loading...
داستان کوتاه | رمان کوتاه
سعید امیدی بازدید : 228 پنجشنبه 16 مهر 1394 نظرات (0)

دانلود رمان بودنت هست..!

 


نام رمان : بودنت هست..!

نویسنده : طاهره.الف کاربر انجمن نودهشتیا

حجم کتاب : ۳٫۲ (پی دی اف) – ۰٫۲ (پرنیان) – ۰٫۹ (کتابچه) – ۰٫۲ (ePub) – اندروید ۰٫۸ (APK)

ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK

تعداد صفحات : ۲۷۹

خلاصه داستان :

خورشید یه دختر چوپانِ روستائیه و حبیب یه پزشکِ جوان شهری!
این دو با هم ازدواج می کنن و توی شهر، کنار خونواده ی حبیب زندگی می کنن ..
نه! قرار نیست مادر شوهر و خواهر شوهرای خورشید اذیتش کنن!!!!
نه! قرار نیست حبیب بد اخلاق بشه و کتکش بزنه و بره یه زن دیگه بگیره!!!!
نه! قرار نیست نتونن بچه دار بشن و بعد همه بهشون سرکوفت بزنن!!!!
فقط قرار بر اینه که حبیب بره و برگرده ..
میره، بر می گرده، می مونه و ..
در آخر یه قبر می مونه که فقط دو ، سه نفر می دونن که “حبیب توش نیست”!

 

قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)

پسورد : www.98ia.com

منبع : wWw.98iA.Com

با تشکر از طاهره.الف عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

 

دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)

دانلود کتاب برای کلیه ی گوشی های موبایل (نسخه PDF)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)

دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)

دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)

 

قسمتی از متن رمان :

آرد، شکر، آب، نمک، بکینگ پودر، جوش شیرین و …
کمی آرد درون و کناره های تشتِ بزرگ مسی می پاشد و خمیر سفیدِ نان را ورز می دهد. می کوبد. قل می دهد. مشت می زند. تکه تکه می کند. یک دست می کند. پهن می کند. گرد می کند. آرد می پاشد درون تشت مسی! خمیر را می چرخاند. با نوک انگشتانش روی خمیر ضربه می زند. می چرخاند. قل می دهد. مشت می زند. کفِ دو دستش را به هم می مالد و تکه های چسبیده ی خمیر به دستش، درون تشت می ریزند. یک دور دیگر خمیر را در تشت می چرخاند و کمی فشارش می دهد و صافش می کند.
با آبِ باقی مانده درون پارچ، دستِ خمیری شده اش را می شوید و بقچه ی سفیدی که وسطش چل تکه دوزی شده را روی خمیرِ خسته از مشت و مال پهن می کند. “یا علی” ذکر لبش و دستش ستون زمین، از جا برمی خیزد. لبه های تشت را گرفته و بلند می کند و آن را کنارِ اجاق گاز کپسولی می گذارد تا جوش شیرین کارِ خودش را کرده و یک ساعت دیگر خمیرِ وَر آمده را به تنور بسپارد.
از روی تخته های کج و کوله ی حفاظِ ایوان به حیاط نگاهی می اندازد و صدا بلند می کند: گل نساء! هــــــــای گل نساء! بییَ کیجا… ایجه بییَ (بیا دختر… بیا اینجا)
گل نساء از دنبال گذاشتنِ خروسِ پر سیاه دست برمی دارد و به دنبال اجرای فرمان مادر راهی ایوان می شود. دمپایی های پلاستیکی اش روی پله های بلوکی صدا می دهند!
روی پله ی آخر می ایستد: بله؟!
عاتکه خانوم گوشه های چادرشب را می گیرد و پشتِ کمرش گره محکمی می زند و با سرش به ظرف های کثیفِ روی زمین اشاره می کند: آ خدا بِدَره! ایشانِ بابُر بُشور! (خدا حفظت کنه! اینا رو ببر بشور)
گل نساء دمپایی هایش را بی هوا درمی آورد و دامنِ گلی و چین دارِ پیراهنِ بلندش را در دست می گیرد. کنار ظرف ها، روی دو پا می نشیند و یکی یکی کاسه های پلاستیکی خالی شده از آرد و شکر و … و پارچ خالی از آب را درون هم گذاشته و برمی خیزد. دمپایی هایش را به پا می کند و از پله ها پائین رفته و به کنار شیرِ آب زهوار در رفته ی روی سربالایی حیاط می رود. روی چهارپایه ی چوبی می نشیند و شیر آب را باز کرده و آب یخِ چشمه روی ظرف ها روان می شود.
ثریا در زیر ایوان دنبالِ تخمِ مرغی از آن مرغِ پر حنایی می گردد و زیر لب غرغر می کند: واسش جعبه پُر کاه گذاشتما… بی صاحاب شده! میاد اینجا تخم میکنه
سفیدیِ تخم مرغ را که می بیند، لبخند عمیقی روی صورت سبزه و آفتاب سوخته اش می نشیند. آقا تقی شاخه ی بلند و قطورِ درخت را ریز ریز می کند. تبر با صدای بَنگ بَنگ روی شاخه می نشیند و تکه ای از چوب و پوستِ خشک شاخه می پرد! ضربه های دیگر و شاخه می شکند. هیمه لازم است! آقا تقی همیشه تنه های خشک را جمع و ریز می کند و زیر ایوان انبارشان می کند برای سوختن! ضربه های دیگر و شاخه ی دراز سه تکه می شود.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 39
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 27
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 129
  • آی پی دیروز : 41
  • بازدید امروز : 167
  • باردید دیروز : 45
  • گوگل امروز : 9
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 212
  • بازدید ماه : 212
  • بازدید سال : 2,345
  • بازدید کلی : 57,277