوزاند، آرامش و آسایش را از کل خانواده سلب می ساخت. با این همه تمنا با اینکه خطر را احساس می کرد و بر تمام تشویشها و نگرانیهای برادرش صحه می گذاشت، اما نمی توانست خودش را راضی کند که جلوی اجرای نقشه های پدرش را بگیرد. او در این مورد عقیدۀ راسخ و محکم و قاطعانه ای داشت. وقتی پژمان به خاک ذلت بشینه، متوجه می شه که به سزای عملش رسیده و چه ظلم نابخشودنی ای رو در حق من کرده! و تازه اون وقته که من از تماشای بیچارگی و استیصال اون به آرامش قلبی می رسم. مهم نیست این آرامش قلبی رو نشسته در خاک ذلت مشابهی به دست بیارم. حتی اگه تو جهنم زندگی خودم گرفتار و اسیر هم باشم، از این بابت احساس سبکدلی و آسودگی می کنم و حتماً این احساس مکیف و لذت بخش رو برای همیشه به پدرم مدیون می شم! دوباره آن لبخند کذایی گوشه لبش جان گرفت و او توانست با تکیه بر آن لبخند عمیق و دلکش و شورآفرین، نفس بلندی بکشد و سینه اش را از زیر فشار حجم سنگین و ناپیدای بیم و امید خلاص کند.
۵  از اینکه فرناز را از دیدن خودش غافلگیر شده می دید، متعجب بود. اگر ابتدای معارفه و آشنایی با برادر و زن برادر لوس بازیهای «او آن طور مسخ و منقلب و سرگشته نشده بود، به طور حتم این مسئله را به رخش می کشید و از

۹۷
که از خودش نشان می داد لب به انتقاد می گشود. اما در کشاکش آن لحظات شورانگیز، چنان غرق  »بچگانه ای جذبه و شکوه متانت رفتاری و توازن شخصیت برجسته و تأثیرگذار آن زن و شوهر جوان و خوشبخت شده بود که برای دقایقی چند گویی که روح از کالبدش پر کشید و به آسمانها رفت. هرچه زمان می گذشت، شوک زدگی اش بیشتر نمایان می شد. اگرچه زن و شوهر جوان ترجیح می دادند که این تحولات عجیب رفتاری و ظاهری دوست فرناز را به روی خودشان نیاورند، اما از نگاههای معنی دار و طعنه آمیزشان پیدا بود که از دستپاچگی و پریشانی گنگ دختر جوان متحیر و شگفت زده هستند. اگر مرد جوان برای راحت کردن من و «شخص خودش از فضای سنگین و دم کردۀ حاکم متأثر از آن آشنایی عجیب و غریب به خواهرش نگفته بود: ، او به خودش نیامده بود و معلوم هم نبود کی روح به »سروناز پیشاپیش شما می ریم و دو دوست رو تنها می ذاریم کالبدش بازمی گشت. اما همین که زن و شوهر جوان با لبخندهای کشدار و سرگیجه آور از کنارشان گذشتند، ناگهان مثل ترقه از جا پرید بهم بگو چرا تظاهر کردی از دیدن ناگهانی و «و به بازوی دوستش چنگ انداخت و با قیل و قال کودکانه ای گفت:  » تصادفی من شگفت زده ای و نخواستی که اونها بفهمن من و تو با قرار قبلی پای این کوه به هم برخوردیم، هان؟ فرناز با درد شدیدی که از ناحیه چنگ زدگی دوستش احساس می کرد، سعی کرد بازوی خودش را از میان چنگال قبل از اینکه جواب منو بشنوی، اول چنگ لعنتی تو ول کن! گوشت تنمو «تیز او بکشد بیرون. سپس با تشر گفت: کندی! بعدش هم لازمه اول توضیح تورو بشنوم که چرا یه دفعه مثل صاعقه زده ها خشکت زد و مات و مبهوت  »موندی! تمنا که با هشدار خشمناک دوستش متوجه خشم و خشونت و شدت حملۀ عصبی خودش شده بود، ناگهان دستش را پس کشید و گامی به عقب برداشت. آیا واقعاً لازم بود که توضیح دهد؟ اصلاً چه توضیحی؟ که چرا مثل صاعقه زده ها…؟ که چرا مات و مبهوت…؟ از کجا می دانست! حتی خودش هم نمی دانست چرا مثل صاعقه زده ها… چرا مات و مبهوت… با چشمانی تنگ و نگاهی نافذ و عمیق اول به سیمای برآشفته و منقلب دوستش، و بعد به جایی پشت درختان کاجی که تنگ دل هم چسبیده بودند زل زد و فکر کرد: اگه بگم نمی دونم چرا، لابد بهم می خنده… پس چه توضیحی باید بیارم؟ آه، خدای من! چقدر بهم می اومدن! چه جفت کم نظیری بودن! انگار خدای بزرگ اون دو نفر رو برای هم آفریده بود! آیا دلیل حیرت و سرگشتگی من همین بود که همه هوش و حواسمو یه دفعه با دیدن یه جفت خوشبخت و شادکام به نحو غریبی از دست دادم؟ حتی نمی تونم فکرش رو بکنم! آخه چطور ممکنه خداوند یه همچین جفت برگزیده ای رو برای هم خلق کنه؟ اوه، نه! نمی تونم به این راحتی قبول کنم که ته دلم دارم به این زوج جوون و خوشبخت غبطه می خورم! آیا این حس مرموز و پیچیده که به گلوم چسبیده و هر لحظه به قلبم لگد می زنه، به راستی متأثر از بخل و حسادتی یه که از آتیشی گنگ و ناپیدا گر گرفته و تو همۀ وجودم دامنگیر شده؟ صدای فرناز در آن لحظات پر دمدمۀ هول و هراسی که به سینه اش چنگ می انداخت، مثل چکش محکمی بر مغزش  »هِی، دختر! معلومه تو امروز چِت شده؟«کوبیده شد:  * * *

۹۸
»پس گفتی یک سال از ازدواجشون می گذره!« تمنا این را گفت و از روی همان تپه ای که در کنار فرناز ایستاده بود نگاهی سوزناک و حسرت بار به زوج جوان که دست در دست هم با تلاش خستگی ناپذیری از تپه ها بالا می رفتند، انداخت. برگشت و به سیمای خاموش و متفکر  تعجب می کنم از اینکه«دوستش خیره شد. در حاشیۀ نگاهی که از برق مرموزی متشعشع بود، پوزخندزنان گفت:  » برادر تو این همه سال عاشق کسی مثل سروناز بود! البته نمی خوام منکر زیبایی ظاهری ش بشم! حالتی از تمسخر به لبهایش داد. انگار هر نوع زیبایی ای را در برابر وجاهت چشمگیر و خیره کنندۀ خودش پست و بله! این دختر زیبایی احمقانه ای «ناچیز می دید. شانه ای بالا انداخت و در ادامه با همان پوزخند استهزاآمیز گفت: داره! من که هیچ شور و نشاطی توی چشمهاش ندیدم! راستی، هیچ دقت کردی آبی چشمهاش چقدر رنگ پریده  و نگاهی دیگر به دوستش انداخت که بی هیچ کلامی متفکرانه در کنار او گام برمی داشت. »بود؟ تمنا که با استفاده از سکوت و خاموشی دوستش فرصت خوبی برای یکه تازی در حیطۀ سخنوری پیدا کرده بود، با بله… حتی… می شه گفت… می شه گفت که به اندازۀ کافی سرحال و قبراق به نظر نمی « حالتی هیجان زده گفت: رسه! متوجه شدی رنگ مهتاب گونه چهره ش اونو شبیه بیمارهایی جلوه می ده که از کم خونی شدید رنج می برن؟  »نمی دونم… شاید من دارم اشتباه می کنم! و این بار از گوشۀ چشم نگاه حیله گری به فرناز انداخت تا تأثیر کلام ناخوشایند خویش را در چهرۀ او بررسی کند. چی؟ «فرناز سر بلند کرد و همراه با حالتی آمیخته با گیجی و گنگی به نیمرخ ظاهراً آرام دوستش نگاه کرد و گفت:  »من متوجۀ منظورت نشدم، تمنا! » چطوره اصلاً این بحث رو تمام کنیم و تو هم قبول کنی که من هیچ منظوری نداشتم! « لحنی که به کار برده بود گزنده تر از لبخند مشمئزکننده ای بود که بر لب داشت و فرناز با همۀ سرگشتگی ای که  »صبر کن ببینم تو چی می خوای بگی؟«بدان دچار بود، متوجه اش شد. در آن لحظه که فرناز به آرنج دوستش چسبیده بود، تمنا نمی دانست که باید چه توضیح توجیه کننده ای به او بدهد که آتش تند و تیز بخل و حسادت درونی اش لا به لای آن به وضوح شعله ور نباشد. مجبور شد شانه ای بالا بیندازد و مثل وقتهایی که در معصوم نمایی خویش به طرز ناشیانه ای اغراق می کرد خودش را به موش مردگی بزند و بگوید: هیچی، دوست من! به نظر می رسه این دو نفر تنها جفتی باشن که از هر نظر برازندۀ هم هستن! تو این طور فکر « »نمی کنی؟ و فرناز با همان خرفتی و نگاهی سفیهانه در دریای متلاطم نگاه او غرق مانده بود. وقتی بار دیگر از تپه ای خودشان را کشیدند پایین و از تپۀ دیگری در قفای آن زوج جوان بالا می رفتند، فرناز گفت: چند سالی بود که از عشق هم دم از شیدایی می زدن! پدر و مادرم هر دو مخالف سرسخت این وصلت بودن و « سنگهای زیادی جلوی پاشون انداختن، اما برادرم گوش به حرف هیچ کس نداد و پا از روی خواستۀ خودش پس نکشید. اون دیوونه وار سروناز رو دوست داشت و شب و روز از فکر و خیال اون آروم و قرار نداشت! پدر و مادرم هر دو از این علاقه و عشق جنون آمیز فرزان کلافه و خشمگین بودن و هر دو طی این مدت دچار ناراحتی اعصاب و روان شدن. اما فرزان با خودخواهی لجوجانه ای که داشت بی اهمیت به این چیزها، تمام موانع پیش روش رو از سر راه برداشت و حتی به قرار و مدارهای ازدواجش با دختر یکی از خونواده های سرشناس شیرازی پشت پا زد و

۹۹
سرانجام پاییز سال گذشته به محض اینکه از امریکا برگشت، دست سروناز رو گرفت و با خودش از شیراز به تهران  »آورد و با اون ازدواج کرد! » اوه، پس سروناز خانوم شیرازی ن! « ظاهراً بله! البته چون یه «فرناز که لبخند تمسخرآمیز شکفته بر لب دوستش را ندیده بود، سری تکان داد و گفت: بچۀ سرراهی بود، نمی شد مطمئن بود که… خب، البته این چیزها برای فرزان کوچیک ترین اهمیتی نداره! انقدر عاشق سروناز هست که خودش رو با شرایط و بی هویتی اون وفق بده… اون به خاطر این دختر حاضر شد یک سال خودش رو از خونواده طرد کنه. همین یک ماه پیش نمی دونم چطور شد که خودش به طور غیرمنتظره به طرف ما برگشت. البته همۀ ما از این بابت خوشحال بودیم و تو دلمون خدارو شکر می کردیم که بعد از یک سال دوری و بی خبری خودش برای آشتی و رفع کدورت و قهر و دلخوری پیش قدم شده، اما واقعاً نمی دونیم چرا از جبهۀ تند مقاومتی که در برابر خونواده گرفته بود اومد بیرون… اگرچه تو رفتار و کردارش هیچ نشونی از حالت تسلیم و شکست خوردگی نیست، اما از گوشه گیریها و انزواطلبیهای گهگاهش می شه بوی نامطبوعی رو که به مشام می رسه، حس کرد و برای ما این ظن شکل قول تری به خودش می گیره که شاید اون… اون از انتخاب احساسی خودش پشیمون شده باشه… هِی، نگاه کن! اونها دارن از تپۀ رو به رویی به ما اشاره می کنن… وقتی به اونها رسیدیم، همچنان وانمود کن که این « دیدار کاملاً اتفاقی بوده چون فرزان حتی نمی خواست من تو این کوهنوردی همراهی شون کنم که مبادا خلوت زن و شوهر رو پای کوه به هم بریزم. حالا اگه بفهمن کنه ای مثل من، یکی مثل تورو هم به خودش چسبونده از دستم  »دلخور می شن! لطفاً منو قاطی کنه ای مثل خودت نکن تا بتونم « تمنا همچنان که چشم به رو به رو داشت، با سقلمه ای به او گفت:  »حواسمو خوب جمع کنم! تکین در حالی که با چند خمیازۀ پی در پی چرت نیم روزی را از سر خودش می پراند، بعد از اینکه نگاهی به پریسا- کوهنوردی چطور « که مشغول دوختن دکمۀ پراهن تیام بود- انداخت، خطاب به خواهر متفکر و خاموشش گفت:  »بود؟ امیدوارم بهت خوش گذشته باشه! تمنا از شنیدن لحن مشفق و صمیمی خواهرش با حالتی تمسخرآمیز لبهایش را غنچه کرد و اندیشید: چرا همیشه این دختر می خواد برام نقش یه خواهر بزرگ تر رو بازی کنه؟ قبل از اینکه چیزی بگوید، نگاهش افتاد به زن برادرش که با حواسی جمع و گوشهایی تیز آمادۀ شنیدن توضیحات او بود. بدش نمی آمد ابتدا حال او را با چند حرف درشت و گزنده جا بیاورد و بعد با لحن جدی و تحکم آمیزی به خواهرش تفهمیم کند که به عنوان خواهر کوچک تر حق سین جیم کردن او را ندارد. هر چند اصلاً دلش نمی خواست به این فکر کند که آیا طرح چنین سؤال دوستانه و ساده ای از سوی خواهرش می تواند واقعاً کنجکاوی بی ربط و فضولی زیرکانه ای به حساب آید یا نه! اما ته دلش خوب می دانست که در مورد مهربانیها و دلسوزیهای خواهر کوچکش همیشه قضاوت مغرضانه ای دارد.  »چه با مهارت دکمه هارو کوک می زنی! معلومه قبلاً از این کارها زیاد کردی!« پریسا که با هشیاری تمام متوجه بود روی سخن تمنا با این تمسخر لوس و گزنده فقط می تواند با او باشد، اول نگاه گنگی به تکین- که او هم از طرح چنین مطلبی آن هم به طور ناگهانی از سوی خواهرش متعجب و سرگشته نشان

۱ ۰ ۰
می داد- انداخت بعد در حالی که به شدت دستپاچه نشان می داد و یک بار نزدیک بود با نوک تیز سوزن انگشت خود را هدف بگیرد، پیراهن گلدار بلندش را روی ساقهایش مرتب کرد و من و من کنان با حالتی شرمگین گفت: خب، البته دوختن دکمه انقدرها که فکر می کنی مهارت نمی خواد… اما… تیام خودش می دونه… من… من… تنها « »دختر خونواده بودم و مادرم نمی ذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. از اینکه می دید در برابر نگاه تفرعن آمیز او خودش را باخته، کم و بیش عصبی و معذب و دستپاچه بود. واقعاً نمی دانست چه واکنشی باید از خود نشان بدهد! آیا با سرسختی در برابر غرور و تکبر خواهر شوهر خود قد علم کند و متهورانه با او رفتار متقابلی داشته باشد؟ یا اینکه با نگونساری هرچه تمام تر مطابق با سیاست خواهرشوهر کوچک تر سخیفانه در مقابل نگاه تحقیرآمیز او کوتاه بیاید و خودش را خوار و زبون ببیند؟ هرچه فکر می کرد، می دید او را طاقت و تاب ستیز و مقابله با کسی مثل تمنا نیست. خوب می دانست اگر در روابط مسالمت آمیزشان چالشی هر چند کوچک و موقت پیش آید، تنها او به تنگنا خواهد افتاد و دچار مشکل خواهد شد. پس بهتر دید با تظاهر به پوست کلفتی و تجاهلی تأسف آور به دوختن دکمه های شل پیراهن شوهرش ادامه بدهد و در گرماگرم گفت و گوی دو خواهر حضور گنگ و نامحسوسی داشته باشد. البته اگر در این میان عرصه را بر خود تنگ می دید، چاره ای جز ترک سالن نشیمن نداشت. فکر کرد: کاش تیام هرچی زودتر از خواب بعدازظهری بیدار بشه و فکری به حال این بطالت و کسالت روحی و روانی من بکنه! وقتی زیر چشمی دید حواس تمنا متوجه خواهر کوچک تر است، توانست پنهان از دید او نفسی با آسودگی از سینه بکشد و با خیالی راحت به کوکهایی که می زد ادامه دهد.  » چرا فکر می کنی من باید در مورد خیلی چیزهایی که هیچ ربطی به تو ندارن توضیحی بدم؟ « شنیدن این کلام رک و پوست کنده آن چنان برای تکین سخت و گران آمده بود که او را به شدت هول و نگران ساخت و درصدد برآمد هر طور که هست افکار سیاه و مخدوش خواهر بزرگ تر را نسبت به خودش پاک و مبرا اوه، نه! توضیح؟ اصلاً چه « سازد. از این رو، با رنگی پریده در حالی که از تک و تا افتاده بود، بریده بریده گفت: توضیحی؟ من… من… قصدم این نبود که… که فضولی کنم… فقط… چیز… خب، البته تو می تونی هیچ توضیحی به من  و آب دهانش را قورت داد و سرش را به زیر انداخت. »ندی! کمی آن طرف تر زن برادرش در حین نخ کشیدن به سوزنی که در دست داشت، به حال او پنهانی دل سوزاند.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 39
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 28
  • بازدید امروز : 5
  • باردید دیروز : 71
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 5
  • بازدید ماه : 5
  • بازدید سال : 2,138
  • بازدید کلی : 57,070